✂️بخشی از کتاب اینجا سوریه است :
«… افراد #زخمی را جلوی چشم بچههای کوچک شلاق میزدند. بچهها که این صحنهها را میدیدند، از #ترس گوشهای پناه میبردند و گریه میکردند. #مسلحین ایلین را با همان بدن مجروح شلاق زدند؛ آنهم جلوی چشم بچههایش. بقیه #زنهای_اسیر، بچههایش را در آغوش میگرفتند و سعی میکردند با دست جلوی چشمهایشان را بگیرند. #دخترهای_چهارساله و دوسالهاش با وحشت و نگرانی گریه میکردند. وقتی مسلحین #بیرحمانه شلاق به سروصورتمان میزدند؛ تنها کاری که میتوانستیم بکنیم این بود که دستهایمان را سپر سروصورتمان کنیم تا ضربههای کمتری بهمان بخورد.»
«… با عجله از خانه دویدم بیرون. ناباورانه دیدم در حیاط از جایش کنده شده است. یوسف را نمیدیدم؛ فقط صدایش را میشنیدم که جیغ میزد: «موشک! #موشک!» دنباله صدا را که گرفتم، به خانه سمر رسیدم. کل خانه منهدم شده بود. رفتم داخل ساختمان. یوسف را دیدم در حالی که سر و پاهایش ترکش خورده، کنار جنازه بیسر سمر نشسته است… سمر سر سجاده بوده و داشته نماز میخوانده که موشک میزنند.»
@sn_shop