eitaa logo
صبح بخیر شب بخیر
14.2هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
9.3هزار ویدیو
93 فایل
سلام صبح بخیر صبح بخیر ،روز بخیر ،ظهر بخیر ،عصر بخیر ، شب بخیر استیکر مناسبتی مذهبی کانالی برای خانواده کپی حلال با ذکر صلوات (دلخواه )برای تعجیل در ظهور حضرت مهدی صاحب الزمان عج به غیر از کانال هم نام 💚💚💚 ارسال نظرات و تبلیغات @HOSEYN9496
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔥 📣 امام علی علیه السلام: أفَلا تائِبٌ مِن خَطيئَتِهِ قَبلَ هُجومِ مَنِيَّتِهِ؟ أوَلا عامِلٌ لِنَفسِهِ قَبلَ يَومِ فَقرِهِ وبُؤسِهِ؟ جَعَلَنَا اللّهُ وإيّاكُم مِمَّن يَخافُهُ ويَرجو ثَوابَهُ. آيا توبه كننده اى از گناه وجود ندارد كه پيش از فرا رسيدن مرگش توبه كند؟ و يا عمل كننده اى كه پيش از رسيدن روز تنگدستى و بدبختى‌اش عمل نمايد؟ خداوند، ما و شما را از كسانى قرار دهد كه از او بيم دارند و به اميد پاداش اويند. مصباح المتهجّد : ص۶۵۹ ص۷۲۸ @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺این گلهای زیبا ☘تقدیم به شما خوبان 🌺به پاس حضور و همراهیتان 🌺 ☘زندگیتون قشنگ و رنگارنگ ☘🌺 🌺ظهر آخر هفته در کنار خانواده قشنگ و شاد ☀️💐❤️ @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
براى همه خوب باش آنکه فهميـــــــد هميشــــــــه کنارت و به يادت خواهد بود... و آنكه نفهميـــد روزى دلش براى تمام خوبى هايت تنگ مى شود🌸💐💕💕 ظهر اولین پنجشنبه بهمن ماه بخیر و خوشی💕💞 @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗  💗 قسمت11 با خودکار روي دفتر ضربه مي زدم. خب سوگل! چي بنويسيم و چي ننويسيم. خودکار رو روي لبم گذاشتم و فکر مي کردم. صداي تق و توقي که نمي دونم مامان واسه چي راه انداخته بود، نمي ذاشت تمرکز کنم و همه ش يادم مي رفت. کالفم بلند شدم و پايين رفتم. بله! مامان خانوم خونه رو ريخته. پوفي کشيدم که مامان نگاهم کرد. گفتم: مامان! اين جا چه خبره؟ خنده اي کرد و گفت: سالمتي! تو چه خبر؟ پوفي کردم و دستم رو گذاشتم روي کمرم. چشم هام رو تنگ کردم و گفتم: مامان جان! نمي دوني من هر روز اين تايم درس مي خونم؟ مامان که دوباره با قابلمه ها درگير بود و صداي قابلمه ها واقعاً روي مخم بود، گفت: چي؟ نشنيدم. با پام روي زمين ضرب گرفتم که گفت: خب دستشويي داري، برو سرويس. مادر، اين جا چرا وايسادي؟ - مامان! من دستشويي ندارم؛ منتظرم شما کارهاتون تموم شه که برم پي درسم. - اي واي! درس داري؟ از خونسردي مامان، خونم به جوش اومده بود؛ ولي آروم و با حرص گفتم: حاال درس نيست؛ نامه به امام زمانه که اگه کم تر سروصدا کني، مي تونم تمرکز کنم و بنويسم. - وا! سوگل جان! نميشه که کارم رو نصفه و نيمه بذارم... لبخند پر از عصبي زدم و در حالي که از آشپزخونه بيرون مي اومدم، گفتم: پس خواهشا آروم تر. نشستم رو صندلي و خودکار رو دستم گرفتم. باهاش به ورقه ضربه مي زدم و پاهام رو تند تند تکون مي دادم؛ چشم هام رو بستم. - آخه اين جوري ام تمرکز مي کنن؟ صداي بلند مامان، باعث شد سکته ي يک و دو رو باهم رد کنم و نتونم تعادلم رو حفظ کنم و از صندلي افتادم. آخ! چشم هام رو از درد کمرم بستم و لبم رو گاز گرفتم. ظهور مامان رو کنارم حس کردم که با نگراني گفت: سوگل! مادر خوبي؟ چشم هام رو به زور باز کردم و گفتم: مامان! چه کاريه آخه. چرا يهو مياي و داد ميزني؟ - من چه بدونم اون قدر غرق شدي که با صداي من از صندلي بي افتي؟ کمرم رو ماساژ دادم که مامان دوباره با نگراني پرسيد: پاشو ببينم مي توني راه بری آروم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که خيال مامانم راحت شد. درد کمرم هم کم شده بود که گفت: بيا بشين، دوتايي يه چيزي مي نويسيم. با خوش حالي گفتم: جدي مي گي؟ - اگه تو بخواي، چرا که نه؟ بغلش کردم و گفتم: معلومه که مي خوام. صبر کن مامان؛ بزار برگه رو بيارم. - نمي خواد. تو برو آروم بشين روي صندلي، من وايستم. " باشه " اي گفتم و دوباره روي صندلي که روي زمين افتاده بود، درستش کردم و نشستم. مامان گفت: درباره ي امام زمانه بود؟ - آره - خب، بنويس امام زمان کي مياي؟ يا نه؛ اول سالم کن. نه نه، اول بايد مقدمه بنويسي... با تعجب به مامان نگاه مي کردم که داشت سقف رو نگاه مي کرد و همين جور داشت براي خودش مي گفت. چشم هام با هر حرفش بيشتر گشاد ميشد که گفتم: مامان؟ مامان با صدام، نگاهم کرد و گفت: چيه؟ نگاه داره؟ بنويس اين هايي رو که بهت مي گم ديگه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت 12 - مامان! ولم کن. آخه مگه مقاله س که مقدمه بنويسم؟ دلنوشته ي دوازده خطه. لبش رو کج کرد و گفت: اصال خودت بنويس! من کار دارم. از اتاق داشت مي رفت بيرون که گفت: هر وقت تموم کردي، بيار بخونم. اجازه نداد حرف بزنم و از اتاق بيرون رفت. پوفي کردم يک چيزهايي توي ذهنم بود، ولي جمله بندي نکرده بودم. با يک کم فکر، خودکار رو دستم گرفتم و شروع کردم. تا خواستم بنويسم، دوباره صداي تلق و تلوق ظرف ها بلند شد. کالفه داد زدم: مامان! مامان هم مثل من داد زد: ببخشيد. دستم رو روي موهام کشيدم، چشم هام رو بستم و نفس عميقي کشيدم. آروم که شدم، شروع کردم و نوشتم: ... در آن نفس که بميرم، در آرزوي تو باشم... بدان اميد دهم جان که خاک کوي تو باشم... به نام خالق هستي دلتنگم، خيلي دلتنگ... ندايي توي دلمه؛ يک حسي دارم، حس غريبي، غايبي رو حس مي کنم. داره من رو مي بينه، ولي من نه! دوست دارم بنويسم براي همين غايب... دلم مي خواد با يک نفر درد و دل کنم. با کسي که براي همه ي عالم گريه کرد و کسي به کَکِشم نگزيد. هوف.. سالم يا اباصالح... نمي دونم چي بگم؛ اصالً نمي دونم از کجا شروع کنم. نميشه بگم حالت خوبه؟ راستش روم نميشه. چطور مي تونم اين سوال رو بپرسم وقتي ميدونم گناهکارم... يا صاحب الزمان! تو آسموني هستي و من زميني، تو روشني، من تاريک، من رو سياهم. مولای من! منتظرهاي نامشتاقي هستيم که فقط تو گرفتاري محتاج شما ميشيم. نميدونم چرا به حال کس هايي گريه ميکني که به حالت گريه نمي کنند نمي تونم درک کنم چرا دست هات رو براي ما گناهکارها بالا مي بري و از خدا طلب ببخش مي کني؛ در صورتي که دستي براي ظهور زودتر شما به بالا گرفته نميشه. مولای من! برام گفتنش سخته، ولي شرمنده ام. اين جا، مجنوني منتظر ليلا نيست. نخواه که بياي، دل همه مون از سنگه، از خشم، از دروغ، نيرنگ. انگار عادت داريم که بد باشيم من شرمنده ام، شرمنده. اما باز هم ميگم «يا اباصالح المهدي ادرکني» قطره اي از اشکم روي برگه افتاد. واي سوگل! دستم رو روي سرم گذاشتم. خاک بر سرت سوگل! برگه رو کثيف کردي. حاال اين قطره رو چي کار کنم؟ واي... برگه رو برداشتم و بردم پايين؛ مامان رو صدا کردم که مظلومانه گفت: به خدا من سروصدا نکردم!