فروشگاه کتاب جان
🌷من زنده ام🌷 #قسمت_پنجم دوباره بر می گشتم. زری، خدیجه،و منیژه و مهناز هم اضافه شده بودند. خدیجه و
📗 کتاب
« من زنده ام »
روایت آزاده سرافراز خانم معصومه آباد
از اسارت در زندانهای رژیم صدام
کتاب من زنده ام را به مرور باهم ورق میزنیم
#من_زنده_ام
#فصل_اول
#قسمت_ششم👇👇👇
#من_زنده_ام🌷
#قسمت_هفدهم
زری اصرار داشت روپوش آن سال مدرسه مان را من بدوزم اما راستش من فقط به اندازه ای خیاطی یاد گرفته بودم که بتوانم به مادرم در دوخت زیر شلواری آقا و داداش ها کمک کنم. آن سال علاقه ام به کتاب و داستان مرا مسئول روزنامه های دیواری مدرسه کرد. در قسمت فکاهی و معما ها از زری و مهناز کمک می گرفتم. نقاشی ها و طراحی را هم به کمک همکلاسی ها انجام می دادم ولی شب ها خودم مطالب روزنامه را با خط خوش و خوانا می نوشتم. گاهی بعضی از مطالب را از خانم حاصلی می گرفتم که این کارم مورد اعتراض مدیر واقع می شد. خانم مدیر می گفت: فقط باید درباره ی خودتان و وقایع و موضوعات داخل مدرسه بنویسید. خانم حاصلی سرنخ خوبی بود. مهم این بود که بچه ها او را می شناختند و حرف های او از جنس آنچه همه می گفتند نبود. او با لحن ملایم وسبدی پر از گل و محبت که چاشنی دین می کرد قدم به روزنامه دیواری ما گذاشته بود. خانم حاصلی یک معلم به تمام معنا بود. ردپای او فقط در روزنامه های دیواری پیدا نبود، چرا که او در روح بچه ها جا باز کرده بود. خانم حاصلی دست ما را گرفته بود و قدم به قدم با اسلام آشنا می کرد; اسلامی از سر منطق و شعور نه شور و تعصب. برای درس حرفه و فن کلاس های مهارت آموزی مثل آشپزی، گلدوزی، خیاطی، روزنامه نگاری، فن سخنوری و ... به ساعت کلاس های رسمی اضافه شده بود. این کلاس ها معمولا پنجشنبه ها برگزار می شد. بچه ها در کلاس های رسمی استعدادیابی می شدند و با این برنامه چهره ی خشن و خشک مدرسه به چهره ای دوست داشتنی تبدیل شده بود. بعد از تمام شدن مدرسه و گرفتن کارنامه تصمیم گرفتم در کلاس خیاطی پیشرفته ی خانم دروانسیان که شامل ظریف دوزی و ضخیم دوزی بود، شرکت کنم اما متاسفانه هراچیک از درس ریاضی تجدید نداشت و یک ضرب قبول شده بود. اما من به دنبال یادگیری چیز دیگری بودم. با این حال حق با مادرم بود که انتظار داشته باشد آن سال روپوش مدرسه ام را که بلوز چهارخانه ی سفید و آبی همراه با کت و دامن شش ترک بود خودم بدوزم. لااقل باید دوخت یکی شان را به خوبی یاد می گرفتم. زری هم به عنوان شاگرد نغمه خانم، هر روز به آرایشگاه می رفت و مزد می گرفت و به جای ننه بندانداز به او زری خانم می گفتند. با تعدای از بچه های مدرسه گروه روزنامه دیواری تشکیل داده بودیم و گروهی دیگر که به جمع ما اضافه شده بودند دو روز در هفته به کلاس های خانم حاصلی که در مسجد مهدی موعود برگزار می شد می رفتیم. اما همه در یک گروه نبودیم; بعضی در کلاس تجوید و روخوانی و بعضی در کلاس تفسیر و بعضی در درس احکام شرکت می کردند. همه چادرهای گل باقالی و رنگارنگ می پوشیدیم. فقط خانم حاصلی چادرش مشکی