eitaa logo
صبحانه ای با شهدا
3.9هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
2 فایل
🌷سعی‌داریم‌هرروزباهمراهی‌شما ومددشهیدان‌به‌معرفی‌شهدابپردازیم. 📌مجوزاستفاده‌ازمطالب‌کانال 1️⃣ذکرصلوات 2️⃣عدم‌استفاده‌ازلوگودرتصاویروفیلم‌ها، به‌جهت‌نشربیشترمطالب https://t.me/sobhaneh_ba_shohada :تلگرام📲 👤ارتباط‌باادمین: @hosseinzadehfazl
مشاهده در ایتا
دانلود
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 اوس عبدالحسین فرمانده دلاور موتور گازی سوار از نوع تخم مرغی 🔹️ عمو موتور گازیتو اینجا نبند! فرمانده تیپ داره میاد! ◇ یه انیمیشن زیبا از شهیدی که بهش میگفتن اوس عبدالحسین 🔹️ صبحانه ای با شهدا @sobhaneh_ba_shohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671
🔴 شهید شاپور برزگر؛ شهادت با لب تشنه و یک دست قطع‌شده 📌 یک دستش قطع شده بود، اما از جبهه دست نمی‌کشید. به او گفتند: «با یک دست که نمی‌توانی بجنگی، برو عقب.» 🔸 شهید شاپور با صدای رسا پاسخ داد: «مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟ مگر نفرمود: «والله ان قطعتمو یمینی، انی احامی ابدا عن دینی»؟» 🔹 در عملیات والفجر ۴، مسئول محور بود. حمید باکری به او مأموریت داد که گردان حضرت ابوالفضل را از محاصره دشمن نجات دهد. ▫️ در لحظات آخر، وقتی قمقمه آب را آوردند، با لب‌های خشکیده گفت: «مگه مولایم امام حسین علیه‌السلام در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم؟» 💔 شهید شاپور برزگر، در حالی که بی‌دست بود و لب تشنه، به شهادت رسید. 🔹️ صبحانه‌ای با شهدا @sobhaneh_ba_shohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال کنید و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671
خاطره ای از شهید"فاطمه جعفریان"؛سخنانی که مسیر زندگی خانمی بی حجاب را تغییر داد... 📌در زمان شاه، فاطمه و من در خیابان قدم می‌زدیم که ناگهان یک خانم بی‌حجاب جلوی ما راه می‌رفت. 🔸فاطمه بی‌درنگ جلو رفت و از او پرسید:«ببخشید خانم! اسم شما چیه؟» خانم با تعجب جواب داد: «زهرا؛ چطور مگه؟» 🔹فاطمه با لبخندی گفت:«هم اسمیم! می‌دونی چرا روی ماشین‌ها چادر می‌کشند؟» ▪️خانم کمی متعجب جواب داد:«لابد می‌خواهند ماشین‌ها از سرما و گرما و گرد و غبار آسیب نبینند.» ▫️فاطمه با نگاهی مهربان گفت: «آفرین! مثل ماشین‌ها، خدا هم برای حفظ ما از نگاه‌های ناپاک، پوششی به ما داده تا آسیبی نبیند. خصوصاً که هم‌نام حضرت فاطمه زهرا (س) هستیم.» 🔻پس از مدتی دوباره همان خانم را دیدم، اما این بار محجبه شده بود.می گفت: نصیحت او همانند پتکی بر سرم فرود آمد. از آن روز تصمیم گرفتم برای خودم، قیمتی قائل شوم. 🔹️ صبحانه ای با شهدا @sobhaneh_ba_shohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671
