فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زیبائی های عصر ظهور
و گلایه های امام عصر از غفلت ما🔴
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_سی_ام ✍🏻انقدر عصبانی ام که پشت سرهم دکمه ی آسانسور را فشار می دهم . صدای در م
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_سی_و_یکم
✍🏻صدای پارسا حواسم را پرت می کند
_دوستانه بهت میگم ، تو لیاقتت خیلی بیشتر از امثال کیانه . تو همینجوری هم تقریبا از همه دخترایی که تو اون جمع بودن اوکی تری بدون هیچ عمل زیبایی و لباس های آن چنانی و ...
+دوست دخترای شما رو هم دیدم ، مثلا اون شب تئاتر !
راهنما می زند و با آرامش می گوید :
_این بچه بازی ها مال یکی مثل نریمان و افشینه نه من ! اونی هم که تو دیدی همکارمه
شانه بالا می اندازم
+به من چه اصلا
_خب ، کجا بریم ؟
+من دم یه آژانس پیاده کنید لطفا
_شوخی می کنی ؟ یعنی نمی بینی من به افتخار شما از مهمونی دل کندم و اینجوری می خوای تشکر کنی ؟!
+کار اشتباهی کردین، آذر ناراحت میشه !
بلند می خندد و می گوید :
_حسادت ؟!
+به چی باید حسادت کنم ؟
_پس پا رو دمش نذار که بد چنگ و دندون نشون میده
+من دیگه با هیچ کدومشون کاری ندارم ! تا همینجام غلط کردم ...
_بگو تجربه کردم ، خب حالا کجا بریم ؟
چیزی نمی گویم و خودش یکی از بهترین رستوران ها را انتخاب می کند برای شام . تقریبا مجبورم می کند که مخالفتی نکنم دو سه ساعتی که با او هستم واقعا خوش می گذرد ... برعکس تصورات این مدتم ، فوق العاده آدم خوش مشرب و مهربانیست .
با کیان و پسرهایی که تابحال دیده ام فرق دارد طوری دست و دلبازی می کند برای سفارش غذا که مطمئنم هنگامه هم چنین تدارکی برای مهمانانش ندیده بود .
گوشی ام را می گیرد و شماره اش را سیو می کند . احساس می کنم کلی انرژی مثبت نصیبم شده ...
خداروشکر می کنم که با آن حال خراب خانه نرفتم و از پارسا ممنونم که شب خوبی برایم می سازد .
با نور آفتابی که انگار مستقیم توی صورت من طلوع کرده چشم باز می کنم و خمیازه بلندی می کشم .
کش و قوسی به بدن خسته ام می دهم و یاد اتفاقات دیشب می افتم گوشی ام را چک می کنم که ببینم از پارسا پیامی رسیده یا نه اما فقط دو میس کال از لاله افتاده ...
با این که اصلا حوصله ی باز کردن دهانم را ندارم ولی شماره اش را می گیرم . نور موبایل کم شده و ارور باتری می دهد ...
_الو هیچ معلومه کجایی دختر ؟
+علیک سلام
_سلام . این همه زنگ زدم مرده بودی؟
بلند می شوم و پرده را می کشم . از روی پتویی که وسط اتاق پهن کرده ام می گذرم و به آشپزخانه می روم ، دلم چای تازه دم می خواهد .
+چته اول صبحی لاله ؟ بیا بزن
_سر ظهره عزیزم .ببین کار واجب داشتم که زنگ زدم
+بگو
_صبحانه خوردی ؟
+نه الان بیدار شدم کارتو بگو
_باز قندت نیفته
لیوان را توی سینک می گذارم و دلواپس می پرسم :
+قندم چرا بیفته ؟ دق میدی آدمو ، چی شده مگه ؟ همه خوبن ؟
_همه که آره چیزه ، دیشب یعنی نه پریشب تقریبا
صدای بوق می آید
_خب ؟بگو ، داره شارژم تموم میشه .چیزی شده ؟
+بابات ، یعنی دایی صابر پریشب تو خواب حالش بد شده
دستم را روی قلبم می گذارم
_خب ؟
+بردنش بیمارستان بستریه دکتر گفته ع...
صدا قطع می شود ، قلبم می خواهد از دهانم بیرون بزند . گوشی خاموش شده لعنتی
طاقت ندارم صبر کنم تا شارژ بشود ، تلفن هم ندارم . بی تاب احوال بابا شده ام . دل توی دلم نیست ...فکری به سرم می زند، شالم را از روی مبل برمی دارم و تمام پله ها را پرواز می کنم تا پایین .
