#داستان
#نیازمند
یکى از اصحاب و دوستان #امام_عسکری (علیه السلام) به نام ابوهاشم جعفرى حکایت کند:
روزى امام (علیه السلام) سوار مَرکب سوارى خود شد و به سمت صحرا و بیابان حرکت کرد و من نیز همراه حضرت سوار شدم و به راه افتادم. و حضرت جلوى من حرکت مى کرد.
چون مقدارى راه رفتیم ناگهان به فکرم رسید که بدهى سنگینى دارم و بدون آن که سخنى بگویم، در ذهن و فکر خود مشغول چاره اندیشى بودم.
در همین بین، امام (علیه السلام) متوجّه من شد و فرمود: ناراحت نباش، خداوند متعال آن را اداء خواهد کرد و سپس خم شد و با عصائى که در دست داشت، روى زمین خطّى کشید و فرمود: اى ابوهاشم ! پیاده شو و آن را بردار و ضمنا مواظب باش که این جریان را براى کسى بازگو نکنى.
وقتى پیاده شدم، دیدم قطعه اى طلا داخل خاک ها افتاده است، آن را برداشتم و در خورجین نهادم و سوار شدم و به همراه امام (علیه السلام) به راه خود ادامه دادم.
باز مقدار مختصرى که رفتیم، با خود گفتم: اگر این قطعه طلا به اندازه بدهى من باشد که خوب است؛ ولى من تهى دست هستم و توان تمین مخارج زندگى خود و خانواده ام را ندارم، مخصوصاً که فصل زمستان است و اهل منزل آذوقه و لباس مناسب ندارند.
در همین لحظه بدون آن که حرفى زده باشم، امام (علیه السلام) مجدّداً نگاهى به من کرد و خم شد و با عصاى خود روى زمین خطّى کشید و فرمود: اى ابوهاشم ! آن را بردار و این اسرار را به کسى نگو.
پس چون پیاده شدم، دیدم قطعه اى نقره روى زمین افتاده است، آن را برداشتم و در خورجین کنار آن قطعه طلا گذاشتم و سپس سوار شدم و به راه خود ادامه دادیم.
پس از این که مقدارى دیگر راه رفتیم، به سوى منزل بازگشتیم. و امام عسکری (علیه السلام) به منزل خود تشریف برد و من نیز رهسپار منزل خویش شدم.
بعد از چند روزى، طلا را به بازار برده و قیمت کردم، به مقدار بدهى هایم بود - نه کم و نه زیاد - و آن قطعه نقره را نیز فروختم و نیازمندى هاى منزل و خانواده ام را تهیّه و تمین نمودم.
الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 421، ح 2.