فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_86 دنبالش تا برن گچ پاشو باز کنند، سهیل بدقولی کرد. قرار بود ساعت 5 بی
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_87
فاطمه با خودش تکرار کرد: سهیل راست میگه، اونجا همه مرد که نیستند، چرا اینقدر دل نگرونی، دل نگرونی تو که
فایده ای نداره، بهتر الکی فکرتو مشغول نکنی.
بعد هم ناخود آگاه لبخندی زد و گفت: الان دو سال و نیمه که همش دل نگرونم ... چه زندگی ای ... کاش منم مثل زنهای دیگه میتونستم آروم و بی دغدغه زندگی کنم نه اینکه تا صدای یک زن رو شنیدم اینجور تنم بلرزه ...
سهیل که متوجه لبخند فاطمه شده بود گفت: به چی فکر میکردی؟
-چیز مهمی نبود ... راستی من میترسم گچ پامو باز کنم ها، باید برام بستنی بخری
-باش تا برات بخرم، زدی ماشینمو داغون کردی، زدی پای عزیزترین کسم توی زندگی رو داغون کردی، کلی
خسارت مالی انداختی رو دستم، اون وقت بستنی هم میخوای؟
- نخری پامو باز نمیکنم
-مگه دست خودته، یه کاری نکن که اره برقی رو از سر زمین بیارم خودم گچ پاتو باز کنم ها.
هردو خندیدند و از ماشین پیاده شدند ...
-چی؟!
-متاسفم خانم احمدی، این به ما ابلاغ شده
-مگه الکیه؟ کی این دستور رو داده؟
-از هیئت رئیسه رسیده.
مرضیه متعجب به حکمی که توی دستش بود نگاهی انداخت، باورش نمیشد حکم اخراجش توی دستشه، اونم بعد از
ده سال کار کردن توی این شرکت و جون کندن. به خانم سهرابی گفت: من کجا میتونم شکایت کنم؟
-برید پیش آقای خسروی
مرضیه با عصبانیت رفت پیش آقای خسروی و دلیل این کارشون رو پرسید، آقای خسروی هم کلافه از تصمیمات
یکهویی این خانم رئیس تازه از راه رسیده حوالش کرد به سمت خانم فدایی زاده.
مرضیه اجازه خواست و وارد اتاق شیدا شد و گفت:
-خانم فدایی زاده من میخوام بدونم چرا من رو اخراج کردید؟
ادامه دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