eitaa logo
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
10.2هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
34 فایل
فروشگاه صنایع دستی و سوغات سیستان 🔸با هدف ایجاد اشتغال و فروش محصولات خانواده های کم برخوردار روستاهای منطقه سیستان 📲آیدی جهت سفارش: @sistan 📦ارسال رایگان به تمام نقاط کشور📦 🔹زیر مجموعه مرکز نیکوکاری امام رضا(ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸 🌼 بالاخره رسیدیم به جاییکه اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم و رسیدیم دم غذاخوری خانم ها. آقا سید همونطوریکه سرش پایین بود صدا زد زهرا خانم یه دقیقه لطف میکنید؟! یه خانم چادری که روسریش هم با چفیه بود جلو اومد و آقا سید بهش گفت:براتون یه مسافر جدید آوردم. _بله بله همون خانمی که جامونده بود بفرمایین خانمم😊 نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود شاید بخاطر این بود که آقا سید ایشونو به اسم کوچکی صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد. محیط خیلی برام غریبه بود.همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه.دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا. بعد از شام تو ماشین نشستم که دیدم جام جلوی اتوبوس وپیش یه دختر محجبه ریزه میزست اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پیام هام. حوصله جواب دادن به هیچکدومو نداشتم دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت. با تعجب به صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند میزنه 😊از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد. _خانم اسمت چیه؟ _کوچیک شما سمانه _به به چه اسم قشنگی هم داری. _اسم شما چیه گلم؟ _بزرگ شما ریحانه. _خیلی خوشحالم از اینکه باهات همسفرم. _اما من ناراحتم. _خدا نکنه چرا عزیزم؟؟ _آخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.مسجد نشستی مگه؟ _خب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها. _یا خدا عجب غلطی کردیم پس همون تسبیحتو بزن شما. _حالا چه ذکری میگفتی؟؟ _داشتم الحمدالله میگفتم. _همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟! _آره _خب چرا چند بار میگی؟اگه یبار بگی خدا نمیشنوه؟؟ _ چرا عزیزم نگفته هم خدا میشنوه اینکه چند بار میگم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره. _آهان نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود. و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگی بسیجه و یک سالم از من کوچیکتره ولی خیلی خوش برخورد و خوب بود. نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون. _چتونه دخترها؟!خانم های دیگه خوابن یه ذره آرومتر. نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯 🌼 🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
📙 ✍🏻هنوز در را باز نکرده ام که صدای حاج خانوم بلند می شود: _صبر کن دخترم من عادت ندارم مهمون رو از خونم بیرون کنم ! می ایستم و با ذوقی که پنهان شدنی نیست بر می گردم لبخند می پاشد به صورتم و به همسرش می گوید : اگه صلاح بدونید این دختر گلم تا یکی دو روز دیگه که شما براش پدری کنید و جای خوب و قابل اطمینانی پیدا کنی پیش خودمون بمونه ،در ضمن حاج آقا من چند کلوم حرفم با شما دارم . با شنیدن یکی دو روز وا می روم اما به قول عزیز که از این ستون به اون ستون فرجه! قدسی چشمکی می زند . نمی دانم چرا ، اما حسی به من می گوید که این دختر را بیش از این ها خواهم شناخت . حاج رضا وقتی چهره ی منتظرم را می بیند که وسط حیاط سردرگم ایستاده ام ،تسبیح را در جیب کت سورمه ای رنگش می چپاند و یاالله گویان بلند می شود : زهرا خانوم به خودت می سپارم اگه خیره که بسم الله ، با اجازه و می رود همسرش که حالا می دانم زهرا نام دارد به من می گوید : خب الحمدالله می تونی فعلا اینجا باشی و خیال پدرت رو هم راحت کنی تا فردا پس فردایی که حاجی برات بسپاره و جایی پیدا بشه از ما که ناراحت نشدی ؟ حق بده که غافلگیر شدیم _اصلا ! چرا ناراحت بشم ؟ شما خیلی خوبین و این را از ته دل می گویم ! خوبی که از خودته.بریم بالا که خستگی راه به تنت مونده ،فقط یه چیزایی هست که فرشته بهت میگه _می دونی که پناه جون ! در مورد حجاب و اینا واقعا برایم مهم نیست این حرف ها اما همینجوری سریع و سرسری جواب می دهم:قدسی جون بهم گفته که باید یکم حجاب داشته باشم _قدسی جون کیه ؟ با دست دخترش را نشان می دهم که نیشش تا بناگوش باز شده و از چشم هایش شیطنت می بارد . خدایا ، باز تو آتیش سوزوندی فرشته با تعجب نگاهش می کنم ، شانه ای بالا می اندازد و می خندد تازه می فهمم که دستم انداخته بوده ، خنده ام می گیرد ! اما چه چیزی خوبتر از پیدا کردن یک فرشته ی نجات که هنوز از راه نرسیده با من دوست شده !؟ فکر می کنم که تا فردا می میرم از دلهره و بی تابی بی جا ماندن اما خب امشب هم غنیمت است انگار ! دلم بی تاب رفتن به جای دیگری هم هست و مگر مادر نمی خواست تازه از من هم احساساتی تر بود گوشه ی زبانم را گاز می گیرم و به در و دیوار سر خاک مادرم آخرین بار کی بود که رفتم و اتفاقا سایه ی افسانه هم سنگینی می کرد روی سرم ؟ حالم بهم می خورد از این که همه جا و همیشه حضورش پررنگ است یکی نبود بگوید "خب زن بابایی باش دیگه چرا انقد بولدی !" اصلا پدر را هم خام همین اخلاق مزخرفش کرده بود کاش او به جای مامان می مرد اصلا ! اما نه پس پوریا چه می شد ؟! اتاقی که فرشته به صورت کاملا موقت در اختیارم گذاشته نگاه می کنم .کتابخانه ای پر از کتاب های بهم چفت شده ،تخت خوابی ساده و یک لپ تاپ ، چند قاب عکس از مردانی با لباس جبهه و دو پلاک و ... در می زند و سرک می کشد تو آمار گرفتم ، شام قیمه داریم اگر با پای خودم اینجا نیامده و اصرار به ماندن نکرده بودم ، حالا با این شرایط قطعا شک می کردم ! راستی پناه جان لباس داری یا بهت بدم ؟مرسی تو چمدونم هست . اگه خیلی خسته ای یکم بخواب برای شام بیدارت می کنم چطور انقدر خوبند !؟ می پرسم : _زشت نیست ؟ قبل از اینکه در را ببندد می گوید : نه والا ،خوب بخوابی منم برم کمک مامان. 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ .... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
به فاطمه حق میداد، به خودش هم حق میداد، شاید روابط نامشروعی با دخترای دیگه داشته، اما هیچ وقت دختری رو دوست نداشته، همیشه برای رفع این میل سرکشش دست به این کارها زده، کارهایی که از دوران مجردی بهش عادت کرده بود و نمی تونست با ازدواج با فاطمه یکهو روی همه اون عادتها خط بکشه، دختران زیادی رو در آغوش گرفته بود، اما همیشه از این هم آغوشی بوی تعفن احساس میکرد و البته لذتی که براش عادت شده بود و ش.ه.و.ت.ی که آروم گرفته بود، حتی ازدواج با اولین و تنها دختری که عاشقش شده بود و از صمیم قلب دوستش میداشت، نمی تونست مانع اون میلش و ش.ه‌.وت.ش و عادتش بشه. با خودش کلنجار میرفت، نمی دونست چی بگه، امیدوار بود حداقل فاطمه فقط فکر کنه که اون با دخترای دیگه لاس میزنه، دعا میکرد ندونه که این لاس زدن برای رسیدن به اون لذت بوده. فاطمه که سردرگمی سهیل رو دید دلش بیشتر از قبل گرفت، با خودش میگفت آخه چرا؟ مگه من چی کم گذاشتم براش؟ همیشه بهترین لباسهام، بهترین آرایشهام برای اون بوده، چرا باید این طور به من خیانت کنه، جوابی پیدا نمیکرد، به مردی که روزی عاشقش بود اما الان تنها پیکره ای از عشقش مونده بود نگاهی کرد و از جاش بلند شد و رفت توی اتاقش،روی تخت دراز کشید و آروم و بی صدا اشک ریخت. اما سهیل تا صبح نخوابید.... صدای گوشی فاطمه بلند شد که خبر از این میداد که وقت اذانه، به سختی چشمهایی رو که تازه یک ساعت بود به خواب رفته بودند باز کرد، ورم چشمهاش اونقدر سنگین بود که دلش میخواست یکی برای باز شدن چشمهاش کمکش کنه، به جای خالی سهیل توی تخت نگاهی انداخت و آهی از سر حسرت کشید. چی میشد که همه این شنیده ها توهمات یک ذهن بیمار بود؟ اما میدونست که اینها نه توهمه و نه ساخته و پرداخته ذهن بیمار، می دونست همه چیز حقیقت، حقیقت زندگی... زندگی اون و سهیل بعد از یک ربع توی تخت غلطیدن از جاش بلند شد و رفت که وضو بگیره، با خودش فکر کرد سهیل احتمالا دیرخوابش برده و نخواسته بیاد توی اتاق، حتما همون جا روی مبل خوابیده، میدونست که وضع سهیل خیلی بدتر از وضع اون بود... ادامه دارد.... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
‍💟 🌹یاران امام زمان: ..... محمد بن عثمان، حدود چهل سال عهده دار سفارت و وکالت امام زمان بود و در طول این مدت، وکلای محلی و منطقه ای را سازماندهی و بر فعالیتشان نظارت می کرد و به ادارۀ امور شیعیان اشتغال داشت. توقیع های متعددی از ناحیۀ امام(ع) صادر، و توسط او به دیگران رسید. او سرانجام در سال ‭304‬ یا ‭305‬ درگذشت. او پیش از مرگ از تاریخ وفات خود خبر داده بود و دقیقاً در همان تاریخی که گفته بود، درگذشت. 💠جانشین محمدبن عثمان ابن سعید عمری ⚜️ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی در روزهای آخر عمر ابو جعفر، گروهی از بزرگان شیعه نزد او رفتند. او گفت: چنانچه از دنیا رفتم، به امر امام(ع)، جانشین من و نائب امام ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی خواهد بود. به او مراجعه کنید و در کارهایتان به او اعتماد نمایید. حسین بن روح، از دستیاران نزدیک نائب دوم بود و عَمری از مدتها پیش، برای تثبیت امر نیابت او زمینه سازی می کرد و شیعیان را جهت تحویل اموال، به او ارجاع می داد و او، رابط بین عثمان بن سعید و شیعیان بود. حسین بن روح، کتابی در فقه شیعه به نام التأدیب تألیف کرده بود. آن را جهت اظهار نظر، نزد فقهای قم فرستاد. آنان پس از بررسی، در پاسخ نوشتند: جز در یک مسئله، همگی مطابق با فقهای شیعه است. بعضی از معاصرین او، عقل و هوش و درایت وی را تحسین کرده و می گفتند: به تصدیق موافق و مخالف، حسین بن روح از عاقلترین مردم روزگار است. نوبختی در دوران حکومت «مقتدر» خلیفۀ عباسی، به مدت پنج سال به زندان افتاد و در سال ‭317‬ آزاد شد. و سرانجام، بعد از بیست و یک سال فعالیت و سفارت، در سال ‭326‬ چشم از جهان فروبست 💠جانشین ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی ⚜️ابوالحسن علی بن محمد سَمَری به فرمان امام عصر و با وصیت و معرفی نوبختی، پس از حسین بن روح، علی بن محمد سمری منصب نیابت خاص و ادارۀ امور شیعیان را عهده دار گردید. سمری از اصحاب و یاران امام عسکری(ع) است. او تا سال ‭329‬ که دیده از جهان فرو بست، مسئولیت نیابت و وکالت خاص را به عهده داشت. چند روز پیش از وفات او توقیعی از ناحیۀ امام به این مضمون خطاب به وی صادر شد که به شرح زیر می باشد: 📜بسم الله الرحمن الرحیم ای علی بن سمری! خداوند در سوک فقدان تو پاداشی بزرگ به برادرانت عطا کند. تو تا شش روز دیگر از دنیا خواهی رفت..... ادامه دارد...... ❣أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❣ ‌‌بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