eitaa logo
مسجد امام هادی علیه السلام
255 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
6.2هزار ویدیو
308 فایل
مشهد ؛ واقع در بولوار امیرالمؤمنین علیه السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
۷۳۰ منو همسرم پسر دایی، دختر عمه هستیم. تا قبل ازدواج کلا یکی دوبار همدیگرو دیده بودیم، چون ایشون تهران و من شهرستان بودم، روز ختم پدر بزرگم همدیگرو دیدیم و داستان آشنایی ما از اونجا شروع شد. همسرم بسیار مذهبی و محجوب بودن، منم دختری ساده و تقریبا محجبه بودم، میگم تقریبا چون فقط چادر سر نمیکردم ولی حجابم کامل بود. ایشون از حجب و حیای من خوشش اومده بود و بحث ازدواج رو با خواهرش مطرح کرده بود و خواهرشم با خانواده. بعد از سالگرد پدر بزرگم به هم محرم شدیم، اون موقع من ۱۸ سالم بود و همسرم ۲۱ ساله، ما خیلی زود بدون هیچ گونه تشریفاتی زندگی مشترکمون رو تو یه اتاق ۱۸ متری که هم اتاق خواب بود، هم پذیرایی شروع کردیم، زندگی خیلی ساده ای داشتیم ولی عشق و محبت تو زندگیمون موج میزد. بعد یک سال معجزه اول تو زندگیمون اتفاق افتاد، ما تونستیم با سه میلیون صاحبِ خونه پنجاه متری بشیم قیمت خونه ۲۱ میلیون بود اون موقع، ۱۸ میلیون وام مسکن گرفتیم. چند ماه بعد خونه دار شدنمون، تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم ولی ۸ ماه طول کشید تا من باردار بشم، حسابی ترسیده بودم که شاید من نازا باشم، الحمدالله پسر عزیزم خرداد ۸۷ بدنیا اومد، بعد چهار سال بچه ی دوم رو باردار شدم. بارداریم به خوبی گذشت تا ماه چهارم، که دچار مشکلاتی شدم. دکترم یکسری آزمایشای آنتی بادی برام درخواست کرد، وقتی جواب آزمایشام اومد گفتن به ویروس سیتومگال ویروس مبتلا هستم که به احتمال زیاد به جنین آسیب زده و بهتره که سقط بشه، این دکتر رفتنای ما مصادف با دهه اول محرم شده بود. منو همسرم خیلی گریه میکردیم دوست نداشتم پسرمو از بین ببرم، شبی که دکتر این خبر تلخو به ما داد شب حضرت علی اصغر بود، تصمیم گرفتیم سقط رو بذاریم بعد تعطیلات تاسوعا و عاشورا... شب تاسوعا بود هیئت بودیم با گریه و گلایه با خدا درد ودل میکردم از خدا کمک خواستم، تعطیلات تموم شد و من بازم رفتم پیش یه دکتر عفونی که اون نظر بده، دکتر تا آزمایشمو دید گفت سالمه این عددی که آزمایش نشون میده یعنی قبلا مبتلا شدی نه الان با یه آزمایش مجدد اینو ثابت کرد ما خیلی خوشحال بودیم و هزاران بار خدارو شکر کردیم که همه چی به لطف خدا و حضرت عباس ختم بخیر شد و پسر عزیزم سال ۹۲ صحیح و سالم بدنیا اومد، زندگیمون رنگ وبوی دیگه ای گرفته بود. همه چی به خوبی می‌گذشت، سال ۹۵ برای بار سوم باردار شدم و مرداد ۹۶ دختر قشنگم بدنیا اومد، همه چی خیلی خوب بود، حالا دیگه خونه مون شلوغ شده بود منو همسرم عاشق بچه ایم. اما انگار روزگار چشم دیدن خوشبختیمون رو نداشت😭😭 مهر ۹۷ اثاث کشی کردیم و به یه خونه بزرگ دوخوابه نقل مکان کردیم، اون موقع پسر بزرگم ۱۱ ساله، پسر کوچیکم حسام جانم ۶ ساله و دخترم یک سال و چندماهه بود. حسام پیش دبستانی می‌رفت، البته زحمت بردن وآوردنش با همسر عزیزم