به نام خدا
#قسمت_اول
#فصل_اول
#کودکی
به روزهای دور نگاه میکنم، به اولین لحظات حرکت قطار زندگی از مبدا کودکی ام .قطاری که در هر پیچ بارش سنگین تر می شود. باری پر از خاطره ،لبخند،گریه ،درد ،شادی، عشق و عشق و عشق.
امروز در پس روزهای رفته، در جست و جوی کودکی ام ،آبادان را در ذهن مرور می کنم و در کوچه های شهر زیر آفتاب داغ که قدم می زنم ،گونه هایم سرخ و پیشانی ام عرق کرده و تب دار می شود.
طعم خاطرات کودکی ام به طعم خرما می ماند، دلپذیر و شیرین. قطار زندگی را به عقب بر می گردانم تا به اولین واگن آن برسم.به واگن بچگی هایم.
هنوز صدای خنده ی بچه ها به گوش می رسد. می دوم تا گمشده هایم را پیدا کنم. چقدر در این سالها همه چیز عوض شده است. من به دنبال روزهای پنجاه سال پیش هستم. تنها نیم قرن از آن خاطرات گذشته اما گویی، قرن ها با امروز فاصله داد. از پنجره ی واگن ، در میان خانه های شهر جست و جو می کنم. آهان! خانه ام را پیدا کردم. آنجاست،
بین خانه های یک شکل و یک اندازه ی محله ی کارگری پیروزآباد. خانه ها را گویی انگشتان کودکی ناز پرورده که شهر آرمانی اش را به تصویر کشیده نقاشی کرده است. شانزده خانه، شانزده خانواده ی محله ی پیروز آباد. کوچه بیست و سه ، پلاک یک. یک خانه صد متری سر نبش کوچه که اصطلاحا به آن می گفتیم کواترها، و همه سهم ما از دنیا همین صد متر بود. آن روزها فکر می کردم دنیا همین آبادان و محله ی خودمان است. همه چیز در همین خانه خلاصه می شد. خانه ی ما آبادانی ها ، کوچک اما شلوغ بود . من و دو خواهر و هشت برادرم، کریم، فاطمه، رحیم، رحمان، محمد، سلمان، احمد، علی، حمید و مریم. فاصله ی سنی ما حدودا یک سال و سه ماه بود ، سبزینه هایی بودیم که از دامن پر مهر مادر بر دیوارهای این خانه ی کوچک قد کشیده بودیم. به این گردان کوچک عبدالله هم اضافه شده بود. عبدالله دوست و هم کلاس برادرم کریم بود که به دلیل دور بودن مدرسه از خانه شان با ما زندگی می کرد.
همه ی خانه ها دو در داشتند، یکی در ورودی که از کوچه وارد آن می شدیم و دیگری در پشتی که مشرف به باغ بود. باغ ها روبه روی شانزده خانه ی دیگر قرار داشتند که کوچه ی بعدی را شکل می دادند. داخل هر خانه دو باغ بود، یکی داخل حیاط که هر کسی به فراخور سلیقه اش در آن درخت و گل و چمن می کاشت. دیگری باغ پشتی بود که بعد ازطارمه شروع می شد، خانه ها با دیوارهای کوتاه از هم جدا شده بود و این دیوارهای کوتاه مرز همسایگی را به فامیلی و خویشاوندی تبدیل کرده بود. مردهای همسایه همه عمو و زن های همسایه همه خاله بودند. وقتی پیر می شدیم می فهمیدیم که این همه عمو و خاله ، واقعی نیستند . بین باغ ها دیواری نبود . خانه ها را درختان شمشاد با گل های سفید ریز همیشه بهار از هم جدا می کردند. اگر به این گلها دست می زدی ، دستت مثل زهر مار تلخ می شد.
توی این باغ ها درختی پر گل به نام خرزهره بود با گل هایی بی اندازه تلخ. مادرم می گفت : گول قشنگی کسی یا چیزی را نخورید. بعضی ها مثل گل خرزهره قشنگ هستند اما با ده من عسل هم
نمی شود آنها را بخوری. درخت دیگری هم بود با گل های قرمز و درشت مخملی که از وسط آن یک پرچم بلند مثل زبان آدمیزاد آویزان بود. نمی دانم چرا این درخت و گل زیبا را زبان مادرشوهر می گفتند. خلاصه ی کلام، ما توی این کوچه باغ ها به دنیا آمدیم، پا گرفتیم و قد کشیدیم. همه چیز توی محله تعریف شده بود، از مسجد و منبر و مدرسه گرفته تا مغازه و سینما و باشگاه. خانه ما نزدیک مسجد مهدی موعود بود و از درخانه ، گلدسته های مسجد را می شد دید و از همه مهم تر در همسایگی آرامگاه سید عباس بودیم.
