هدایت شده از صبح بخیر شب بخیر
داستان واقعی 📜
آن ۲۰ لیره 💰
قسمت 5⃣
... محمد جوابی نداد ...
دهانش از ترس تلخ شده بود
جرآت هیچ حرکتی را نداشت 🚷
عثمان فریاد زده و به مسافران
ناسزا میگفت و آنها با تلاش به
همدیگر کمک کرده و از کشتی ها
دور میشدند 🏊🏊🏊
ناخدا تردید محمد را که دید،دستش
را گرفت و گفت: کمکت میکنم مرد ..🤝
شهامت داشته باش.اینها دنبال جوان
برای سربازی اجباری میگردند
به چنگشان بیفتی،کارت تمام است ☝️☝️
محمد از شدت ترس عکس العملی
نشان نداد
اما کلمات سربازی،اجبار ... او را بیشتر
به وحشت انداخت 💓💓
ناگهان سکوت ترس آلود درونش
شکست
با تمام وجود فریاد زد :🗣
یا صاحب الامر عج ... چرا به دادم
نمیرسی⁉️
مگر نمیبینی راه به جایی ندارم⁉️😔💔
و اشکش جاری شد.راه به جایی
نداشت💔💔
ناگهان مرد عربی را دید که از میان
رفت و آمد سربازان، از پله های
کشتی بالا آمد⛴
دست او را گرفت و گفت: با من بیا
محمد بی اختیار دستش را در دست
او گذاشت 🤝 🤝
لطافت دست او احساس آرامش
شیرینی را به او هدیه کرد 🌱
بی هیچ حرفی به راه افتاد
مرد عرب محمد را از بین سربازان
رد کرد و با هم از کشتی پیاده
شدند ❣❣
هیچکس مانع آن دو نشد
از کنار عثمان هم رد شدند،اما گویی
بر چشمان غضبناک او پرده ای کشیده
شده بود 🌱🌿
سربازان هم انگار آن دو را نمیدیدند
پای محمد که به ساحل رسید،نفس
راحتی کشید و ایستاد ...✋✋
❤️🔥اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️🔥
#داستان_واقعی
✅ ادامه دارد ...
کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜
آن ۲۰ لیره 💰
قسمت 6⃣
... مرد عرب گفت:
میخواهی کجا بروی؟؟؟
محمد که هنوز در بهت عبور از بین
سربازان بود،مردد ماند 🌀
به خاطرش آمد تنها آشنایش در این
ناحیه،خواهرش است که شاید
شوهرش هادی بتواند وسیلهی
ادامهی سفرش به بغداد را فراهم
کند 🏇🏇
به مرد عرب گفت:
به آبادی《کوت》میروم
دامادمان آنجاست ✅
مرد عرب رو برگرداند و به راهی خاکی
که از آن نزدیکی میگذشت،اشاره
کرد و گفت:
این راه کوت است ، برو 🌱🌿
محمد از جیبش مبلغ ناچیزی پول
درآورد و گفت:
بیش از این پولی ندارم ...💰
دستم تهیست،ولی از من بپذیر
تو مرا نجات دادی و این کمترین
چیزیست که دارم 💔🥀
مرد عرب گفت:
من توقعی ندارم و پول نمیگیرم ☝️☝️
محمد جاخورد.فکر کرد چون پول خیلی
کم بود، او اینطور گفته 💢
رو برگرداند و به کشتی اشاره کرد تا
بگوید هرچه داشته،آنجا جا گذاشته
و وقتی آمد به مرد بگوید ...
دید اثری از او نیست ... 💔🥀💓💓💓
اطرافش را نگاه کرد
در آن ساحل هیچ نشانی از او
نبود 🥺😔💔💔💔
برای اینکه دوباره به دام سربازان
نیفتد،از آنجا دور شد و ذهن خسته اش
از کاری که مرد عرب برایش کرده
بود،غافل شد...💗💓💗
💞اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💞
#داستان_واقعی
✅ ادامه دارد ....
کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜
آن ۲۰ لیره 💰
قسمت 7⃣
... در خانهی خواهرش را محکم
کوبید 🚪
هادی در را باز کرد و با دیدن چهرهی
خاک آلود و خسته اش گفت:
تو اینجا چه میکنی⁉️
محمد دستش را آستانهی در تکیه
داد و گفت:
با کشتی عازم بغداد بودیم که بین راه
سربازان حکومتی مانع ادامهی سفرمان
شدند 😔💔💔
هادی دستش را گرفت و گفت؛
اینها همه از آتش جنگ است
حالا بیا تو و استراحت کن ☝️
محمد گفت: استراحت⁉️
تا به خانه نرسم،آرامش ندارم
کمکم کن تا به بغداد بروم ...🙏
هادی گفت: به روی چشم،فقط کمی
تامل کن
خواهرت حتما با دیدنت خوشحال
میشود ✅
سرش را به طرف حیاط برگرداند و
صدا زد: فاطمه ... بیا ببین که
آمده 🌱🌱
فاطمه شتابان از اتاق بیرون آمد:
سلام محمد! در این اوضاع آشفته،
چطور به اینجا آمده ای⁉️⁉️
هادی گفت: بگذار نفسی تازه کند،همه
چیز را خودش میگوید
سربازان حکومتی گویا مانع حرکت
کشتی شان شده اند 🥀🥀
محمد به اتاق رفت و خسته و درمانده
دراز کشید
فقط سرش را بلند کرد و گفت:
هادی،فکری بکن 💢💢
هادی گفت: تا تو استراحتی بکنی،
آمدم و به سرعت از خانه
بیرون رفت ...⚡️⚡️
✨اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨
#داستان_واقعی
❌ ادامه دارد
کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜
آن ۲۰ لیره 💰
قسمت 8⃣
... فاطمه نگران کنار محمد نشست و
گفت:
جانم به لب رسید،حرف بزن 💢
محمد ماجرای ورشکستگی اش را گفت
و اینکه حالا مجبور است دست
خالی به خانه برگردد 💔🥀
محمد از خستگی به خواب رفت
ساعتی نگذشت که به صدای در خانه
از خواب بیدار شد 🌱🌿
هادی بود.با دیدن هادی از جا بلند
شد.او برایش حیوانی کرایه کرده
بود تا او را بغداد برساند 🐎
بدون تامل آمادهی حرکت شد
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
صدای گریهی پسرش از خانه به
گوش میرسید
با شتاب پیاده شد و در زد ⚡️⚡️
مادر پیرش در را باز کرد و با دیدن
سرووضع آشفتهی محمد،وحشت
زده شد 💓💓
محمد سلام کرد.مادر دستش را
گرفت و گفت:
سلام پسرم،کجا بودی این همه مدت⁉️
محمد پا به حیاط گذاشت:
چه بگویم مادر،قصه اش مفصل
است
و با شتاب به اتاق رفت 💥💥
با دیدن صورت تکیدهی همسرش
حمیده،دلش فرو ریخت
حمیده او را که دید،نیمخیز شد،
اما خیلی زود نشست 🥀🥀
آنقدر بیمار بود که قادر به ایستادن
نبود
پسرشان گریه میکرد و حمیده نمیتوانست
او را آرام کند 💔💔
محمد کنار بستر همسرش زانو زد
و نوزاد رنگ پریده و رنجور را
از او گرفت 💞💞
تمام صورت حمیده پر از اشک بود
محمد دستهای تب دار او را در دست
گرفت و گفت: چه به روزت آمده ⁉️⁉️
......
💖اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
#داستان_واقعی
❣ ادامه دارد ....
کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜
آن ۲۰ لیره 💰
قسمت 9⃣
... حمیده جوابی نداد ...
محمد نالید :
من تمام سعی خودم را کردم ...
من مرد خوبی برای تو نیستم ... 😔💔🥀
حمیده لبش را گزید و گفت:
نه محمد ... جنگ و قحطی که گناه
تو نیست 🥀🥀
محمد سرش را به زیر انداخت:
من نتوانستم کاری بکنم ..
هرچه داشتم،در کشتی جاماند 😔😔
سربازان حکومتی به سراغمان آمدند
و مرد عربی مرا از بین جمعیت
نجات داد 🌱🌿
نفهمیدم که بود و از کجا آمد
اما اگر نیامده بود،یا در دجله غرق
میشدم یا سربازان مرا با خود
میبردند 💥💥
حمیده گفت: مهم اینست که خودت
زنده و سالمی.