بود چون با بچه کوچیک نمیتونستم، تقریبا دو ماه بود که به خونه جدید رفته بودیم اینم بگم خونه سازمانی بود، یه شب جمعه کذایی، حسام دل درد گرفت بهش نعنا نبات داغ و اینا دادم، خوب نشد. دل دردش بیشتر شد، نصفه شب همسرم بردش بیمارستان و بهش یه مقدار دارو دادن اما بهتر نشد. منتظر موندیم شنبه بشه که پیش یه دکتر خوب ببریمش اما وقتی دیدیم بچه کلا از خوردن افتاد و همش استفراغ می‌کرد، صبر نکردیم دوباره بردیمش دکتر، اونم گفت چیزی نیست یه مقدار دارو داد و فرستادمون خونه، اون روزم گذشت اما بچه بهتر نشد. نصفه شب پسر بزرگم خواب بود، بیدارش نکردم وسریع آماده شدیم وحسام رو بردیمش بیمارستان بقیه الله، اونجا سریع ازش اسکن و آزمایش گرفتن و تشخیص پیچ خوردگی روده رو دادن، گفتن باید اورژانسی عمل بشه تا کاراشو بکنن ساعت شد یازده صبح، پسر بزرگم زنگ زد بپرسه کجاییم، بهش گفتم حسامو آوردم دکتر نگران نباش تا غروب برمیگردیم، حسام پرسید مامان کی میریم؟ گفتم دکترا دل دردتو خوب کنن میریم😭😭😭 ساعت یازده ونیم بود، پسرمو از زیر قرآن ردش کردم رفت اتاق عمل، ساعت دو آوردنش بیرون و بردنش آی سی یو، دکتر از عملش راضی نبود، گفت پنجاه پنجاهه، منو شوهرم خودمون تک وتنها تو بیمارستان زار میزدیم، هیچ کس نبود. بالاخره بعد دو سه ساعت دکتر آی سی یو همسرمو صدا کرد که باهاش صحبت کنه و یه چیزایی بهش بگه، طاقت نیاوردم خودمم باهاش رفتم داخل گفت بیاید واسه آخرین بار پسرتون رو ببینید چون قلب کوچیکش چند بار ایست کرده و احیاش کردیم و حالا هم مرگ مغزی شده و باید دستگاهارو ازش جدا کنیم. ادامه در پست بعدی... عضو شويد 👇 https://eitaa.com/sjr_masjed
۷۳۰ دنیا رو سرمون خراب شد، فقط خدا و اماما رو صدا می زدم، دلم راضی نشد اون جوری ببینمش، نرفتم اما الان پشیمونم. برای آخرین بار از پشت شیشه صورت ماه حسامو دیدم اما تو اتاق نرفتم نمیتونستم باور کنم. روز سوم دی ماه ۹۷ جگر گوشه مو به خاک سپردیم، افسوس که حسین هیچ وقت داداششو ندید، بمیرم واسش که چی کشید. افسرده شده بودم، باورم نمیشد که حسام انقد زود و یکباره از پیشمون رفته داغش سنگین بود. ۹ ماه از رفتنش گذشته بود که به اصرار خانواده ها و دکتر روانشناس تصمیم به بارداری گرفتم. وقتی باردار شدم، واسه سونو قلب رفتم گفتن قلب تشکیل نشده و سقط میشه و سقط شد. سه ماه بعد زیر نظر دکتر اقدام کردم و مجدد باردار شدم، این جنینم قلب داشت اما در کمال ناباوری، این یکی هم سقط شد😭 خیلی داغون بودم حال روحی و جسمی خیلی بدی داشتم. تنها یار وهمراهم، همسر عزیزم بود که از خدا میخوام همیشه سالم و تندرست باشه و سایه اش بالای سر من و بچه هامون مستدام باشه. از سقط دومم حدود شش ماه گذشت که زیر نظر بهترین فوق تخصص زنان برای بار سوم تصمیم به بارداری گرفتم، میخواستم پسر باردار بشم دکتر گفت با آی یو آی شانست تا هفتاد درصد بالا میره خوشحال و راضی قبول کردم و iui شدم. بعد دو هفته از تستم که مثبت شده بود رفتم سونو صدای قلب جنینم رو شنید و در آخرین لحظه یه ساک بارداری دیگه هم دید اما این یکی قلب نداشت دکتر گفت دوقلو بارداری دوهفته