بود. مش رجب سرایدار مسجد، پیرمردی مهربان و با اخلاق بود که فقط گاهی که دختر ها بلند بلند می خندیدند و چادرهای نازک و ناشیانه سر می انداختد، زیر لب می گفت: دخترها حیا کنید اینجا خانه ی خداست. اما هیچ کس به هیچ دلیلی از آمدن به این کلاس ها منع نمی شد. سال 1355 دوباره موسم مهر و مدرسه و معلم و مشق و کتاب آغاز شد. کلاس سوم راهنمایی یکی از بهترین سال های دانش آموزی ام بود. نسبت به بچه هایی که تازه از فضای دبستان جدا شده بودند و ما آنها را بچه می دانستیم و کلاس دومی ها که مثل برزخیان بین زمین و آسمان معلق بودند و توی لاک خودشان فرو رفته بودند، احساس سروری و دانایی می کردیم. سرپرست گروه بودن اعتماد به نفس و جرات و جسارت مرا بالا برده بود. آرزوهای بزرگ داشتم و فکرهای بزرگ تر. همه چیز را در کتاب می دیدم. می خواستم دانش و آگاهی بچه ها بالا برود. احساس می کردم همه ی کمبود ها و نداشتن ها زیر سر نادانی است. فکر دایر کردن یک کتابخانه در مدرسه به سرم زد و با کمک چند نفر از بچه ها ، کتابخانه ای برای مدرسه دست و پا کردیم. از هر کسی که کتاب اضافه داشت، فارغ از موضوع و محتوا و عنوان، هر چیزی که فقط جلد و صورت کتاب را داشت جمع آوری کردیم. دیگر همسایه ها و مردم محل تا مرا می دیدند از کتاب های جدید سوال می کردند یا کتاب های قدیمی شان را برای کتابخانه به من می دادند. همه را شماره گذاری می کردم و در قفسه ها می چیدم.
ادامه دارد...
👥 @sn_shop
#من_زنده_ام🌷
#قسمت_بیست_و_دوم
این صداها توانسته بود آنها را تکان دهد و بیدارشان کند. اگرچه شعارها بند تنبانی بود اما این شروع خوبی برای یک انقلاب درونی و یک بیداری بود. فضای ایجاد شده هیجان مرا بیشتر می کرد و وقتی نگاه توام با رضایت و سپاس پدرم را می دیدم بیشتر انرژی می گرفتم . خانم سبحانی مدیر مدرسه برای اینکه غائله را ختم کند از همه ی ما عذرخواهی کرد و با خوهش و تمنا و چای قند پهلو سعی کرد قضیه را ختم به خیر کند و گفت: آقای یوسفی توده ای است و طرفدار کارگران و کارگرزاده ها اما منظورش را بد رسانده و قدری هم بیراهه رفته. من او را به راه می آورم. بعدها فهمیدیم آقای یوسفی از افراد با نفود سازمان امنیت و اطلاعات کشور(ساواک) است و قصد داشته ما را تخلیه ی اطلاعاتی کند. او همان اولایل انقلاب متواری و ناپدید شد. به دنبال این اعتراض و اغتشاش، آمار از مدرسه در رفتن و سربه سر معلم ها گذاشتن بالا رفت. کنترل اوضاع درهم ریخته ی مدرسه از دست خانم سبحانی که قیافه ی با ابهتی به خود می گرفت خارج شده بود. از آن پس جذبه ی هیچ معلمی نمی توانست بچه ها را مانند گذشته پشت نیمکت بنشاند. اصلا مفهوم مدرسه و معلم و شاگرد و مدیر و نیمکت و تخته سیاه تغییر کرده بود. معلم ریاضی معادله های معلوم، مجهول و دو مجهولی; معلم شیمی نحوه ی ظرفیت گیری اربیتال های خالی و معلم فیزیک اصل کشش و نیرو را با مفاهیم سیاسی، ظلم ، بی عدالتی، ظالم ، مظلوم ، فقر و تنگدستی به ما تفهیم می کردند. ما در تمام علوم به دنبال انسان بودیم.