در می زنم و دست های سردم را درهم گره می کنم . چند روز شده که به پدر زنگ نزدم ؟ صدای پوریا را نشنیده ام ؟
در باز می شود و چهره ی زهرا خانم با آن چادر و مقنعه ی نماز سفید دلم را می برد ... انگار هزاربار این صحنه را دیده ام . لبخند می زند و سلام می کند
_سلام ، ببخشید یه تلفن مهم دارم میشه ازینجا زنگ بزنم ؟
از جلوی در کنار می رود و با دست به داخل اشاره می کند .
+بفرما دخترم ، گوشی توی سالن
زیرلب مرسی می گویم و تازه یادم می افتد که بدون کفش یا دمپایی آمده ام ! با دیدن تلفن هول می کنم ،پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم .
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴مواد ساخت وسایل ارایشی در خارج
🎥 چه چیز هایی در خارج از کشور از پوست ، مو و چربی خوک ساخته می شود؟! ٩٠ درصد وسایل آرایشی و بهداشتی وارداتی است👆
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مستند #دوازدهمین_امام
👌ببینید غرب چقدر از ظهور امام ما میترسد
👈 قسمت دوم
#رائفی_پور
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
🔘 ثواب عجیب برای تأمین کننده هزینه سفر اربعین زائر امام حسین(ع)!
🗞هشَامُ بْنُ سَالِمٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع: ... قُلْتُ: فَمَا لِمَنْ یُجَهِّزَ إِلَیْهِ وَ لَمْ یَخْرُجْ لَعَلَّهُ تُصِیبُهُ لِقِلَّةِ نَصِیبِهِ قَالَ: یُعْطِیهِ اللَّهُ بِکُلِّ دِرْهَمٍ أَنْفَقَهُ- مِثْلَ أُحُدٍ مِنَ الْحَسَنَاتِ وَ یُخْلِفُ عَلَیْهِ أَضْعَافَ مَا أَنْفَقَهُ وَ یُصْرَفُ عَنْهُ مِنَ الْبَلَاءِ مِمَّا قَدْ نَزَلَ لِیُصِیبَهُ وَ یُدْفَعُ عَنْهُ وَ یُحْفَظُ فِی مَالِه
⬅️هشام: "از امام صادق(ع) پرسیدم: کسی که خودش به واسطۀ بیماری یا مشکلی نتواند به زیارت امام حسین(ع) برود و در عوض شخصی دیگر را روانه کند(هزینههایش را بدهد)، چه اجری دارد؟
📌 امام صادق(ع) فرمودند:"- به ازای هر درهمى که خرج کند، خداوند همانند کوه اُحد برایش حسنه مینویسد چندین برابر آنچه هزینه کرده را در همین دنیا به او برمیگرداند!
- بلاهایى را که فرود آمده تا به او برسد، از او میگردانَد و از وى دور میکند و مالش حفظ میشود."
ِ
📕کامل الزیارت، ص١٢٩
▪️ #اربعین
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_سی_و_یکم ✍🏻صدای پارسا حواسم را پرت می کند _دوستانه بهت میگم ، تو لیاقتت خیلی
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_سی_و_دوم
✍🏻پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم ...
_یواش مادر !
لحن نگرانش به جانم می نشیند . دستش را می گیرم و بلند می شوم. گوشی را که برمی دارم می رود .
_الو لاله ؟
+سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟
_شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟
+هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس می برنش بیمارستان ، بستریش کردن
می نشینم روی مبل و با بغض می پرسم :
_وای آخه چرا ؟
+چمیدونم .پوریا می گفت سرشبی برای پناه گریه می کرده
_الهی بمیرم
+نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه
_باز قلبشه آره؟
+بله یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی
_بسه لاله ! انقدر نیش نزن ... درد خودم کم نیست
+فعلا که انگار خیلی خوشی
_کاری نداری؟
+برخورد بهت ؟
_از تو توقع ندارم
+چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک می زدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال افسانه ی بدبختم که خون به جیگر کردی
_تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمی خواد کاسه داغ تر از اش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری ...
+دارم وظیفه ی تو رو انجام میدم !
_ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی می کنی؟
+نمی خوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم
_بدتر از اینا که گفتی؟!
+خیلی بدتر پناه ...
