eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.5هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
401 ویدیو
61 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
فروشگاه کتاب جان
#کتاب_شاهرخ_ضرغام این کتاب با قلمی روان و ساده به بیان خاطرات مربوط به سردار شهید مفقود الاثر، شاهر
"حر انقلاب اسلامی" 🔹 160 صفحه| 7500 تومان 🔹 6000تومان بن هدیه برای خرید اولی ها با کوپن welcome97 جهت خرید از سایت لینک خرید👇👇 http://yon.ir/lEMTR .................................................................. ............................ به روایت مادر شهید: خانم عبدالهی (مادر شاهرخ) که در مردادماه 1388 به شاهرخ پیوست. شادی روحش صلوات شاهرخ در بیمارستان دروازه شمیران به دنیا آمد. از آن زمان تولدش هم خیلی درشت اندام و سنگین وزن بود. تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخواند. از مدرسه اخراجش کردند به خاطر این‌که شاهرخ نسبت به تبعیض معلم میان دانش‌‌آموزان مرفه و کم بضاعت اعتراض کرده بود. عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی چهارراه کوکا کولا در خیابان پرستار می نشستیم. پسر همسایه بود ، گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود. تقریباً ماهی یکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم. مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود ، سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسایه راه افتادم. در راه پسر همسایه می گفت: خیلی از گنده لاتهای محل، از آقا شاهرخ حساب می برن، روی خیلی از اونها رو کم کرده. حتی یکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده. بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه داره. حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن . دیگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ دیگه الان هفده سالشه. اما اینطور اذیت می کنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه. چند بار می خواستم بعد از نماز نفرینش کنم. اما دلم برایش سوخت. یاد یتیمی و سختی هائی که کشیده بود افتادم. بعد هم به جای نفرین دعایش کردم ، وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم، همه من را می شناختند. مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهبان درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت میز بود. شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود. پاهایش را هم روی میز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن ؛ بعد رفتم جلوی میز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائید با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چیکار کردی؟ شاهرخ گفت: با رفیقا سر چهار راه کوکا وایساده بودیم. چند تا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند، یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پیرمردها رو ریخت توی جوب، اما من هیچی نگفتیم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو همینطور تو چشماش نگاه می کردم. ساکت شد. فهمیده بود چقدر ناراحتم ، سرش را انداخت پائین . افسر نگهبان گفت: این دفعه احتیاجی به سند نیست. ما تحقیق کردیم و فهمیدیم مامور ما مقصر بوده. بعد مکثی کرد و ادامه داد: به خدا دیگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصیه می کنم، مواظب این بچه باشید. اینطور ادامه بده سرش می ره بالای دار .! شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه می کردم. بعد هم گفتم: خدایا از دست من کاری بر نمی یاد، خودت راه درست رو نشونش بده. خدایا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خیرش کن. 👥 @sn_shop
