eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.6هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
374 ویدیو
61 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷من زنده ام🌷 همکلاسی هایم باور نمی کردند شال و کلاه و ژاکتم را آقا با سیم دوچرخه های اسقاطی پسرها و به صورت هشت میل برایم می بافد. گل های باغچه مان رنگ خود را ازدست داده بودند. به چشم من دنیا کمرنگ شده بود . هرکس که می آمد می گفت دست مشدی به گل ها نشسته و الان که نیست گل ها پژمرده اند. گاهی با گل ها و مرغ و خروس های خانه حرف می زدم; انگار حتی گل های باغچه و مرغ و خروس ها هم احساس کرده بودند که آقا دیگر نیست. همیشه پشت پای مرغ کاکلی ده دوازده تا جوجه در حال دویدن بود. او نمی گذاشت یک دانه برنج در راه آب برود. با وجود ده تا بچه ته سینی هیچ وقت چیزی نمی ماند و آقا با آشغال سبزی به مرغ و خروس ها آب و دانه می داد. هر شب جمعه برای پدر و مادر و رفتگان خاک به اهل مسجد خیرات میداد. هر صبح جمعه کاچی سید عباسش به راه بود و چند شاخه شمع روشن می کرد و در طول هفته روزی نبود که یک بشقاب غذا برا همسایه به نیت به جا آ وردن حق همسایه گری و رد مظلمه از خانه بیرون نرود. خانه ی ما سرقفلی مسکینان بود. اگر گدایی در خانه را می زد تا به او آب خنک نمی داد و سیرش نمی کرد و پاپوشش نمی داد نمی گذاشت دست خالی برود. می گفت: بعضی اولیا در لباس ژنده و ژولیده و با هیبت مسکینان در خانه را می زنند و ما نمی دانیم. غفلت نکنید. همه را راه دهید و در راه خدا خیرات بدهید. امام زمان در بین ماست. به همه سلام کنید شاید یکی از آنها او باشد. حالا باغچه ی حیاط که پژمرده شده بود تا مرغ و خروس ها و مدرسه و مسجد و همسایه و گدا و ... همه می دانستند که دیگر آقا نیست. یادم نمی آید بعد از این حادثه دوباره کی نخودچی کشمش خوردم اما می دانم هرگز طعم نخودچی کشمش بابا را نداشت. کریم و رحیم که برادرهای بزرگ خانه بودند برای اینکه فضای مغموم خانه را عوض کنند غروب که می شد توپ دو پوسته و بساط گل کوچیک راه می انداختند و من هم دروازه بان می شدم. دروازه بان هر گروهی که می شدم برنده ی حتمی همان تیم بود. با هیجان و شدت دنبال توپ می دویدند اما وقتی توپ به دروازه نزدیک می شد، سرعتشان را کم می کردند و توپ به آرامی در بغل من جا می گرفت و من هیجان زده مورد تشویق قرار می گرفتم. اول فکر می کردم دروازه بان ماهری هستم اما بعدها فهمیدم که نه آنها می خواهند من شاد باشم وهورا بکشم. بعضی وقت ها با برادرها، خاله بازی می کردم. اگر چه روزها به رفت و آمد بین خانه و بیمارستان می گذشت اما همه سعی می کردند فشار غیبت آقا را به نوعی جبران کنند. رحمان کشتی گیر محله بود. همه ی زیر اندازها را تشک کشتی کرده بود. دائما زیر خم یکی از بچه ها را می گرفت و به من می گفت: مصی تو داور! من که حسابی خودم را باور کرده بودم با خودم فکر می کردم: مصی تو که در کار دروازه بانی گل کردی حتما می تونی داور کشتی هم باشی. رحمان کشتی گیر بامرامی بود. می گفت همه چیز قاعده دارد، وزن و اندازه دارد. به همه فرصت و لذت پیروزی و قهرمان شدن را می چشاند. آنقدر با گوش های شکسته اش زمین زد و زمین خورد تا در وزن پنجاه و دو کیلو ی کشتی فرنگی، قهرمان خوزستان شد. سال تحصیلی با همه ی سنگینی و فشار و فراقی که داشت به پایان آمد و زمان گرفتن کارنامه رسید. کریم کارنامه همه ی بچه ها را گرفت و ما را به خرج خودش برای بستنی خوردن به شکرچیان ادیبی دعوت کرد. فقط رحمان با ما نبود. او سرسختانه به کار نانوایی چسبیده بود. آن روز هرچه پرسیدم چرا رحمان نیامده، کسی چیزی نگفت. کریم نمی خواست طعم و مزی ی بستنی در کام ما تلخ شود اما بعدها شنیدم که باهاش دعوا کرده که : لامصب این همه تجدیدی رو چطوری بار میکنی! فقط نقاشی و ورزش تجدید نشدی که اونم حتما در حقت ارفاق کردن. وقتی کارنامه ات رو گرفتم حتی نمی شناختنت. منو با تو عوضی گرفتن، یه پس گردنی گرم خوردم و با لگد از مدرسه پرتم کردن بیرون. اینم پاداش برادر رحمان بودن و برادر تنبل داشتن. ادامه دارد... 👥 @sn_shop