🔴شفاعت شده ی حضرت زهرا(س) 📌ناگهان انـوار طلایی و سبز و قرمز و زرد از سوی آسمـان روی زمین ریخته شد. 🔸فرشتگان با وقار و آهسته بال می زدند و به سمت زمین می آمدند. هودجـی روی دستهایشان بود.همـه بدون اینکه بخواهیـم، بلنـد شدیم. 🔹خانـمی نـورانی از هودج پایین آمد. شهدای گـردان نـزدیک هـودج بـودند. خواستـم به سوی هـودج بروم، امـا پاهـایم به زمین چسبیده بـود. ▪️آن خانم برسر شهدا دست میکشید و به هرکدام برگه ای میداد. "اوسطی" که پهلویم نشسته بود بسوی هودج دوید و برگه راگرفت. ▫️تمام صورتش میخندید. روی برگه اش را که نشانم داد نوشته بود: «شفـاعت شـده حضـرت زهــرا (س)» 🔻هودجی دیگر ازآسمان فرود آمد.آقایی پرشکوه و الهی درآن بود. شهـدا دست به سینه نهادند و زمزمه کردند: «السـلام علیک یا اباعبـدالله ع» ازخواب پریدم. بالش از اشک، خیس شده بود. 📜خداحافظ کـرخه / داوود امیریان "صلواتی هدیـه کنیم به ارواح مطـهر شهـدا" 🔹️ صبحانه ای با شهدا @sobhaneh_ba_shohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671
شهید"حسن رزاقی"؛شهیدی که ترس برای او معنایی نداشت 📌حمیدرضا شاکری" درباره سردار شهید "حسن رزاقی" می‌گوید «در دوران دفاع مقدس، من و شهید رزاقی همسایه دیوار به دیوار بودیم، اما هیچکدام نمی‌دانستیم که دیگری رزمنده است؛ 🔸در عملیات والفجر ۸ در منطقه بهمن‌شیر، به‌طور اتفاقی همدیگر را دیدیم و آنجا سرآغاز دوستی مشترک ما بود؛ به یاد دارم که سوار قایق شدیم و به سمت کارخانه یخ‌سازی "فاو" حرکت کردیم؛ 🔹هواپیماهای توپولف به سمت ما پرواز کردند، ارتفاع کمی داشتند و به هواپیماهای مسافربری شبیه بودند؛ ابتدا متوجه نشدم که هواپیماها جنگی‌اند و با تعجب گفتم هواپیمای مسافربری در منطقه عملیاتی چه می‌کند؟ ▪️وقتی منطقه را بمباران می‌کردند، شهید رزاقی با مزاح گفت «چقدر آدم در این هواپیمای مسافربری هست که دارند این همه بمب روی سر ما می‌ریزند؟!» ▫️البته مانند این حادثه بارها اتفاق افتاد و به همین واسطه به این نتیجه رسیده بودم که ترس برای او معنایی ندارد.   🔹️ صبحانه ای با شهدا @sobhaneh_ba_shohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671
📌سفر آخر... 🔸بار آخری که حسین به سوریه رفت من و خواهرم در منزل بودیم،حال همه گرفته بود،بغض گلوها را فشار میداد،حسین خیلی عادی بود نماز ظهر رو خوند،حمام کرد،وسایلشو مرتب کرد و محیای رفتن بود. 🔹چهره اش را که نگاه میکردم آرامش موج میزد ذره ای از اضطراب و دلهره در چهره اش ندیدم.با خودم میگفتم چطور میشود یک جوان ۲۲ساله آماده رفتن به و جبهه باشد ولی مضطرب نباشد؟ ▪️موقع خداحافظی مامان و خواهرم گریه کردند اما من به هر شکلی که بود خودم رو کنترل کردم و او را در آغوش کشیدم و گفتم :فکر نکنی من دلم برات تنگ نمیشه ها،برا منم خیلی سخته تو بری اما اگر رفتنت به نفع اسلام هست من دعاگوی تو خواهم بود و صبوری میکنم و به بقیه هم دلداری میدهم. ▫️موقع زدن این حرف سرم پایین بود چونمو گرفت و سرم رو بالا آورد و گفت:این تفکر درسته (به شوخی گفت عاشق این تجزیه و تحلیلت هستم) این آخرین گفتگوی من و حسین بود. 🔻به سرعت خداحافظی کرد و رفت .به آخرین پله که رسید یک نگاه معناداری کرد و رفت ...آخرین نگاه...آخرین دیدار آرامش چهره اش و سرعت دادن به رفتنش حجت رو تمام کرد که حسین ازین دنیا دل بریده و در انتظار وصال است. شهد شیرین شهادت گوارای وجودت... راوی:خواهر شهید 🔹️ صبحانه ای با شهدا @sobhaneh_ba_shohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671