انگار همه ی فرمول ها با مفاهیم انسان گره خورده بودند. دریافته بودیم که طبق قوانین فیزیکی هر قدمی که برداریم و هر فریادی که از حلقوم خارج شود انرژی های بی شماری است که محیط بیرونی را متراکم و در هم می ریزد قطعا در جهان هستی تاثیر دارد. می خواستیم با ریاضی مشکلات را محاسبه کنیم. موضوعات سیاسی خوراک اصلی معلم ادبیات و دینی شده بود. هیچ چیز سر جایش نبود. دفتر حضور و غیاب از اقلام همیشه گمشده ی کلاس ها بود و این امر فرصت مغتنمی برای در رفتن از کلاس را فراهم می کرد. ما خود را پیدا کرده و یکباره بزرگ شده بودیم. خواسته هایمان مثل خواسته های نوجوانان پانزده شانزده ساله نبود. از خودمان حرف نمی زدیم. همه چیز در ما اوج گرفته بود. ما به یک انقلاب و به یک تفکر وابسته شده بودیم. کیف و کتاب بچه ها دائما جابجا می شد. معلم های ریاضی یا نبودن گچ یا گم شدن تخته پاک کن و ... را بهانه ای برای تعطیلی کلاس می کردند و همه ی اینها کلاس درس را برای بچه درس خوان ها به فضایی نامناسب تبدیل کرده بود. آموزش و پرورش مدام به علل سیاسی، با تهمت بی کفایتی، معلم ها را جابه جا می کرد. اما ما هم ساکت نمی ماندیم و با دست انداختن معلم های وابسته ، خواب و خوراک خانم سبحانی را به هم می ریختیم. جالب تر از همه اینکه توالت مدرسه به مرکز اطلاع رسانی درباره ملاقات ها و اعلامیه ها و دستگیری ها و... مبدل شده بود. گاهی برای رد و بدل کردن اطلاعات، سه چهار نفری می رفتیم داخل یک توالت جلسه می گرفتیم; غافل از اینکه هیچ نقطه ای از نظر خانم سبحانی دور نمی ماند. او تعدادی از بچه های بی سر و زبان را به عنوان خبرچین مامور کرده بود تا آنهایی را که در سرویس های بهداشتی بیشتر از یک بار تردد دارند شناسایی کنند تا به دفتر احضار و بازخوست شوند. خلاصه اینکه توالت رفتن هم دیگر خطرناک شده بود. محل رد و بدل کردن کتاب های ممنوعه، بالای دیوار بلند توالت بود، تردد بچه ها داخل راهرو توالت آنقدر زیاد بود که بعید می دانستیم جاسوس بازی خانم سبحانی نتیجه بدهد. خبر سال نو(1357) به همراه نسیم بهاری و با انرژی و هیجانات فضای موجود، جرات و جسارت ما را چند برابر و خانم سبحانی را بیچاره کرده بود. خانم دشتی و میمنت کریمی که از معلم های قرآن و فعالان مسجد مهدی موعود بودند کتاب های بسیار خوب و اعلامیه ها را به ما می رساندند . مسجد و مدرسه به هم پیوند خورده بودند. مسجد محور همه ی بحث ها و حرکت ها شده بود. ما از مسجد تغذیه می شدیم، از مسجد ایده می گرفتیم و در مسجد برای فردا برنامه ریزی می کردیم. هرکس ماموریتی داشت. زهرا الماسیان از بچه های خوب و مذهبی مسجد مهدی موعود بود که در کلاس های آقای سید محمد کیاوش; یکی از مبارزین انقلابی شهر شرکت می کرد،
ادامه دارد..
@sn_shop
نظرات مخاطبان کتاب یادت باشد
چندین کتاب در حوزه #دفاع_مقدس و خاطرات شهدا خواندهام. از هر کدام خاطرهای در ذهن دارم و هر یک به گونهای برایم جذاب بود.