📷 یازده توصیه رهبر انقلاب برای ترویج فرهنگ کتابخوانی | ١ "هدیه کتاب" 👥 @sn_shop
📗 کتاب « من زنده ام » روایت آزاده سرافراز خانم معصومه آباد از اسارت در زندانهای رژیم صدام کتاب من زنده ام را به مرور باهم ورق میزنیم #من_زنده_ام #فصل_اول #قسمت_نهم_و_دهم👇👇👇
🌷من زنده ام🌷 اما باز هم وقت برگشتن از مدرسه دیدیم خبری از آقا نیست. باز هم خاله توران بود و چای شیرین او که به ناف مابسته می شد. هر چه از او می پرسیدیم می گفت: مردها که مال تو خونه نشستن نیستن، مال سرکارن. بعد از اینکه چند شب به همین منوال گذشت وقتی آبجی فاطمه آمد آنقدر به او اصرار کردیم و قول دادیم به کسی نگوییم و رازدار باشیم تا بالاخره کوتاه آمد. آبجی فاطمه آهی کشید و در حالی که بغض کرده بود: گفت آقا تو بیمارستان بستریه و ما میریم ملاقاتی آقا.بیشتر از این یک جمله چیز دیگری نگفت. اما همین مقدار هم برای گریه و زاری کردن ما کافی بود. اینکه می گفت آقا چند روز دیگه میاد، ما را آرام نکرد. روزها میگذشت و ما چشم انتظار مانده بودیم. ناله های شبانه، روزی مادرم قطع نمی شد. ضجه می زد و اسماء الهی را تا نماز صبح صدا می کرد و خدا را قسم می داد که : هیچ سفره ای بی پدر باز نشه، تاج سرم افتاده، من نباشم و او باشه و از این دست جملات که ما هم با او،هم ناله و هم نوا می شدیم. بعد از چند روز که تمام فامیل آمدند و چیزهایی گفتند، بالاخره از فال گوش ایستادن و حرف های بریده بریده فهمیدیم چند روزه که آقا در بیمارستان بیهوش و ممکنه حالا حالاها خوب نشه و به این زودی ها نتونه به خونه برگرده. تا آن موقع فقط فهمیدیم برای آقا که در پالایشگاه کار می کرد حادثه ای رخ داده است. بعد از یک ماه از طرف محل کار اقا سه نفر آمدند و ضمن توضیح جزئیات حادثه که ما برای اولین بار می شنیدیم گفتند : این طلای سیاه لعنتی که ته زمین خوابیده، هم خیر داره هم شر. تا بره اجاق های مردم رو گرم کنه، جون صدها آدم رو می گیره. آنها به کارگرانی که در طول این سالها در چاه های نفت و کوره ها و پالایشگاه های نفت جان داده اند، اشاره کردند و گفتند: ((ما نونمون رو تو خونمون می زنیم)). بعد همکار آقا شروع کرد به شرح حادثه: وقتی بشکه ی داغ قیر روی پای آقای آباد برگشت، فقط صدای فریاد سوختم، سوختم رو می شنیدیم اما خودش رو نمی دیدیم. متوجه شدیم آتش تمام هیکل درشتش رو گرفته . اون فقط می دوید و از ما و مخازن دیگه دور می شد. اگه با اون آتیشی که به تنش افتاده بود و دم به دم شعله ورتر می شد کنار مخازن می ایستاد تمام بخش، آتیش می گرفت و یه نفر هم زنده نمی موند. همین طور که می دوید لباساش رو می کند تا جایی که خودش افتاد و ما با یه پتو تونستیم آتیش رو خاموش کنیم و سریع به بیمارستان اعزامش کنیم اما دیگه تمام هیکلش سوخته بود. معنی کار بابا را بعد ها فهمیدم و این اولین تصویر من از واژه ی فداکاری بود. یک سالی در بیمارستان O.P.D که یکی از پیشرفته ترین بیمارستان های کشور بود بستری شد و تحت مداوا قرار گرفت. دو ماه اول بیهوش بود. یواش یواش به هوش آمد اما چیزی یادش نبود. حتی ما رو نمی شناخت. زندگی برای ما مخصوصا برای مادرم خیلی سخت شده بود. دسترنج قیر و نفت خرج دوازده سر عائله می شد.همه ی بچه ها محصل بودند. فقط برادر بزرگم کریم بعد از کلاس نهم به هنرستان فنی حرفه ای( کارآموزان) رفته بود تا بعد از تحصیل استخدام شکرت نفت شود و در بخش فنی کار کند. حادثه ای که برای بابا پیش آمد به یکباره همه ی ما را بزرگ کرد. کریم و رحمان می خواستند جای خالی آقا را پر کنند و خودشان یک پا آقا شده بودند. من هم دیگر آن دختر بچه ی شاد قبلی نبودم. لبخند می زدم اما لبخندم آنقدر کمرنگ بود که بیشتر به گریه شبیه بود. جای خالی آقا آنقدر خانه را بی رمق کرده بود که همه ی برادرهای بزرگ تر بعد از مدرسه چند ساعتی در نانوایی یا بقالی پادویی می کردند و یکی دو تومانی به خانه می آوردند و سفره هنوز به برکت بازوی آنها باز و بسته می شد.حالا دیگر آنها هم نان آور خانه بودند; خانه ای که تا دیروز آقا تنها نان آور آن بود و دائما در حال بنایی و جوشکاری و رنگ کاری بود و در اوقات استراحتش به هر هنری مشغول می شد. برای کمک خرج خانه، دفترهای مشق و تمرین حساب و هندسه را برای ما با برگ های باطله ی شرکت نفت می دوخت و جلد می کرد. اول زمستان همه ی باقتنی ها را می شکافت و شال و کلاه و ژاکت جدید می بافت. ادامه دارد... 👥 @sn_shop
