🌷من زنده ام🌷
#قسمت_یازدهم
آن سال کریم و رحیم و آبجی فاطمه خیلی سعی کردند رحمان را پای درس و کتاب بنشانند تا به قول خودشان یک قطار تجدیدی را پشت سر بگذارد اما اصلا گوشش بدهکار نبود. آقا خوب حساب کلاس های درسمان را داشت. بچه ها نمی خواستند در غیاب او کسی درجا بزند. اما رحمان لای هیچ کتابی را باز نکرد و شهریور هم از راه رسیده بود. او حتی نمی پرسید الان چه ماه و روزی است و امتحان ها از کی شروع می شود. کریم که احسای مسئولیت بیشتری داشت تصمیم گرفت همه ی درس ها را جای رحمان امتحان بدهد ولی کسی در جریان این تصمیم نبود. فقط خودش و رحیم می دانستند و یک کمی هم من باخبر شده بودم. یک بار شنیدم که می گفت: (( ما که به جاش چک و لگد رو خوردیم ، خودش هم که اصلا آفتابی نشده که کسی بشناسدش، پس بسم ا...))
شب قبل کریم و رحیم رفتند سید عباس و به تعداد تجدیدی هایش هفت شمع روشن کردند و نذر کردند بعد از هر امتحان، تا آخر امتحانات هر شب هفت شمع روشن کنند. همه چیز به خوبی پیش می رفت. کریم هر روز که می آمد خوشحال و سر حال می گفت عالی بود. رحمان هم شب ها خسته و درمانده از نانوایی می آمد و می خوابید و صبح زود دوباره سر کار می رفت و تقویم زمان را گم کرده بود.در غیاب پدر، رحمان مانده بود با مسئولیت خانه. از نظر عاطفی رحمان به پدر خیلی وابسته بود و ندیدن پدر برایش سخت. کریم هم می گفت: به روش نیارین تا ببینم کی از رو می ره و سراغ درس و کتاب رو می گیره.
ما می خواهیم آقا ناراحت نشه. همه چیز خوب پیش می رفت تا آخر که امتحان جغرافیا بود. کریم می گفت: در جلسه روی صندلی نشسته بودم و منتظر توزیع برگه های امتحان بودم که یه هو دیدم رحمان از دور می آد. دم در ورودی اسم و فامیلش رو پرسیدن و اونو به سمت صندلی خودش هدایت کردن.آقای رحمتی که مدیر بود و من روز گرفتن کارنامه، یه چک و اردنگی ازش خورده بودم، مثل اینکه با قیافه ی من آشناتر بود. با رحمان اومد بالای سرم، دید من روی صندلی نشستم . از رحمان پرسید پسر اسمت چیه؟ جواب نداد. دوباره پرسید . مات و مبهوت به من نگاه کرد و بازم جواب نداد. از من پرسید اسمت چیه؟ گفتم : عبدالرحمان آباد. یک باره گوش رحمان رو گرفت و به بیرون پرت کرد. دست و پاش رو به میله ی وسط حیاط بستن. با ترکه ی نخل به دست و پاش می زدن و آقای رحمتی با صدای بلند می گفت: ای متقلب! می خواستی به جای عبدالرحمان آباد وارد جلسه ی امتحان بشی؟ تا اونجا که کتفش باز می شد ترکه رو بلند می کرد و رو تن و بدن رحمان پایین می آورد. بعد از کلی کتک کاری رحمان را به اداره ی آموزش و پرورش تحویل دادند. یکی از بستگان نزدیک ما آقای گنجه ای که از مسئولین آموزش و پرورش بود و خانواده ، کریم و رحمان را به خوبی می شناخت، وقتی موضوع را فهمید; چون می دانست کریم شاگرد زرنگ و درس خوان و رحمان بازیگوش و اهل کار و معاش است،برای رحمان به جرم اینکه می خواسته به جای کس دیگری وارد جلسه ی امتحان شود با یک فامیل جعلی و ساختگی پرونده سازی می کند و بعد هم پرونده به فراموشی سپرده می شود. رحمان آن سال با تلاش های کریم با معدل بالا قبول شد اما سال بعد درجا زد. با آمدن پاییز، آقا از بیمارستان مرخص شد و مدتی در منزل تحت مراقبت بود و حال و هوای خانه دوباره رونق گرفت. تا مدت ها ما می گفتیم و او می شنید. بعضی وقت ها ساکت می شد و در خودش فرو می رفت و بعضی وقت ها می خندید. به همین راضی بودیم. همین که آقا بود و او را می دیدم برایم کافی بود. دلم می خواست دوباره بلند می شد و می ایستاد تا دختر تو جیبی بابا از جیبش نخودچی کشمش بردارد. دوست داشتم دوباره بین گل های باغچه بایستد و گل ها را هرس کند.اما آقا بعد از اینکه من و احمد و علی برای آخرین بار جیب شلوارش را پاره کردیم، تا سال ها نتوانست سرپای خودش بایستد تا ما به جیب هایش حمله ور شویم.