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب لوران نگاهی به تفنگ‌های داخل کیسه انداخت بعد سرش را بالا آورد و گفت: «خوشت اومد؟» جواب دادم: «نه، گفته بودم که چی می‌خوام، فشنگ. فشنگ کلاشینکوف. هیچ چیز دیگه هم نمی‌خوام.» سرش را به نشانۀ تایید تکان داد. برگشتیم و سوار ماشین شدیم و از پارکینگ زدیم بیرون. دوباره برگشتیم به همان مرکز شهر. در امتحان موفق شده بودم. با ماشین لوران برگشتیم داخل شهر. موادفروش را وسط راه پیاده کردیم ولی من و لوران حدود یک ساعت دیگر در خیابان‌ها ‌چرخیدیم. باز کردن سرِ صحبت کار سختی بود. به همین خاطر دربارۀ همان موادفروش صحبت می‌کردیم، این تنها موضوع مشترک بین ما دو نفر بود. لوران چندین دقیقه دربارۀ او حرف زد. می‌گفت نمی‌شود به او اعتماد کرد، بعضی وقت‌ها کوکائینی که می‌فروشد خوب است، ولی همیشه اینطور نیست. البته این بحث‌ها هیچکدام جذابیتی نداشت. تنها هدف ما این بود که یکدیگر را بشناسیم و تا حدی به اعتماد متقابل برسیم. مدتی که گذشت شروع کردیم به صحبت دربارۀ فشنگ‌ها. برایش گفتم که فشنگ کلاشینکوف می‌خواهم، شاید چند هزار تا. اصلا به نظر نمی‌رسید تعجب کرده باشد. گفت فکر می‌کند که بتواند فشنگ‌ها را به قیمت فشنگی 12 فرانک تهیه کند. گفتم: «نمی‌تونم این قدر پول بدم. فقط ده و نیم فرانک برایم مقدوره، نه بیشتر.» پوزخندی زد و گفت: «غیرممکنه. این از قیمت تموم‌شدۀ ساخت فشنگ هم کمتر می‌شه!» می‌دانستم دارد دروغ می‌گوید. می‌دانستم قیمت تمام‌شدۀ ساخت چقدر است. ضمنا موقعی که گفتم چند هزار فشنگ می‌خواهم غافلگیر نشد، پس معلوم بود حجم بالایی فشنگ برای فروش دارد [و همین هم قیمت تمام‌شده را برایش کمتر می‌کند]. روی حرف خودم پافشاری کردم: «ده و نیم فرانک. حتی یک ذره هم بالاتر نمیشه. اگر با این قیمت نمی‌تونی، یه نفر دیگه رو پیدا می‌کنم.» مطمئن بودم قبول می‌کند. بلژیک تقریبا بیش از همۀ کشورهای دیگر دنیا سلاح و مهمات تولید می‌کرد. می‌دانستم که فشنگ کلاشینکوف در اینجا وجود دارد و من هم می‌توانم پیدایش کنم. من توانسته بودم فقط ظرف سه روز به لوران برسم. و مطمئن بودم یک بار دیگر هم می‌توانم موفق شوم. نرم شد. گفت: «شاید بتونم فشنگا رو یک مقدار پایین‌تر از اون قیمت که گفتم پیدا کنم. باید با دوستم حزف بزنم. شاید بتوام تا یازده فرانک و هشتاد سنتهم پایین بیام.» فهمیدم خودش هم تشنه است، می‌خواهد این معامله پا بگیرد. دنبال مشتری جدید می‌گشت. این را هم فهمیدم که تقریبا جوجه‌تاجر است. چون هیچ تاجر بزرگ سلاحی سوار رنو نمی‌شد. او هم این را می‌فهمید که وقتی من در دفعۀ اول این تعداد فشنگ می‌خواهم، حتما بازهم برای گرفتن تعداد بیشتری خواهم آمد. خود من هم می‌خواستم معامله هرطور شده پا بگیرد، حتی اگر سود زیادی برای خودم نداشته باشد. اگر می‌توانستم تبدیل به واسطۀ بین لوران و یاسین بشوم، در آینده می‌توانستم از این قضیه به نفع خودم استفاده کنم. دست آخر به قیمت 11 فرانک و 25 سنت برای هر فشنگ رسیدیم. به لوران گفتم باید این قیمت را با رئیسم قطعی کنم. می‌خواستم به یاسین قیمت 11 فرانک و 50 سنت را بگویم. و مطمئن بودم که این قیمت را قبول میکند چون با این رقم، یک و نیم فرانک در هر فشنگ سود می‌کرد بدون اینکه خطرات قاچاق از آن طرف مرز را هم به جان بخرد. من هم می‌توانستم از هر فشنگ 25 سنت به جیب بزنم. آن شب لوران در یکی از ایستگاه‌های اتوبوس پیاده‌ام کرد. پیش از پیاده شدن، شمارۀ تلفن همراهش را نوشت و گفت ظرف دو روز آینده با او تماس بگیرم.... ............................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530