🌷من زنده ام🌷 همکلاسی هایم باور نمی کردند شال و کلاه و ژاکتم را آقا با سیم دوچرخه های اسقاطی پسرها و به صورت هشت میل برایم می بافد. گل های باغچه مان رنگ خود را ازدست داده بودند. به چشم من دنیا کمرنگ شده بود . هرکس که می آمد می گفت دست مشدی به گل ها نشسته و الان که نیست گل ها پژمرده اند. گاهی با گل ها و مرغ و خروس های خانه حرف می زدم; انگار حتی گل های باغچه و مرغ و خروس ها هم احساس کرده بودند که آقا دیگر نیست. همیشه پشت پای مرغ کاکلی ده دوازده تا جوجه در حال دویدن بود. او نمی گذاشت یک دانه برنج در راه آب برود. با وجود ده تا بچه ته سینی هیچ وقت چیزی نمی ماند و آقا با آشغال سبزی به مرغ و خروس ها آب و دانه می داد. هر شب جمعه برای پدر و مادر و رفتگان خاک به اهل مسجد خیرات میداد. هر صبح جمعه کاچی سید عباسش به راه بود و چند شاخه شمع روشن می کرد و در طول هفته روزی نبود که یک بشقاب غذا برا همسایه به نیت به جا آ وردن حق همسایه گری و رد مظلمه از خانه بیرون نرود. خانه ی ما سرقفلی مسکینان بود. اگر گدایی در خانه را می زد تا به او آب خنک نمی داد و سیرش نمی کرد و پاپوشش نمی داد نمی گذاشت دست خالی برود. می گفت: بعضی اولیا در لباس ژنده و ژولیده و با هیبت مسکینان در خانه را می زنند و ما نمی دانیم. غفلت نکنید. همه را راه دهید و در راه خدا خیرات بدهید. امام زمان در بین ماست. به همه سلام کنید شاید یکی از آنها او باشد. حالا باغچه ی حیاط که پژمرده شده بود تا مرغ و خروس ها و مدرسه و مسجد و همسایه و گدا و ... همه می دانستند که دیگر آقا نیست. یادم نمی آید بعد از این حادثه دوباره کی نخودچی کشمش خوردم اما می دانم هرگز طعم نخودچی کشمش بابا را نداشت. کریم و رحیم که برادرهای بزرگ خانه بودند برای اینکه فضای مغموم خانه را عوض کنند غروب که می شد توپ دو پوسته و بساط گل کوچیک راه می انداختند و من هم دروازه بان می شدم. دروازه بان هر گروهی که می شدم برنده ی حتمی همان تیم بود. با هیجان و شدت دنبال توپ می دویدند اما وقتی توپ به دروازه نزدیک می شد، سرعتشان را کم می کردند و توپ به آرامی در بغل من جا می گرفت و من هیجان زده مورد تشویق قرار می گرفتم. اول فکر می کردم دروازه بان ماهری هستم اما بعدها فهمیدم که نه آنها می خواهند من شاد باشم وهورا بکشم. بعضی وقت ها با برادرها، خاله بازی می کردم. اگر چه روزها به رفت و آمد بین خانه و بیمارستان می گذشت اما همه سعی می کردند فشار غیبت آقا را به نوعی جبران کنند. رحمان کشتی گیر محله بود. همه ی زیر اندازها را تشک کشتی کرده بود. دائما زیر خم یکی از بچه ها را می گرفت و به من می گفت: مصی تو داور! من که حسابی خودم را باور کرده بودم با خودم فکر می کردم: مصی تو که در کار دروازه بانی گل کردی حتما می تونی داور کشتی هم باشی. رحمان کشتی گیر بامرامی بود. می گفت همه چیز قاعده دارد، وزن و اندازه دارد. به همه فرصت و لذت پیروزی و قهرمان شدن را می چشاند. آنقدر با گوش های شکسته اش زمین زد و زمین خورد تا در وزن پنجاه و دو کیلو ی کشتی فرنگی، قهرمان خوزستان شد. سال تحصیلی با همه ی سنگینی و فشار و فراقی که داشت به پایان آمد و زمان گرفتن کارنامه رسید. کریم کارنامه همه ی بچه ها را گرفت و ما را به خرج خودش برای بستنی خوردن به شکرچیان ادیبی دعوت کرد. فقط رحمان با ما نبود. او سرسختانه به کار نانوایی چسبیده بود. آن روز هرچه پرسیدم چرا رحمان نیامده، کسی چیزی نگفت. کریم نمی خواست طعم و مزی ی بستنی در کام ما تلخ شود اما بعدها شنیدم که باهاش دعوا کرده که : لامصب این همه تجدیدی رو چطوری بار میکنی! فقط نقاشی و ورزش تجدید نشدی که اونم حتما در حقت ارفاق کردن. وقتی کارنامه ات رو گرفتم حتی نمی شناختنت. منو با تو عوضی گرفتن، یه پس گردنی گرم خوردم و با لگد از مدرسه پرتم کردن بیرون. اینم پاداش برادر رحمان بودن و برادر تنبل داشتن. ادامه دارد... 