ادامه دارد...
👥 @sn_shop
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_یازدهم
#افغانستان_تا_لندنستان
فردا صبح [که از خواب بیدار شدم و] به طبقۀ پایین خانه آمدم، امین و یاسین هم آمده بودند. رفت و آمدشان به خانۀ ما داشت بیشتر و بیشتر میشد. تقریبا هر روز به آنجا میآمدند.
رفتم داخل اتاق نشیمن و رو به یاسین گفتم: «یک نفرو پیدا کردم. میتوانم فشنگا رو با قیمت یازده و نیم فرانک، گیر بیاورم.»
ابروهای یاسین، همانطور که به من نگاه میکرد، به آرامی بالا رفت. بعد رو کرد به امین. چند کلمهای با هم پچپچ کردند. بعد امین سری تکان داد.
یاسین رو کرد به من و با صدای آرام گفت: «خیله خب. امتحان میکنیم. به رفیقت بگو 5 هزار تا میخوایم. اما بگو قبل از تحویل دادن پول، میخوایم یه نمونه برامون بیاره.»
امین و یاسین آدمهای هشیار و محتاطی بودند. اصلا نمیدانستند این کسی که میخواهم با او کار کنم کیست. من هم که حرفی از معرفیاش نزدم. از آن گذشته، هیچ دلیلی نداشت که به من اعتماد کنند. از حضور من در بلژیک هنوز یک ماه هم نگذشته بود و هیچ کدام از آن دو هم چیزی دربارۀ من نمیدانستند.
فردای آن روز با لوران تماس گرفتم و گفتم با قیمت موافقیم و میخواهیم سر مقدار صحبت کنیم. این را هم گفتم که پیش از ادامۀ کار میخواهیم چند نمونه ببینیم.
جایی را در نزدیکی میدان «گرَند پِلِیس» مشخص کرد و گفت ساعت 9 شب آنجا باشم.
[ساعت 9 شب رفتم سر قرار.] همین که ماشینش رسید سوار شدم و کنارش نشستم. گفتم: «5 هزار تا فشنگ با همون قیمت یازده و نیم فرانک میخوایم.»
«ظرف دو روز آمادش میکنم.» این را گفت و بعد یک بسته تحویلم داد. بازش کردم. 5 فشنگ داخلش بود. تا آن موقع هیچ وقت فشنگ جنگی لمس نکرده بودم. با وجود اینکه این فشنگها با فشنگهایی که پیش ادوارد دیده بودم فرق داشت، آنقدر دربارۀ مهمات اطلاعات داشتم که بتوانم بگویم اینها اصلی است.
پرسید برای تحویل و دریافت پول و فشنگها کجا باید هم را ببینیم. جایی در فاصلۀ تقریبا 1 کیلومتری خانۀ خودمان را پیشنهاد دادم. راه افتادیم به همان سمت تا دقیقا محل مورد نظرم را نشانش دهم. جایی بود در فاصلۀ تقریبا 100 متری یک ایستگاه اتوبوس در یک خیابان تاریک. این منطقه شبها به حالت شبه متروکه در میآمد.
لوران محل را بررسی کرد و گفت موافق است. قرار شد ظرف دو روز آتی با او تماس بگیرم تا هر وقت فشنگها را جور کرد، نیمهشب در همینجا یکدیگر را ببینیم.
از ماشین پیاده شدم و پیاده راه افتادم سمت خانه.
به خانه که رسیدم یاسین منتظرم بود. ظرف را تحویلش دادم. بازش کرد. یک نگاه اجمالی به یکی از فشنگها انداخت. حداقل من فکر کردم دارد این کار را میکند. بعد با لحنی صد در صد مطمئن گفت: «خودشه، همونیه که ما میخوایم.»
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530