eitaa logo
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
9.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
34 فایل
فروشگاه صنایع دستی و سوغات سیستان 🔸با هدف ایجاد اشتغال و فروش محصولات خانواده های کم برخوردار روستاهای منطقه سیستان 📲آیدی جهت سفارش: @sistan 📦ارسال رایگان به تمام نقاط کشور📦 🔹زیر مجموعه مرکز نیکوکاری امام رضا(ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سی_ام ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭼﺸﻤﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺭﻭﻡ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 ﻓﻘﻂ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺳﻼﻡ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺁﺭﻭﻡ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺷﮑﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﺳﺘﯿﻨﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﺯﻫﺮﺍﺍﺍﺍ، ﻣﮕﻪ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﮐﺴﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﺒﺮﻡ ﮐﻦ … - ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺎ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ؟ ! - ﺧﺎﻧﻢ ﺑﯿﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﺴﺒﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ . ﻧﻪ ﺛﺒﺘﯽ ﻧﻪ ﺩﯾﻨﯽ ﻭ ﻧﻪ … ﻻﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ - ﻗﻠﺒﯽ ﭼﻄﻮﺭ؟ ! ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﺟﺎ ﺯﺩﯾﺪ؟ ! ﻣﻦ ﺭﻭ ﺗﺎ ﻭﺳﻂ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﯾﺪ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺠﻨﮕﻢ؟؟ ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﮔﻔﺘﻦ ﻋﺸﻖ ﺩﻭﻡ ﻭ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻮﺩ؟ ! ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻟﺘﻮﻥ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺩﻭﻣﺘﻮﻥ ﭼﯽ؟ ! ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﭘﺎﯼ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻥ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﺎﺩﻥ؟ ! - ﻣﻦ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮑﺮﺩﻡ؟؟ - ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺸﺐ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﻧﺪﺍﺩﯾﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺩﻓﺎﻉ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ؟؟ - ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ؟ ! ﭼﻪ ﺩﻓﺎﻋﯽ؟ ! ﻣﮕﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ؟ ! ﻣﻦ ﻓﻠﺠﻢ … ﺣﺘﯽ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ … ﮐﺠﺎﯼ ﺣﺮﻓﻬﺎﺵ ﻏﻠﻂ ﺑﻮﺩ؟ ! - ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺗﻮ ﺩﻓﺘﺮﺗﻮﻥ ﮔﻔﺘﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﺩﻭ ﻃﺮﻓﺴﺖ، ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ ﻧﻪ ! ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﻃﺮﻓﻪ ﺑﻮﺩﻩ . ﺷﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﺭﺍﺟﺐ ﺷﻤﺎ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ؟ ! ﺣﻖ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ، ﭼﻮﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺸﺪﯾﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ، ﻭ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯿﺪ ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ … ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﺭ ﻣﺰﺍﺭ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﻔﺖ : ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ ( ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﺩ )… ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭﻃﺮﻓﻪ ﺑﻮﺩﻩ، ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻮﻩ ﺭﯾﺰﺵ ﮐﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﮔﻪ ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﮐﻮﻩ ﺭﯾﺰﺵ ﮐﻨﻪ، ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻭ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ … ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﻡ، ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﻫﯿﭻ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﻭ ﺑﯿﺨﻮﺩ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ، ﻓﮑﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻢ ﭼﺠﻮﺭﯾﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ، ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺑﺤﺚ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺷﺐ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺻﺒﺢ ﺩﯾﺪﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺟﯿﻎ ﺯﺩﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﯿﺎﺩ . ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺭﺳﻮﻧﺪﻡ ﺑﺎﻻﺳﺮﺵ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ - ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ؟ ! - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ … ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ … ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﺳﻤﺶ ﭼﯿﻪ؟؟ - ﮐﺪﻭﻡ ﭘﺴﺮﻩ؟ ! ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯿﺪ؟ ! - ﻋﻬﻬﻪ … ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯾﺖ – ﺁﻫﺎ … ﺍﺳﻤﺸﻮﻥ ﺳﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﻫﺴﺖ - ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﺳﻤﺶ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ … ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻫﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭﺭﮊﺍﻧﺲ ﺧﺒﺮ ﮐﻨﻪ - ﺣﺎﻻ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ؟ ! - ﺧﻮﺍﺏ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ( ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﻢ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ). ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﺰﺍﺷﺖ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻗﺪﯾﻤﯿﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ . ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ! ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﻣﻨﻮ ﭘﯿﺶ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﺮﺩﯼ … ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ؟ ! ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻭﻟﯽ ﺑﯿﺮﻭﻧﺸﻮﻥ ﮐﺮﺩﯾﻦ … ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺑﮕﻮ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯽ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﮐﻨﻪ، ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻦ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ، ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿﺎﺩ … ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﻥ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺭﻓﺖ . ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﭼﯿﻪ ﺯﻥ … ﺣﺘﻤﺎ ﻏﺬﺍﯼ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ... : 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_سی_ام ✍🏻انقدر عصبانی ام که پشت سرهم دکمه ی آسانسور را فشار می دهم . صدای در م
📙 ◀️ ✍🏻صدای پارسا حواسم را پرت می کند _دوستانه بهت میگم ، تو لیاقتت خیلی بیشتر از امثال کیانه . تو همینجوری هم تقریبا از همه دخترایی که تو اون جمع بودن اوکی تری بدون هیچ عمل زیبایی و لباس های آن چنانی و ... +دوست دخترای شما رو هم دیدم ، مثلا اون شب تئاتر ! راهنما می زند و با آرامش می گوید : _این بچه بازی ها مال یکی مثل نریمان و افشینه نه من ! اونی هم که تو دیدی همکارمه شانه بالا می اندازم +به من چه اصلا _خب ، کجا بریم ؟ +من دم یه آژانس پیاده کنید لطفا _شوخی می کنی ؟ یعنی نمی بینی من به افتخار شما از مهمونی دل کندم و اینجوری می خوای تشکر کنی ؟! +کار اشتباهی کردین، آذر ناراحت میشه ! بلند می خندد و می گوید : _حسادت ؟! +به چی باید حسادت کنم ؟ _پس پا رو دمش نذار که بد چنگ و دندون نشون میده +من دیگه با هیچ کدومشون کاری ندارم ! تا همینجام غلط کردم ... _بگو تجربه کردم ، خب حالا کجا بریم ؟ چیزی نمی گویم و خودش یکی از بهترین رستوران ها را انتخاب می کند برای شام . تقریبا مجبورم می کند که مخالفتی نکنم دو سه ساعتی که با او هستم واقعا خوش می گذرد ... برعکس تصورات این مدتم ، فوق العاده آدم خوش مشرب و مهربانیست . با کیان و پسرهایی که تابحال دیده ام فرق دارد طوری دست و دلبازی می کند برای سفارش غذا که مطمئنم هنگامه هم چنین تدارکی برای مهمانانش ندیده بود . گوشی ام را می گیرد و شماره اش را سیو می کند . احساس می کنم کلی انرژی مثبت نصیبم شده ... خداروشکر می کنم که با آن حال خراب خانه نرفتم و از پارسا ممنونم که شب خوبی برایم می سازد . با نور آفتابی که انگار مستقیم توی صورت من طلوع کرده چشم باز می کنم و خمیازه بلندی می کشم . کش و قوسی به بدن خسته ام می دهم و یاد اتفاقات دیشب می افتم گوشی ام را چک می کنم که ببینم از پارسا پیامی رسیده یا نه اما فقط دو میس کال از لاله افتاده ... با این که اصلا حوصله ی باز کردن دهانم را ندارم ولی شماره اش را می گیرم . نور موبایل کم شده و ارور باتری می دهد ... _الو هیچ معلومه کجایی دختر ؟ +علیک سلام _سلام . این همه زنگ زدم مرده بودی؟ بلند می شوم و پرده را می کشم . از روی پتویی که وسط اتاق پهن کرده ام می گذرم و به آشپزخانه می روم ، دلم چای تازه دم می خواهد . +چته اول صبحی لاله ؟ بیا بزن _سر ظهره عزیزم .ببین کار واجب داشتم که زنگ زدم +بگو _صبحانه خوردی ؟ +نه الان بیدار شدم کارتو بگو _باز قندت نیفته لیوان را توی سینک می گذارم و دلواپس می پرسم : +قندم چرا بیفته ؟ دق میدی آدمو ، چی شده مگه ؟ همه خوبن ؟ _همه که آره چیزه ، دیشب یعنی نه پریشب تقریبا صدای بوق می آید _خب ؟بگو ، داره شارژم تموم میشه .چیزی شده ؟ +بابات ، یعنی دایی صابر پریشب تو خواب حالش بد شده دستم را روی قلبم می گذارم _خب ؟ +بردنش بیمارستان بستریه دکتر گفته ع... صدا قطع می شود ، قلبم می خواهد از دهانم بیرون بزند . گوشی خاموش شده لعنتی طاقت ندارم صبر کنم تا شارژ بشود ، تلفن هم ندارم . بی تاب احوال بابا شده ام . دل توی دلم نیست ...فکری به سرم می زند، شالم را از روی مبل برمی دارم و تمام پله ها را پرواز می کنم تا پایین . در می زنم و دست های سردم را درهم گره می کنم . چند روز شده که به پدر زنگ نزدم ؟ صدای پوریا را نشنیده ام ؟ در باز می شود و چهره ی زهرا خانم با آن چادر و مقنعه ی نماز سفید دلم را می برد ... انگار هزاربار این صحنه را دیده ام . لبخند می زند و سلام می کند _سلام ، ببخشید یه تلفن مهم دارم میشه ازینجا زنگ بزنم ؟ از جلوی در کنار می رود و با دست به داخل اشاره می کند . +بفرما دخترم ، گوشی توی سالن زیرلب مرسی می گویم و تازه یادم می افتد که بدون کفش یا دمپایی آمده ام ! با دیدن تلفن هول می کنم ،پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم . 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ .... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