eitaa logo
"پاتوق کتاب آسمان"
487 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
115 ویدیو
6 فایل
🔹معرفی‌و‌عرضه‌آثار‌برجسته‌ترین‌نویسندگان‌و‌متفکرین‌ایران‌و‌جهان 🔸تازه‌های‌نشر 🔹چاپارکتاب/ ارسال‌به‌سراسرایران https://zil.ink/asemanbook ادمین: @aseman_book آدرس: خ‌مسجد‌سید خ‌ظهیرالاسلام‌کوچه‌ش۳ بن‌بست‌اول سمت‌راست "سرای‌هنر‌و‌اندیشه" تلفن:09901183565
مشاهده در ایتا
دانلود
. ؛ چهل روز پس از تقریظ حضرت آقا... .
. از خداحافظی‌های پرسوز و گداز خوشم نمی‌آمد. مگر فقط بچه‌ی من بود که میرفت؟ یک نگاه به دور و برم کردم و دلم را سپردم دست خدا. مختصر و سریع خداحافظی کردیم. راه افتادم سمت خانه. توی راه هزار فکر و خیال دلم را جوید. قدم هایم را بلند برمیداشتم تا زودتر از آنجا دور شوم. آمدم کنار خیابان، دستم را بلند کردم و یک تاکسی ایستاد. باید زودتر می‌رسیدم خانه. دوباره خودم را توی کار غرق می‌کردم تا کمتر به محمد فکر کنم. با این حال، گاهی به خودم می‌آمدم و میدیدم محمد تمام فکرم را گرفته؛ اینکه کجاست، چه می کند، توانسته خوب بخوابد، مریض نشده. نمی‌خواستم توی این حال و هوا بمانم. کار زیاد بود و وقت کم. حالا دیگر فکر میکردم از این همه وسیله و تنقلات و خوراکی و پوشیدنی‌ای که می‌فرستیم برای رزمنده‌ها، شاید یکی‌اش هم به دست محمد برسد. نمی‌رسید هم، غمی نبود. همه‌ی آن بچه‌ها برایم با محمد فرقی نداشتند؛ هر کدام، عزیز یک خانواده بودند. 📚 تنها گریه کن @skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. موقع پیاده کردن صوت های مصاحبه، بیشتر وقت داشتم تا به آنچه شنیده بودم، فکر کنم. با خودم میگفتم ا
. وقتی دیدم حریف کنجکاوی‌ام نمی‌شوم و نمی‌توانم بی خیال باشم یک دستمال دستم گرفتم و رفتم مثلا گردگیری کنم. همین طور که با دستمال آیینه را تمیز می‌کردم خودم را رساندم به قرآن. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم صدای قلبم را می‌شنیدم به گمانم صورتم هم قرمز شده بود تا دیدم خبری نیست و کسی نمی‌آید یواشکی جلد قرآن را با انگشت گرفتم و بازش کردم. عکس را که دیدم چشمهایم چهارتا شد باور نمی‌کردم. ابروهایم هشتی شده بودند و لب و لوچه‌ام آویزان. وارفتم. کاش فقط کچل بود! شاید دلم را خوش میکردم که عوضش پولدار است، ولی مردی که داشتم عکسش را نگاه می‌کردم، هم مو نداشت و هم سنش زیاد بود. با غصه و کلافه چرخیدم و خواستم برگردم، دامنم گرفت به شیر سماور، دسته‌اش چرخید و شیر باز شد. آب جوش ریخت روی پایم و از سوزشش نفسم بند آمد. جرئت نداشتم صدایم را در بیاورم. لبهایم را بهم فشار دادم، اما نتوانستم خیلی تحمل کنم. بالاخره اشکم در آمد. هی پایم را فوت می‌کردم بلکه کمی خنک شود، ولی تأثیری نداشت. حرصم گرفته بود. داماد آن شکلی از آب درآمده بود که هیچ، خودم را هم سوزانده بودم. توی دلم می‌گفتم ای کاش کمی جوان تر بود و بر و رویی داشت تا حداقل برای آن همه سختیِ پلیس بازی و پای سوخته، دلم نمی سوخت؛ ولی زهی خیال باطل! 📚 تنها گریه کن... روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان @skybook
. صبح دل و دماغ نداشتم سرم را به کار مشغول کردم، بلکه کمتر فکر و خیال کنم داشتم. پتوها را جمع میکردم که در خانه را زدند. درست بود که مهمانی رفتن‌های قدیم حساب و کتاب نداشت، ولی صبح به آن زودی هم کسی خانه‌ی کسی سر نمی‌زد؛ مگر اینکه اتفاقی افتاده باشد. پتو به دست، سرک می‌کشیدم ببینم چه خبر است که دیدم خواهرهای حاج حبیب، همین حاج آقای خودمان، آمدند توی اتاق. ما تازه بیدار شده بودیم، نه صبحانه خورده بودیم و نه آقاجان از خانه زده بود بیرون. آقاجان سلامشان را گرفت و با تعجب گفت: «این وقت صبح خیر باشه!؟ به مادرم نگاه کردند و با خنده معناداری جواب دادند: «خیره! گفتند عمدا این قدر زود آمده‌اند تا قبل از بیرون رفتن آقاجان، او را ببینند و حرفشان را بزنند. فاصله‌ی اتاق تا آشپزخانه را تند میرفتم و برمیگشتم و هر بار یک چیزی را میگذاشتم وسط سفره‌ی صبحانه. بعد آهسته قدم برمیداشتم سمت در و از قصد معطل میکردم که حرف هایشان را بشنوم. آقاجان نشسته بود گوشه‌ی اتاق و با انگشت می‌کشید روی گل قالی و گوشش به حرف مهمان‌ها بود. با شنیدن اسم حبیب و خواستگاری مثل برق گرفته‌ها پریدم سمت اتاق. نان بردن را بهانه کردم و مثلا خواستم طولش بدهم و هر گوشه‌ی سفره یک تکه نان بگذارم تا بفهمم حرفشان چیست. (۲) 📚 تنها گریه کن... روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان @skybook