سکوت می کنم و بغضم پررنگ تر می شود . می گوید :
_زنگ بزن بهش ، منتظرته خدافظ
صدای بوق های پشت سرهم توی گوشم می پیچد . لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست نمی فهمم چرا آشوب بودو طوفان کرد وجودم را
نگران حال پدرم و خجالت زده اش ... این روزها انقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم ...
صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب می خورد . نوایی آشنا دارد بلند می شوم و با پاهایی که انگار از غم و درد سست شده سمت صدا می روم
زهرا خانوم است ، دعا می خواند . تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش می کنم پشت به من نشسته و با سوزناک ترین لحن ممکن دعا می خواند
چه غربتی به دلم چنگ می زند . انگار می کنم مادربزرگ است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر ذکر می خواند ...
اشک های جا مانده پشت چشمانم راه باز می کنند و چکه می کنند
به مغز کند شده ام فشار می آورم ، چه دعاییست ؟ زیارت عاشورا ؟ کمیل ؟
"يا أَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَيُّهَا الرِّضا يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ ..."
یاد بچگی ها می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود توسل !
سر می خورم و روی زمین می نشینم ، گره دستم را باز می کنم و ناخواسته زمزمه می کنم همراه حاج خانم
"يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ "
نمی دانم چرا اما می شکنم هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده
دست روی صورتم می گذارم و بلند می زنم زیر گریه .
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_سی_و_دوم ✍🏻پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم ... _یواش مادر ! لحن
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_سی_و_سوم
✍🏻بر می گردد و نگاهم می کند دستش را دراز و آغوش باز می کند مثل ماهی دور مانده از تنگ و دریا دلم پر می کشد برای عطر گلاب همیشگی اش
دلم سبک شدن می خواهد و حرف زدن . ناله می کنم
_برای بابام دعا کنید ...خوب نیست احوالش
گرمای وجودش دوباره و هزار باره یاد عزیز می اندازدم . کنار گوشم می گوید :
+چشم ،اما حالا که دلت شکسته خودت دعا کن عزیزدلم ، خدا به تو نزدیکتره تا من روسیاه درگاهش
اشک هایم بیشتر می شود ،می داند از خدا دورم و این را می گوید ؟!
یاد دیشب می افتم و مهمانی مختلطی که رفته بودم ! یاد هنگامه و دست دادنش با کیان ... یاد بگو و بخندهای خودم با پارسا توی رستوران ... یاد همه ی سرگرمی های این مدتم و دور شدن از همه ی کس و کارم
_ من دیگه پیش خدا جایی ندارم ! اونم اصلا یادش نیست که پناهی هم هست
+مگه میشه خدا بندشو یادش بره ؟
_رفته ! حالا که شده خیلی وقته که گم شدم و گور ... خدا منو می خواد چیکار اصلا !
+کفر نگو مادر به قلب و دلت رجوع کن هر چی صاف ترش کنی خدا پررنگ تر میشه برات . میشه مثل آب و آیینه زنگاری اگر هست پاکش کن دختر گلم اونوقت تو آینه ی دلت نه فقط خودت رو که خداتو می بینی
نمی فهمم از چه می گوید ! شاید هم خودم را به آن راه می زنم
_از سر دلخوشی اشک شوق نمی ریزم ، درد دارم که از شهر و دیارم زدم بیرون ، پناهی ندارم که پناه بی پناه مونده شدم قلبم از داغ مامانمو زهر زن بابای بی انصافم می سوزه مثل بابام و برای بابام
+مادرت اون دنیا جای خوبی داره ان شاالله
_اینجا که سی سال بیشتر زندگی نکرد ، جوان مرگ شد ... خدا اون موقعم که بالا سر مامان مریضم با دستای کوچیکم دعا می خوندم حواسش به همه بود جز من
+نه با تقدیر بجنگ نه نعوذ بالله با خدایی که خودتم می دونی جز خیر برای بنده هاش نمی خواد ولی ما از سر بی خبری گلایه می بریم براش
_گوشم پره ازین حرفا زهرا خانوم چیز تازه تر می خوام برای شنیدن
+اونی که قلب داغدارت رو بتونه آروم کنه دست خودته نه من و نامادری و پدرت که ان شاالله شفا بگیره زودتر
_من ولی دستم خالیه ...
+دست خالی هم بالا میره عزیزدلم
_میشه نرم طبقه بالا زهرا خانوم ؟ یکم پیش شما بمونم ؟
+تا هر وقت که دلت خواست بمون ... اینجا خونه ی خودته عزیزم ، بالا و پایین نداره !
