ادمین نوشت ::
رفته بودیم طرح ولایت مشهد.
وقتی می رفتیم حرم ویلچر هم می گرفتیم و نوبتی سوار می شدیم. 🤣
چقدم خوب بود.
بچه ها رو هل می دادم و توی صحن رهاشون می کردم. ویلچرم برا خودش می رفت...
یکی از بچه ها ی پیشنهادی داد ولی هیچ وقت جرات نکردیم اجراش کنیم. گفت بیا بشین روی ویلچر بعد بریم روبه روی ضریح یهو پاشو وایسا😶
یادش بخیر اون موقعی که ما این کارا رو می کردیم، مقداد داشت زیارت نامه می خوند.
#خاطرات_خود_نوشت
#مقداد
#خاطرات_طرح_ولایت
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
ادمین نوشت::
قسمت اول
از دبیرستان باهاش دوست بودم.
مقداد پسر مذهبی، آروم و با حالی بود.
روزی که فهمیدم توی دانشگاهی که قبول شدم اونم قبول شده خیلی خوشحال شدم. حتی بیشتر از خبر قبولی توی دانشگاه.
رزق معنوی خوبی بود که دانشگاهی باشی که مقداد هم داخلش باشه.
مقداد رو انقد قبول داشتیم که هر وقت روحانی دانشگاه نمی یومد یا می خواستیم نماز جماعت بخونیم، می ذاشتیمش امام جماعت.
گاهی توی خلوت خودم به حال خویش غبطه می خوردم. جز بچه های اهل مطالعه بود و اطلاعات دینی خوبی داشت.
مقداد دو سال زودتر از من ازدواج کرد. با ی دختر مذهبی مثل خودش. بعد از چن سال هم خدا بهش ی بچه داد. خادم الشهدا بود و یهو یک ماه توی طلاییه می موند.
ادامه دارد..
#خاطرات_خود_نوشت
#مقداد
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
ادمین نوشت::
قسمت دوم
مقداد حال روحی خوبی داشت. چله های زیارت عاشورا و دعای عهد دائمی داشت. جایی سیل می اومد مقداد خودش رو می رسوند.
توی راهیان نور همیشه جز اولین نفرا بود که می رفت و خادم می شد. یک ماه توی شلمچه می موند.
می گفت به من می گن چیکار کنم و چیکار نکنم.
گرافیست و عکاس ماهری بود و ی پیج اینستاگرام مذهبی هم داشت.
بیشتر دنبال کار دلش بود. درس نمی خوند و ی ترم در میون مشروط می شد. بجای درس خوندن هم توی این هیئت و اون پایگاه دائم کار فرهنگی می کرد.
نشد ی بار این آدم رو ببینم و به یاد خدا نیافتم. از بس که احساس می کردم خالصانه داره کار می کنه.
تیپ و قیافه اش هم عین کسایی بود که تا ی ساعت دیگه شهید می شن...
ادامه دارد...
#خاطرات_خود_نوشت
#مقداد
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
ادمین نوشت ::
قسمت سوم
از دبیرستان که بودیم،مقداد بشدت از گناه دوری می کرد. برای این که فکر گناهی رو عملی نکنه، تنها توی خونه نمی موند و می زد بیرون.
پدر و مادرش هر دو شاغل بودن، فرصت برای گناه زیاد داشت اما از گناه فرار می کرد و من اینو با چشم خودم بارها ازش دیده بودم.
خیلی که عصبانی می شد، 20 ثانیه به چشم هات نگاه می کرد. من خیلی سر به سرش می ذاشتم. هر چقدر من شیطون بودم، اون آروم بود. هر چقدر من سر به هوا بودم و اذیت می کردم اون مراعات می کرد.
ی شب توی راهیان نور، یک ساعت قبل از این که اذان صبح رو بگن، من بلند گو رو روشن کردم و اذان پخش کردم. ملت فک کردن نماز صبحه. پا شدن رفتن وضو گرفتن. بعد اعلام کردم اذان نماز شبه و هنوز اذان نماز صبح رو نگفتن و از محل متواری شدم..
شبی که من اذان صبح الکی پخش کردم، مقداد روی بچه هایی که خواب بودن پتو کشید، کفش هاشون رو واکس زد و بعدم به نماز شب مشغول شد.
راستی اینم بگم که، مقداد جز یکی از اون دو نفری بود که خواستگاری اون دختر خانمی رفته بود که توی 12 قسمت قبلی خاطره اش رو براتون گفتم. (کسانی که نخوندن یا جدید اومدن، #خاطرات_خود_نوشت ها رو بخونن)
مقداد همون کسی بود که سوالات اون دختر رو بهم لو داد. وقتی هم فهمید اون دختر بهم جواب مثبت داده می خواست منو خفه کنه.