دیگه بیا که ببینیم قلب اون یکیم تشکیل شده یا نه، دو هفته پر استرسم گذشت و دوباره رفتم سونو، دکتر سونو کرد و گفت قلب جنین تشکیل نشده، اون یکی جنینم ایست قلبی کرده 😭😭 شوکه شدم خدایا چه حکمتی پشت کاراته میترسیدم از اتاق بیام بیرون و همسرم با دیدن چهره گرفته و چشمانی گریان من شوکه بشه، خدارو قسم دادم که کمکمون کنه😭 بدجور دلمون شکسته بود، هیچ کدوم جرات اینکه به چشمای امیدوار پسرم نگاه کنیم و بگیم این بارم بچه از دست رفته رو نداشتیم، پسرم با دخترم خونه همسایه بودن، همش زنگ میزد و می‌پرسید مامان چی شد؟ بدجور دلم واسش خون بود با اون سن کمش چقد داغ سنگینی دیده بود، همبازیش، دوستش، داداشش رفته بود وحالا امیدوار به اینکه یه داداش دیگه به دنیا میاد. همسرم حالش بد بود مثل روزی که حسام رفته بود، از ترسم به خواهر شوهرم زنگ زدم که بیان پیشمون تنها نباشیم، اونا خیلی زود اومدن و با آرامش به پسرم گفتن که چه اتفاقی افتاده بعدش رفتم بیمارستان و کورتاژ شدم بعد کورتاژ دکتر رفتنم، باز شروع شد، رفتم مرکز ابن سینا اونجا آزمایشات لازم رو از منو همسرم گرفتن، همسرم سالم بود اما به من گفتن ذخیره تخمدانت پایینه و دلیل سقطهات، بی کیفیتی تخمکه و اگر باز هم باردار بشی سقط میشه، گفتن مجبوری تخمک اهدایی بگیری اصلا نمیتونستیم به تخمک اهدایی فکر کنیم ما میخواستیم خدا یه بچه دیگه شبیه حسام بهمون بده که شاید یه کم دلمون آروم بگیره. تسلیم خواست خدا شدم میگفتم حتما خواست خدا اینه که فقط دوتا بچه داشته باشم، هفت هشت ماه از سقطم گذشته بود که به درخواست دوستم وارد پیج بارداری موفق شدم وزیر نظر خانم تاجیکی عزیز اصلاح سبک زندگی رو شروع کردم، نظر ایشون این بود که تخمدانام بخاطر شوک مرگ حسام افسرده شده و باید استرسم رو کنترل کنم و بعد سه ماه اقدام کنم که همین کارو کردم. بعد سه ماه مجدد برای بارداری اقدام کردم که دو ماه طول کشید و من باردار شدم همه چیز به لطف خدا خوب بود، من این بار با دلی راضی منتظر اومدن دخترم بودم، ماه هشتم فهمیدم چسبندگی جفت دارم و باید زودتر از موعد دخترم رو به دنیا بیارم و رحمم رو خارج کنن، خیلی ناراحت بودم و گریه میکردم و بازم خدارو شکر میکردم که باز هم لطفشو شامل حال من کرد و یکی دیگه از فرشته هاشو به ما بخشید. دخترم خیلی شبیه داداش حسامشه و شده نور رحمت خدا تو زندگیمون... از همه عزیزانی که بخاطر تجربه تلخ من رنجیده خاطر شدن عذرخواهی میکنم منو ببخشید و برای منو همسرم و فرزندانم دعای خیر کنید. عضو شويد 👇 https://eitaa.com/sjr_masjed
۷۳۹ آماده شدم برای رفتن به اطاق عمل، هر کسی برای یه عملی اومده بود. یکی بینی، یکی شکم، یکی زایمان و.... دکتر بیهوشی اومد و من صدا زد، گفتم بله آزمایش و شرح حال نگاه کرد و شدید و با لحن بد گفت، چرا حامله شدی با این وضعیت کلیه هات؟؟؟ و من 😮😥😭 مونده بودم چی بگم، بدترین برخورد تو تمام این دوران بود، سریع خودم جمع کردم اشکام پاک کردم و گفتم، دوست داشتم، خوب کردم. گفت خانم یعنی چی! من نمیتونم بیهوشت کنم، ممکن خونریزی کنی و رفت. من موندم با اشکی که بند نمی اومد. بقیه کسایی هم که منتظر عملشون بودن، از برخورد دکتر بیهوشی ناراحت شدن و شروع به دلداری دادن به من... دکتر اومد منو بغل کرد و آرامم کرد، گفت خوب کردی جوابش دادی، نگران نباش عزیزم، دکتر بیهوشی رو عوض کردم برات دکتری اومدن و توضیح دادن که نمیشه بی حسی بزنم امکان خونریزی هست باید بیهوش بشی، ۱۰ واحد (کرایو) تزریق کردن و بیهوش شدم. چشمم که باز کردم، بچه ای نبود. خدایا بچم، یکی بگه کجاس، چی شد؟ دکترم اومد و گفت نگران‌ نباش دخترت سالمه و تو بخش نوزادن، توی دستگاه هم‌ نرفته اصلا (تو سونو های آخر دکترا گفته بودن احتمالا ۱۰ روز تا ۲ هفته تو دستگاه بره اما یه دکتر سونو گفت شایدم‌ اصلا نره چون جنین شرایط بدن مادر حس میکنه و اگه شرایط خوب نباشه، خودش رو می رسونه برای زودتر متولد شدن) و روز سه شنبه ۲۷ بهمن ۹۵ خدا دخترم به ما داد، با وزن ۱کیلو ۸۶۰ گرم و من مادر شدم. یکسال گذشت و دخترکم بزرگ شد، جون گرفت، تولد یک سالگی گرفتیم. فاکتورهای کلیه داشت بالا میرفت، جون نداشتم، نمی تونستم کارهام بکنم، به بچه برسم. سم تمام بدنم رو گرفته بود. دخترم رو ۷ ماهگی، با اشک و خون دل خوردن از شیر گرفتم، شیر داشتم اما جون نداشتم که از شیره جونم بهش بدم. این مرحله هم برای من خیلییی سخت بود. شیر خشک میدادم‌ بهش... بعداز تولد ۱ سالگی و دقیقا از فروردین ۹۷ کلیه هام دیگه کار نکرد و ۶ ماه دیالیز شدم تا رسید به نوبت پیوند... دی ماه ۹۷ پیوند شدم و ۱۳ روز تو بیمارستان، دخترم رو ندیدم و همسرم هم از پشت شیشه ‌میومد ملاقات، اون ۱۳ روز هم خیلییی سخت بود اما امید داشتم به حال خوبی که داشتم بعد از پیوند و مادری که میتونستم بکنم برای دخترم خداروشکر بعداز پیوند خیلییی خوب شدم فقط داروهام کمی عوارض داشت که کم کم اون هم عادی شد و بدن عادت کرد بهش... الان ۴ سال از پیوندم میگذره و حدود ۲ ساله که اقدام‌ کردم برای دومی اما انگار خدا برای دومی هم داره امتحانم میکنه🤗 توکل کردم به خودش و میدونم سر وقت و تو بهترین شرایط بهم میده دومی و سومی رو انشاالله از وقتی با کانال تون آشنا شدن و تجربیات دیگران می‌خونم، خیلییی برام جذابه و دوست داشتم تجربه خودم بگم اما خیلییی برام سخت بود مرور تمام اون خاطره الان با چشم اشک آلود می نویسم خاطرات و از کسایی که تجربه من میخونن، میخوام برام دعا کنن که خدا هرچه زودتر به دختر کوچولوی من هم برادر و خواهر بده 🤲🏻 تو تمام این دوران، همراهی همسرم مهم ترین کمک بود برام، همراهی با تمام وجود و قلبش و همینطور همراهی و دعای مادرم و پدرم و خانواده خودم و همسرم. همیشه میگفتم اولی میخوام برای خودم که مادر بشم، دومی رو هم می گفتم میخوام برا اینکه اولی تنها نباشه. اما از وقتی تو کانال پیامها رو میخونم، نیتم رو عوض کردم و فرزندآوری رو یک جهاد می‌دونم و از خدا میخوام کمک کنه بتونم فرزندان و نسلی خوب برای یاری به امام زمانم تحویل جامعه بدم انشاالله گر نگهدار من آن است که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارم این شعر زمزمه من تو دوران بارداری بود. •┈┈••✾❀✿❤️✿❀✾••┈┈• عضو شويد 👇 https://eitaa.com/sjr_masje