دست مهر که به سرم می کشد می شوم همان یتیمی که سال ها بی مادر بوده ام ! آخ افسانه چقدر تو با من مدارا نکردی آخ افسانه چقدر تو در حق من نامادری کردی ..وای افسانه تو از من هم روسیاه تری
دوباره زمزمه ی توسل بلند می شود . به آرامش رسیده ام
چشم هایم را روی هم می گذارم و غرق در لذت این خوشایند تازه به دست آورده و بی قرار از دوری پدر تقریبا بیهوش خواب می شوم ...
چشم که باز می کنم منم و سجاده ای که رو به قبله باز مانده هنوز و فقط گوشه اش تا روی مهر تا خورده . تسبیح تربت را بر می دارم و بو می کشم ... قطره ی اشکی از کنار گونه ام می لغزد و تا روی گوشم راه باز می کند . زیرلب می گویم
"من بلد نیستم دعا کنم ! اما خدایا اگه زهرا خانم راست میگه و تو هنوز حواست به من هست حال بابامو خوب کن من طاقت بی بابا موندن رو ندارم ، خدایا در به در و آواره شدم که بابام یه نفس راحت بکشه و از دست جنگ و جدال منو اون از هوو بدتر خلاص بشه ... بدترش نکن
_سلام
فرشته است بعد از جر و بحث آن روز ندیده بودمش خجالت زده روسری را روی صورتم می کشم.
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴داستان شنیدنی تاجر مدینه
🎥چطوری امام زمان (عج)خودشون رو یاری کردند!! حتما ببینید 👆
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
⛔️نشانه های جاهلیت مدرن!
📌#لواط دوباره بر میگردد! قیمت ها بالا میرود :خشکسالی زیاد میشود و....
⬅️استاد رائفی پور :رسول خدا #ویژگیهای جاهلیت دوم (مدرن) را اینگونه بیان میفرمایند:
📝هنگامی که فضا #ظلمانی بشود.همین که هوا دود آلود شده #خشکسالیها زیاد بشود. آب قناتها کم میشود.و داریم که دعوا بر سر آب زیاد میشود.
⬅️می فرمایند ;هنگامی که افق غبار آلود بشود.که هم برداشت معنوی میشود از این جمله، که #تشخیص حق سخت میشود.و هم برداشت ظاهری که پدیده غبار زیاد شده.
📌بعد میفرمایند; #امنیت از راههای زمینی و هوایی برداشته میشود .جالب است صحابه وقتی میشنیدند راههای هوایی چه فکری می کردند، مگر در هواهم میشد راه رفت؟؟
📝و باز از نشانه های جاهلیت مدرن میفرمایند; زمانی که مردم راحت به هم #فحش می دهند. و #قناعت از بین میرود. الان طوری شده که کسی برجی پنج #میلیون هم در آمد دارد ناراضی است .چون قناعت نیست.
📌فرمودند #درختان زیاد میشود اما #میوه ها زیاد نمیشود. الان می بینید فضا سازی ها و پارکها همه درختان بی استفاده میشود.
⬅️و دیگر اینکه ; هنگامی که #قیمتها بالا میرود. و #بادها و #طوفانها در دنیا زیاد میشود .و #لواط دوباره بر میگردد. الان به وضوح #اتحادیه اروپا بیانیه صادر کرده چرا در ایران #همجنس گرا ها آزاد نیستند.
🗓موضوع : #جاهلیت_مدرن
۹۳/۱/۲۶لامرد
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
📙 #رمان_پناه
#قسمت_سی_و_چهارم
✍🏻از زیر روسری لبخندش را می بینم . کنارم می نشیند و می گوید :
_جواب سلام واجبه ها ... باشه ! چطوری ؟ نبینم وارفته باشی ... حالا چرا صدا و سیما نداری ؟
خنده ام می گیرد . روسری را کنار می زند و از فاصله ی خیلی نزدیک به صورتم می گوید :
+ بی معرفتم بودی ما خبر نداشتیم ؟
_اعصابم خورد بود
+گذشته گذشت ...
_توام می گذری ؟
+دنیا گذرگاهه ! پاشو بگو ببینم چی شده
_از مشهد زنگ زدن
+خب؟
_بابام حالش خوب نیست بیمارستانه
+بلا دوره ایشالا .چی شده؟
_سابقه ی بیماری قلبی داره ، اما نمی دونم ایندفعه چی شده ...