هر خانه سه اتاق داشت. در هر اتاق یه فرش شش متری و توی اتاق بزرگ تر یعنی در مهمان خانه که نظم و انضباط مخصوص به خودش را داشت، یک فرش دوازده متری پهن بود.
در این خانه های کوچک و محقر چهارده آدم قد و نیم قد زندگی می کردیم. همه ی خانواده ها عیالوار بودند. اصلا هرکه عیالوارتر بود اسم و رسم بهتر و بیشتری داشت. خیلی وقت ها فامیل های پدری ام از هندیجان و ماهشهر برای ادامه ی تحصیل یا درمان به منزل ما می آمدند.
آن روزها در آبادان مادران را ننه و پدران را آقا صدا می کردند. البته ننه ی تنها نه. در واقع مادر به اسم پسر بزرگ تر شناخته می شد. مثلا مادر من ننه کریم بود. آن روزگار، روزگار ننه ها بود. بعضی هاشان صاحب علم و معرفت بودند و داروی عطاری تجویز می کردند و شفا می دادند. مثلا به بیچاره ننه ماهرخ بعد از هفت بچه می گفتند ((عاقر شده و دیگر دامنش سبز نمی شود)) سنبل الطیب می بستند تا بتواند هشتمین فرزندش را به دنیا بیاورد و ننه ((مه بس )) که دخترزا بود، دوای دردش زنجبیل بود، تا شاید زنجبیل افاقه کند و به جای شه گل و مه گل، حسن و حسین بیاورد.
#ادامه_دارد
#کتاب_خوب_بخوانیم
👥 @sn_shop
♨️ کتاب های توصیه شده توسط رهبر انقلاب
#قسمت_اول
١_ «سلام بر ابراهیم» که تاکنون در دو جلد منتشر شده، تلاش دارد تا از گذر خاطرات و گفتههای دیگران، شخصیت شهید ابراهیم هادی را به عنوان یکی از شهدای هشت سال دفاع مقدس به مخاطب معرفی کند.
٢_کلبه عمو تام
«کلبه عمو تام» رمان انقلابی هریت بیچر استو، توسط محسن سلیمانی به فارسی ترجمه شده است. در سال ۱۸۵۱ میلادی، مطبوعات مبارزه پرشوری را علیه بردهداری در آمریکا آغاز کرده بودند. در همین هنگام هریت بیچر استو به پیشنهاد یکی از دوستانش دست به نگارش کتاب کلبه عمو تام زد، …
٣_ سرباز کوچک امام
جوان ترین اسیر جنگ تحمیلی کسی بود که به عشق امام انقلابی اش در کنار سایر جوانان به مبارزه با ظلم رفت.
۴_گلستان یازدهم
«گلستان یازدهم» یک عاشقانه آرام در دل جنگ است. خاطرات زهرا پناهی روا، همسر علی چیتسازیان از سرداران شهید استان همدان است.
۵_رمان آمریکایی
این رمان که در جامعه کتابخوان ایرانی اثری مشهور به شمار میرود، داستان زندگی جان پیتر آلتگلد قاضی و سیاستمدار آمریکایی است که زندگی او با شورش کارگری اول ماه مه شیکاگو پیوند خورده است. ترجمه فریدون مجلسی از رمان «آمریکایی» پس از ۲۷ سال بار دیگر منتشر شد.
۶_خاطرات سفیر
کتاب «خاطرات سفیر» خاطرات خانم نیلوفر شادمهری و شامل بیان چالشهایی است که یک بانوی مسلمان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه با آن مواجه شده است.
٧_ عباس دست طلا: داستانی از زندگی حاج عباسعلی باقری
رهبر انقلاب در مورد این کتاب فرمودند: «کتاب این آقای حاج عباس دست طلا را که مفصل و با جزئیات [گفته] خواندم. خیلی خوب بود انصافاً؛ مخصوصاً کتاب ایشان؛ هم مطلب در آن زیاد بود، هم آثار صفا و صداقت در آن کاملاً محسوس بود و انسان میدید. خداوند انشاءالله …
٨_ انقلاب اسلامی در مقایسه با انقلابهای فرانسه و روسیه
دکتر منوچهر محمدی در این کتاب شیوهای کلاسیک را در بررسی پدیدههای اجتماعی و بهویژه در مطالعهی انقلابها را انتخاب کرده است. او میگوید این کتاب را در سال ۱۳۶۵ و به توصیهی حضرت امام خمینی رضواناللهعلیه نوشته است.