#خاطرات_خود_نوشت
#مقداد
ادامه دارد...
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
ادمین نوشت::
قسمت چهارم
مقداد تا جایی که می تونست، به همه کمک می کرد. اگر کسی کمکی می خواست ازش دریغ نمی کرد.
مقداد دو سال زودتر از من ازدواج کرد و خیلی زود هم بچه دار شد.
همیشه دنبال کارهای جهادی و خیریه بود. هر جا که فکر می کرد نیازه، حاضر میشد. کار درست و حسابی هم نداشت. طراحی، گرافیک و عکاسی کار می کرد و با درآمد کمی که داشت، گذرای زندگی می کرد.
بنا به شرایط زندگی، بین من و مقداد فاصله زیادی افتاد. شاید 6 ماهی ی بار فرصت می شد باهاش صحبت کنم، شایدم فرصت نمی شد.
بهم می گفت توی ی موسسه خیریه کار می کنه و برای ی سری خانواده ها کمک جمع می کنن.
فاصله بین ما بیشتر و بیشتر شد. ی بار بعد از دو سال بهش زنگ زدم و بهش گفتم بیا تصویری واتس آپ ببینمت و باهات حرف بزنم.
ادامه دارد...
#خاطرات_خود_نوشت
#مقداد
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
ادمین نوشت ::
قسمت پنجم
مقداد زن و بچه دار بود که با ی خانم دیگه آشنا شد.
عکس با ریش برا زمانیه که تازه وارد موضوع ازدواج دوم و صيغه شده بود.
عکس دوم با موی بلند برای وضعیت الان مقداده..
ادامه دارد...
#خاطرات_خود_نوشت
#مقداد
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
ادمین نوشت ::
قسمت ششم
توی واتس آپ تا دیدمش بهش گفتم چرا کچل شدی؟😅😅
گفت: زندان بودم😶✋
گفتم شوخی نکنن بابا!! مسخره بازی در نیار.
قاطع تر گفت: جدی گفتم. همسر اولم ازم شکایت کرد برای نفقه. پرونده کیفری شد و رفتم زندان.
گفتم الان کجایی. گفت با همسر دومم هستم.
من اینجوری بودم😶😏🥴🙄😬😕🤨😉👨💻😭🧐
بهم گفته بود داره به خانم ها کمک می کنه، اما نگفته بود می خواد بگیره اون ها رو.
ادامه دارد...
#خاطرات_خود_نوشت
#مقداد
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
ادمین نوشت ::
قسمت هفتم
بقیه ماجرا رو از زبون همسر دوم مقداد بخونید.
مقداد متاهل بود و بچه داشت، به اسم کمک کردن با خانمی دوست شد که اونم متاهل بود و بچه داشت. هر دو طلاق گرفتن و با هم ازدواج کردن.
امروز روز تولد مقداده. براش دعا می کنم عاقبت بخیر بشه.
مقداد بواسطه آشنا شدنش با این خانم هم زندگیش رو از دست داد، هم زندان رفت و هم الان کافر کافر شده...
#خاطرات_خود_نوشت
#مقداد
#پایان
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دورهی کارشناسی یه استاد داشتیم که فارغ التحصیل دانشگاه امام صادق بود... ( استاد محمدی سیرت)
تعریف میکرد:
زمانی که دانشجوی امامصادق بودم یه هم اتاقی داشتم که حافظ کل قرآن بود
به تمام علوم فقهی هم کاملا مسلط بود؛ دانشجوی نخبهی رشتهی فقه و حقوق دانشگاه امام صادق بود
میدونید الان کجاست؟
گفتیم کجاست؟
گفت: توی آمریکاست؛ استخدام سازمان جاسوسی آمریکا (CIA) شده؛ مسئولیتش طراحی شبهه در زمینهی حقوق زن در اسلامه
پ.ن: آن زمان که استادمون این ماجرا رو برای ما تعریف کرد سال ۹۵ بود؛ هنوز فتنهی زن زندگی آزادی نشده بود....
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
#مقداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیزی که هممممیییشه شما میگید
هررر کاری میکنین نمازتونو ترک نکنین
#مقداد🥺
چیکار کردین ادم هر جا نگا میکنه یا حرفاتون هست یا خاطراتتون..
اقای محمدی این چه وضعشه😂🧑🦯
#مقداد
#اینور_محمدی_اونورهم_محمدی