شهید"غلامعلی رجبی"؛شهیدی که تکه نانی را به غذاهای شاهانه ترجیح داد... 📌دوران سربازی شده بود راننده قریب (پیشکار شاپور غلامرضا پهلوی).همراهش می‌رفت سرکشی باغ‌های غلامرضا پهلوی. 🔸توی باغ، لب به چیزی نمی‌زد؛ آنقدر که بالاخره یک روز صدای قریب درآمده بود که: «همه به من التماس می‌کنند اجازه بدم از میوه‌های باغ ببرند؛ ولی تو حتی میوه‌هایی که خودم برات کنار می‌ذارم رو هم برنمی‌داری ببری؟!» •••••°°°°°•••••°°°°°•••••°°°°°•••••°°°°°••••• 🔹یک بار با قریب رفته بود کاخ شاپور غلامرضا؛ موقع ناهار رسیده بودند. قریب او را برده بود آشپزخانه و سفارش کرده بود که هر غذایی می‌خواهد بهش بدهند.آن روز مهمانی بود و آشپزخانه پر از غذا و دسرهای مختلف. ▪️بعدها برای مادرش تعریف کرده بود که: «غذای آن روز از گلوم پایین نرفت. رفتم تو کوچه پس کوچه‌ها، نانوایی پیدا کردم. یه نون خریدم و کمی پنیر و انگور؛ نشستم کنار جوی آب و جای شما خالی ناهارم رو با لذت خوردم». شهید غلامعلی رجبی ✓ذاکــر اهـل بیت علیـهم السـلام معـلم، شاعـر و سـراینده شعــر زیبـای : «قــربون کبــوتـرای حــرمت امـام رضــا ع» 📜مجـموعه یادگــاران /جلد ۲۴ کتاب غلامعلی جندقی (رجبی) نشـر روایت فـتح 🔹️ صبحانه ای با شهدا @sobhaneh_ba_shohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671
خاطره ای از لحظه ی دیدار دختر شهید"مهدی نعمایی"با پیکر پدرش 📌کفن را باز نکردند. ریحانه پرسید «اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه؟»آرام در گوشش گفتم « این پیکر بابامهدی است.» 🔸یکهو دلش ترکید و داد ‌زد «این بابا مهدی منه؟» از صدای گریه‌های ریحانه مردم به هق هق افتادند.دوباره در گوشش گفتم «ریحانه جان یک کار برای من می‌کنی؟» 🔹با همان حال گریه گفت «چه کار؟» بوسیدمش و گفتم «پاهای بابا را ببوس.» پرسید «چرا خودت نمی‎بوسی؟» گفتم «همه دارند نگاهمان می‎کنند. فیلم می‎گیرند. خجالت می‎کشم.» گفت «من هم نمی‎بوسم.» ▫️یک نگاهی توی صورتم کرد. انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید. سرش را بلند کرد و دوباره بوسید. آمد توی بغلم و گفت:مامان از طرف تو هم بوسیدم. 🔻یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان می‌دهد. به برادرم التماس کردم ببردش. ●گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟اگر می‌دید طاقت می‎آورد؟ نه، به خدا که بچه‌ام دق می‌کرد. همه حواسم به ریحانه بود و از مهرانه غافل بودم. 🔹️ صبحانه ای با شهدا @sobhaneh_ba_shohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671
📌لحظه شهادت یک رزمنده ؛ پرواز به سوی معبود به قلبی مطمئن و آرام... 🔸از خاکـریز پایین آمـدم.قطبی داشـت مجـروحین را روی برانکـارد میگذاشت. کمکـش کردم؛ سه نفـر بودند. یکی از مجـروحین در حـال شهـادت بود. 🔹دوست داشتـم هنگام شهـادت بالای سرش باشم.ترکش ها سر و سینه اش را خونین کرده بودند. قرآن را از جیبم خـارج کردم و سوره "الـرحمـن" را خواندم و بعد قـرآن را روی سینه اش گذاشتم. 🔻آرام گفت: «ياحسـين ع .. يازهــرا س ..» و رفـت به سرزمینی کـه حسین ع و زهـرا س منتظرش بـودند. 📜خداحافظ کـرخه / داوود امیریان 🔹️ صبحانه ای با شهدا @sobhaneh_ba_shohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671