٩_آنک آن یتیم نظرکرده
فکر میکنم توجه به کتاب «آنک آن یتیم نظرکرده» نه به خاطر خود اثر بوده و نه به خاطر نویسنده اثر، بلکه صاحب اثر یعنی وجود پیامبر(ص) باعث شده به این کتاب توجه شود.
١٠_ نگاهی به تاریخ جهان
۳ ویژگی اصلی کتاب عبارتند از اینکه اولا تاریخی بومی است. دوم اینکه تحلیلی و توضیحی است و سوم آنکه به زبان ساده و برای جوانان و نوجوانان نوشته شده است.
👥 @sn_shop
بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصه فصل اول کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم محترم به مرور در کانال کار میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_اول
#افغانستان_تا_لندنستان
اسم من عمر الناصری است. مغربی هستم. در سال 1967 به دنیا آمدهام و مسلمانم.
البته بسیار متأسفم که اکثر این چیزهایی که گفتم صحت ندارد!
اسم من عمر الناصری نیست، دستکم اسمی که پدر و مادرم برایم انتخاب کردند این نیست. این اسمی است که برای تالیف این کتاب انتخاب کردهام و البته تنها یکی از اسمهای من در فهرست طولانی اسمهایی است که در مسیر زندگیام استفاده کردم. شاید بهتر باشد بگویم در «زندگیهایم»: فرزند، برادر، دانشجو، قاچاقچی سلاح، مجاهد، جاسوس، شهروند، همسر و حالا هم نویسنده.
در سال 1967 هم متولد نشدم. باید هویتم را مخفی نگه دارم چون هنوز برخی از اعضای خانوادهام در مغرب زندگی میکنند و اگر اسمم علنی شود، شاید جانشان به خطر بیفتد. ولی به هر حال چیزی که [دربارۀ اطلاعات شخصیام] میگویم به اندازۀ کافی به حقیقت نزدیک است. من [واقعا] در دهۀ شصت میلادی متولد شدم.
گفتم مغربیام و واقعا هم مغربیام. اما راستش این هم به همین سادگی نیست. پدر و مادرم مغربی هستند، قطعا، و من هم سالهای بسیاری از زندگیام را در مغرب گذراندهام. عاشق مناظر طبیعی و مردم و خندههای زیبای کودکان و بوی غذاهای مغربم. عاشق زنهای مغربیام در آن لباسهای حریر براق صورتی و سبز. مغرب در قلب من جا دارد. با اینکه به چهارگوشۀ دنیا سفر کردهام اما هنوز هم مغرب برای من زیباترین کشور دنیاست. تا سر حد مرگ دلم برای مغرب تنگ شده، هرچند که میدانم هرگز نخواهم توانست به آنجا برگردم.
اگر قلبم در مغرب باشد، عقلم در اروپاست، همانجایی که درس خواندم، جایی که بزرگ شدم و جایی که بیشترین بخش زندگیام را در آن گذراندم. لوموند میخوانم و کتابهایی که در آمریکا و انگلیس منتشر میشود. غرب است که با شیوههای تفکرش، و با فردگرایی پرهیمنۀ هیجانانگیزش به عقل من شکل داده.
و چون از جهتی عرب هستم و از جهت دیگر اروپایی، پس وطن ندارم. وقتی در نوجوانی به مغرب برگشتم، زبان عربیام ضعیف بود و بچهها من را به عنوان پسربچۀ اروپایی یا خارجی دست میانداختند. اما حدود یک دهه پیش که دوباره به مغرب رفتم، طوری رفتار کردم که انگار اصلا خارجیام، یک گردشگر [غربی]: در عرشۀ کشتی ویسکی نوشیدم و سیگار کشیدم و با دخترها لاس زدم.
اما من اروپایی هم نیستم! الان 6 سال است که با همسرم در آلمان زندگی میکنم. شغلهای متعددی داشتهام، اما شهروند اروپا محسوب نمیشوم. من «پناهنده» به حساب میآیم و با من هم مثل یکی از «کارگر-مهمان»های عرب رفتار میشود.
پس، از چیزهایی گفتم فقط یکی صد در صد صحیح بود: من مسلمانم.
........................................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530