+مگه زنگ نزدی؟!
_نه هنوز
+وای چه دل گنده ای دختر ! خب یه تماس بگیر با پدرت صحبت کن ازین آشفتگی راحت بشی
_می ترسم
+از چی؟
_اینکه جوابمو نده ، چند روزه ازش بی خبرم
+کار بدی کردی . ولی حتما جواب میدن ، الان میارم گوشی رو
مهربانی اش را که می بینم از رفتارهای تند خودم خجالت می کشم . گوشی را می گیرم و به شماره ی بابا زنگ می زنم . صدای الو گفتن افسانه که می پیچد مثل وحشت زده ها سریع قطع می کنم ...
دو دقیقه صبر می کنم و دوباره تماس می گیرم . این بار صدای ناخوش پدر توی گوشم پیچ و تاب می خورد
_پناه ؟
+سلام باباجون خوبی ؟
سکوت می کند و ادامه می دهم ...
_بابا ؟ چی شدی الهی من فدات شم ، چرا بیمارستان ؟ چرا حرف نمی زنی باهام ؟ بابا تو رو خدا یه چیزی بگو . خوبی ؟
+مهمه برات ؟
_معلومه که هست !مگه من جز شما کی رو دارم ؟
+از من می پرسی ؟
_بخدا که هیشکی می دونم کوتاهی کردم که چند روز از اوضاع احوالت بی خبر بودم ولی بخدا ...
+انقدر قسم نخور
_چشم ، قلبت چی شده بابا ؟
+داغش کردن ...
از عجز صدایش گریه ام می گیرد .
_بابا ...
+چرا افسانه برداشت حرف نزدی ؟ هزار کیلومتر دور شدی باز آتیشت خاموش نمیشه ؟ حتما باید خبر می رسید بابات مرده که تو رودروایسی یه زنگی بزنی ؟
_دعوام نکن باباجون ...
+دعوات نکردم که شدی این ، نترس اگه بازم دوری و به قول خودت آزادی می خوای دیگه آخراشه ، قلب بابات به پت پت افتاده برو خوش باش
همین که گوشی را قطع می کند ، انگار از چندطبقه پرتم می کنند پایین دلم می ریزد . باور نمی کنم اینهمه خلق تنگش را
او که هیچ وقت حتی طاقت گریه ام را نداشت ، اینهمه غضب و اخم چرا !؟
مثل اسفند روی آتش شده ام . باید بفهمم که چه شده شماره ی خانه را می گیرم ، پوریا جواب می دهد .
_ بله ؟
+سلام
_سلام آبجی پناه خوبی ؟
+هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا
_کجا؟
+بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟
_نمی دونم ... یعنی ...
+من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار
امیدوارم یک دستی ام بگیرد ...
_پس چرا می پرسی ؟
+چون می خوام تو برام بگی
_چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟
انقدر شوکه می شوم که حس می کنم دنیا دور سرم چرخ می خورد .
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مستند #دوازدهمین_امام
👌ببینید غرب چقدر از ظهور امام ما میترسد
👈 قسمت سوم
#رائفی_پور
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
🔺نسبت ما با امام زمان علیهالسلام
🔹 شیخ #مفید در کتاب #الارشاد فرموده:
◀️ #میثم تمار یک بنده بود که حضرت #علی علیهالسلام او را از #بنی_اسد خرید و آزاد کرد.
◀️به او گفت: چه نام داری؟ عرض کرد: سالم. فرمود: #پیامبر مرا خبر داده در بلاد #فارس و #عجم که بودی پدرت تو را میثم نامیده بود. گفت: درست است. فرمود: پس همان اسم قبلی را داشته باش.
◀️خُب این یعنی چه که یک بندهی زرخریدِ یک زن، که از نوکر هم پایینتر است و هیچ #مال و اختیاری از خودش ندارد و پایینترین مراتب #اجتماعی را دارد، حضرت علی علیهالسلام چطور او را پیدا کرده؟!
◀️❓پیامبر چطور وضع او را به حضرت سفارش کرده بود؟ این حرفها چه طور است؟ و ما الآن نسبت به امام زمانمان علیهالسلام چطور #فکر میکنیم؟ آیا #توجه داریم به اینکه نسبت امام #زمان علیهالسلام با ما، همان نسبت جدش با میثم است؟!
#معرفت_امام
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