👥 @sn_shop
📗 کتاب رنج مقدس "این کتاب با واقعیاتی همراه است که لحظه لحظه در زندگی دختر و پسر، زن و مرد ، مذهبی و غیر مذهبی جامعه ما جریان دارد." 350 صفحه|21000 تومان توضیحات بیشتر و خرید: http://yon.ir/nvAC4 6000 تومان تخفیف ویژه خرید اولی ها از سایت با کوپن welcome97 70 درصد تخفیف پستی ویژه همه خریداران عزیز 👥 @sn_shop
📗#کتاب_پسرک_فلافل_فروش زندگینامه و خاطرات بسیجی محمد هادی ذوالفقاری 169صفحه|7500تومان 🔰توضیحات بیشتر وخرید: http://yon.ir/FIn70 6000تومان بن هدیه برای خرید اولی ها با کوپن welcome97 👥 @sn_shop
فروشگاه کتاب جان
📗#کتاب_پسرک_فلافل_فروش زندگینامه و خاطرات بسیجی محمد هادی ذوالفقاری 169صفحه|7500تومان 🔰توضیحات بی
👆👆👆 «پسرک فلافل فروش» حاوی مجموعه خاطراتی از پدر، مادر، خواهر و جمعی از دوستان و آشنایان شهید ذوالفقاری در ایران و عراق، از دوران کودکی تا زمان شهادت است و عنوان کتاب نیز برگرفته از عنوان یکی از همین خاطرات می باشد. در متن مقدمه این کتاب می خوانید: آری، نسل سوم انقلاب ما اگر چه ابراهیم هادی ندارد، جوانانی دارد که کپی برابر اصل شهدای جنگ تحمیلی هستند، کپی برابر اصل شهید هادی ... اما حکایت این مجموعه به جوانی اختصاص دارد که علاقه ی عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت. همیشه سعی میکرد مانند ابراهیم باشد، تصویری از شهید هادی را جلوی موتورش و در اتاق خودش زده بود که بسیار بزرگ بود. با اینکه بعد از جنگ به دنیا آمده بود و چیزی از آن دوران را ندیده بود، ولی شهدا را خوب می شناخت. @sn_shop
#اخبار_کتاب 📣 با همکاری مشترک نهاد و دانشکده مدیریت دانشگاه تهران؛ دوره آموزشی «روش‌های عملی ترویج کتابخوانی برای نوجوانان» برگزار می‌شود 🌐 http://iranpl.ir/news/11649/ 👥 @sn_shop
📗 کتاب جشن حنابندان را محمدحسین قدمی نوشته است. موضوع این کتاب «جنگ ایران و عراق» است که از سوی دفتر ادبیات و هنر مقاومت منتشر شده است. 416صفحه| 18000تومان 🔰توضیحات بیشتر وخرید: http://yon.ir/lcL4k 6000تومان بن هدیه برای خرید اولی ها با کوپن welcome97 👥 @sn_shop
فروشگاه کتاب جان
📗#کتاب_جشن_حنابندان کتاب جشن حنابندان را محمدحسین قدمی نوشته است. موضوع این کتاب «جنگ ایران و عراق»
👆👆👆👆  این کتاب شامل دو گزارش است. گزارش اول وقایع 10 آذر 1365 تا 9 بهمن 1365 را شامل می‌شود که در آن ابتدا مراحل ثبت‌نام و اعزام به جبهه شرح داده شده، سپس به آماده شدن و آموزش دیدن در پادگان پرداخته شده است. نحوه آشنایی نویسنده با هم‌رزمانش، توضیحاتش از اردوگاه و شب‌ها و روزهای اردوگاه، نامه‌های بچه‌های دبستان به رزمندگان، شوقشان برای رفتن به مناطق عملیاتی و لحظه‌شماری برای رفتن به خطوط مقدم، روحیات و فضایل اخلاقی رزمندگان از موضوعاتی است که در این گزارش شرح داده شده ااست. گزارش دوم وقایع اول آذر 1366 تا 13 فروردین 1367 را شامل می‌شود، که در آن عملیات والفجر پنج و اوضاع و احوال شهر حلبچه، اوضاع و احوال فرماندهان و مناطق عملیاتی، آسیب دیدن چشم‌هایش، شهادت رزمندگان و وصیت‌هایشان و خداحافظی‌اش را از جبهه شرح داده است. در پایان کتاب هم اسنادی از وصیت‌نامه‌های شهدا، عکس تعدادی از دوستان و هم‌رزمان و فرماندهانش را آورده است. @sn_shop