#آن_۲۳_نفر
#پایی_که_جا_ماند
#دختر_شینا
#من_زنده_ام
#آب_هرگز_نمی_میرد
#خاک_های_نرم_کوشک
#سلام_بر_ابراهیم
#حر_انقلاب
#مسیح_کردستان
#دفترچه_خاطرات_یک_تکفیری
#حیفا
و ...
ولی " #یادت_باشد " چیز دیگری بود و به گونهای دیگر با دلم بازی کرد.
با خواندن دیگر کتابها، با شهید یا جانباز و آزادهای که خاطراتش را میخواندم، همراه میشدم، از سختیها و رنجهایی که میکشید متاثر میشدم اما اشکم جاری نمیشد.
نمیدانم چرا...؟!
همسرم همین کتابها را میخواند و اشکش مثل باران، روان میشد اما من فقط گاه نرم و گاه سخت، متاثر میشدم.
- شاید دل همسرم پاکتر است،
- شاید او زن و عاطفی است و من مرد و ...
نمیدانم ...
اما " #یادت_باشد " اشکم را جاری کرد. درجمعخانوادهبودن هم نتوانست مانع جاری شدن اشک از دیدگانم شود.
من " #یادت_باشد " را کتابی #عشق_آفرین توصیف میکنم؛
#عشق_به_خدا و عبادت باصفا،
#عشق_به_مردم و رفتار بیریا،
#عشق_به_اهلبیت"ع" و تا خدا رفتن،
#عشق_به_همسر و عاشقانه سخن گفتن....،
#عشق_به_ولایت و جانسپاری
#عشق_به_هدف و رستگاری ....
هم #عشق_زمینی میآفریند و هم #شور_آسمانی .
روزهایی که با " #یادت_باشد " سپری کردم، بارها و بارها، نفْسم را به مَحکَمه کشاندم که؛
#یادت_باشد ؛ شوق شهادت، به حرف نیست، عمل میطلبد.
#یادت_باشد ؛ دلت باید خانهٔ خدا گردد.
#یادت_باشد ؛ قلبت باید با عشق به اهلبیت رقیق شود.
#یادت_باشد ؛ همسرت را عاشقانه دوست بداری.
#یادت_باشد ؛ با مردم چگونه رفتار کنی؟!
#یادت_باشد ؛ با همسایه چگونه معاشرت کنی؟!
#یادت_باشد ؛ حتی ذرهای ناچیز تصرف در بیتالمال، سدّی میشود برای کمال آدمی.
#یادت_باشد ؛ ....
#یادت_باشد ؛ ....
#یادت_باشد ؛ ....
" #یادت_باشد " را کتابی میدانم که زیبنده است؛ زینت هر خانه باشد.
" #یادت_باشد " را کتابی یافتم که زیبنده است؛ زینت جهیزیهٔ نوعروسان و انیس زوجهای جوان باشد.
" #یادت_باشد " را کتابی یافتم که زیبنده است؛ هر جوان، حداقل یک بار، با تأمل و دقّت بخواند.
" #یادت_باشد " را روایت یک #سبک_زندگی_مومنانه_و_عاشقانه میدانم که میتواند برای همه الگو باشد.
باورم این است که؛ شهید عزیز #حمید_سیاهکالی_مرادی باید شهید میشد تا مرام و منشِ او جاودانه بماند که اگر میماند، این مهم محقّق نمیشد.
درود خدا بر #حمید و چشمان نجیبش
درود خدا بر #حمید و عشق عمیقش
درود خدا بر #حمید و شور شهادتش
درود خدا بر #حمید و دلِ پُر ارادتش
درود خدا بر #حمید_عزیز که روح بلندش همیشه نظارهگر ماست.
من #حمید_عزیز را دوستِ شهیدِ خود بر میگزینم و امیدوارم او نیز این دوستی را بپذیرد تا رفاقتی دوسویه داشته باشیم.
امیدوارم #حمید_عزیز همانگونه که پس از شهادت، در بامدادی به داد دختر جوانی رسید، مرا هم دریابد.
#خدایش_بیامرزد.
باشد که به زودی #زائر_مزار_شریفش گردم.
#نظرات
@sn_shop