دوباره همه چیز را از اول شروع
میکنی ✅
محمد در چشمان اشک آلود همسرش
خیره شد و گفت:
من ورشکسته ام،میفهمی یعنی چی ⁉️😔
حمیده گفت: نه .. نمیفهمم،ولی
میفهمم بودن تو در خانه یعنی چی و
همین برایم کافیست⚡️⚡️
قول بده اگر از گرسنگی هم بمیریم،
در کنار هم باشیم و بعد از این
هرگز ما را ترک نکنی 🙏❣❣
مادر نوزاد را که آرام خوابیده بود،به
اتاق آورد و گفت:
این بچه از گرسنگی گریه میکرد
پسرم فکری بکن 🔻🔻
محمد شرمسار سر به زیر انداخت ...
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️
#داستان_واقعی
✅ ادامه دارد ...
کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜
آن ۲۰ لیره 💰
قسمت 0⃣1⃣
... بعد از سه ماه در دکان را باز کرد
دکان خالی و پر از گرد و غبار بود
در قفسه ها هیچ جنسی نبود 🥀💔
با آن جنگ و قحطی،کسی توان خرید
پارچهی ابریشمی را نداشت 🪡🧶
محمد هم غیر از این دکان بافندگی،
هیچ سرمایه ای نداشت 💸
در دکان را نیمه باز گذاشت تا کسی
از رهگذران او را با این حال و روز
نبیند ❤️🩹🍂
در بازار طلبکاران زیادی داشت که
منتظر باز شدن دکانش بودند 💢
اگر چه وضع تمام بازار بد بود،اما
او یک ورشکستهی تنها بود که تنها
چرخ بافندگی برایش مانده بود،
آن هم بدون ابریشم یک دستگاه
بی خاصیت بود❣❣
گوشهی در را ذره ای باز گذاشت و
گوشه ای کز کرد😔
عقلش به جایی نمیرسید ⚖
هیچ راهی برای رهایی نداشت
همسرش بیمار بود و نیاز به غذا و
دارو داشت 🍁🍂
پسرشان از گرسنگی گریه میکرد و
چیزی در خانه نبود که او را سیر
کند💓💓
کسادی بازار هم چیزی نبود که
حل آن در توانش باشد
دیگر امکان قرض گرفتن از کسی
را هم نداشت 💔💔
چرا که نه قدرت پس دادن بدهی را
داشت و نه وجهه و اعتباری ... 🥀🍂
❤️🔥اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️🔥
#داستان_واقعی
❌ ادامه دارد ...
کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜
آن ۲۰ لیره 💰
قسمت 1⃣1⃣
... همه میدانستند از شدت تنگنا
راهی عسکریه شده بود و حالا
کسی از آمدنش خبر نداشت ⚡️⚡️
سر روی زانوانش گذاشت و در دل
نالید:
یا صاحب الزمان عج، میدانی که
بی پناهم 💧💧💔
بدون پشتوانه و یاورم.اگر زن و
بچه ام ازبیماری و گرسنگی بمیرند،
چه خاکی به سرم بریزم 🥀🥀
اصلا مردی که نتواند به خانواده اش
یک وعده غذای سیر بدهد، به
چه دردی میخورد⁉️😔😔
خودش را سرزنش میکرد و از آن
همه ناتوانی اش به ستوه آمده بود
که ناگهان صدای پایی شنید که
نزدیک میشد ... 🌱🌿
خودش را جمع و جور و اشکش را
به سرعت پاک کرد 💓💓
صدای پا پشت در قطع شد و سایه ای
از روزن در،مانع ورود نور به دکان
شد ✨✨
نفسش را در سینه حبس کرد و
به خودش لعنت فرستاد که چرا در
را کاملا از تو نبسته است ☄☄
لحظه ای نگذشت که دستی به
در خورد و در باز شد
نور به صورتش تابید 🌟💫
زنی را با چادر عربی و نقاب زده در
آستانهی در دید
نیم خیز شد،این زن هر که بود،
نمیتوانست طلبکار باشد ☝️☝️
اما یک آن به ذهنش رسید ممکن
است زن یکی از طلبکارانش باشد
و جلوتر از شوهرش آمده تا
او را غافلگیر کند 💢💢
داشت با خودش کلنجار میرفت که
زن دستش را جلو آورد و گفت:
کاغذی از پسرم رسیده،آن را برایم
میخوانی⁉️⁉️
یک لحظه آرام گرفت، اما نفهمید این
زن چرا اینهمه دکان باز را رها کرده
و به سراغ این دکان خالی
آمده ... 🛎🛎
💜اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💜
#داستان_واقعی
✅ ادامه دارد ...
کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜
آن ۲۰ لیره 💰
قسمت 2⃣1⃣
... بلند شد،خاک لباسش را تکاند و
گفت: چشم
زن دکان خالی را که دید،گفت:
جوان تو که آه در بساط نداری،چرا
بیکاری ⁉️⁉️
محمد شرمنده گفت؛
با وضع جنگ و کسادی بازار ،کسی
چیزی نمیخرید تا هرچه داشتم تمام
شد 😔💔
زن با نگاهی به اطراف گفت:
ولی چرخ بافندگی خوبی داری☝️
حتما ابریشم های خوبی با آن میبافی👌
محمد آهی کشید و گفت:
روزگاری که دکانم رونق داشت،
بهترین لباسهای ابریشمی بغداد را
میبافتم ☝️☝️
اما الان یک نخ ابریشم هم ندارم
زن به طرف در برگشت و گفت:
من ۲۰ لیره به تو بعنوان قرض الحسنه
میدهم ... 🌱🌿
برو ابریشم تهیه کن و بیا دکانت را
رونق بده و هر وقت پولم را
خواستم،ده روز جلوتر به تو خبر
میدهم ☝️☝️
دهان محمد از تعجب باز ماند
۲۰ لیره⁉️⁉️😲
نتوانست حرفی بزند
زن توجهی به تعجب و شگفتی اش
نکرد و گفت:
کاغذم را هم بده،باشد یک فرصت
دیگر 💥💥
محمد که همانطور بهت زده او را نگاه
میکرد،گفت:
شما مرا از کجا میشناسید⁉️⁉️
چطور به من ۲۰ لیره میدهید⁉️⁉️😳
زن گفت: تو کارت به این کارها نباشد
تو برای سرمایهی کار،پول میخواهی 💰💰
من هم به تو پول میدهم ...
من باید حرف از شناخت و اعتماد
بزنم،آنوقت تو ... 💢💢
محمد دستپاچه گفت:
نه من ... من از بس که خوشحال
شدم ....
نمیدانید چقدر .... 🌱🌿
❤️🔥اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️🔥
#داستان_واقعی
✅ ادامه دارد ...
کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜
آن ۲۰ لیره 💰
قسمت 3⃣1⃣
... زن حرفش را قطع کرد و گفت:
من فردا همین موقع ۲۰ لیره را برایت
میآورم ☝️☝️
برگشت و بدون هیچ حرفی از دکان
بیرون رفت و در را پشت سرش
بست 🚪
محمد حس کردن توان ایستادن
ندارد
نشست .. 💓💓
مثل لحظه ای که آن مرد عرب او را
از بین سربازان نجات داد،دلش لبریز
شیرینی و آرامش شد ❣❣
اشک بی اختیار از چشمانش سرازیر
شد
این زن که بود⁉️
او را از کجا میشناخت⁉️
چطور حاضر شده بود ۲۰ لیره به
او بدهد ⁉️⁉️
در این قحطی و کساد،۲۰ لیره پول
زیادی بود که با آن میتوانست
سرمایهی بزرگی فراهم کند ... ✅✅
شادمان برخاست تا به خانه برود و
این مژده را به همسرش بدهد 💥⚡️
در تمام مسیر حرفهای زن را مرور
میکرد و با خود حساب میکرد
با این پول چه میتواند بکند 💰💰
به خانه که رسید،آنقدر محکم در
زد که مادر وحشت کرد💓
در را که باز کرد، محمد را شادمان و مسرور دید ✨✨
محمد پا به حیاط گذاشت و از
همان جلوی در داد زد:
مژده بده حمیده .... 💫💫
🌺اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺
#داستان_واقعی
❌ ادامه دارد ...
کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜
آن ۲۰ لیره 💰
قسمت 4⃣1⃣
... مادر در را بست و دنبالش راه
افتاد:
چه خبر شده محمد⁉️⁉️
محمد همانطور که میخندید گفت:
خدا فرج رساند
باور نمیکنی اگر بگویم امروز عصر چه
دیدم و شنیدم 💖💖
به اتاق که رفت،حمیده انگشت روی
بینی گذاشت و گفت:
آرام .... بچه خواب رفته .... 💤💤
محمد نشست و صدایش را پایین
آورد و گفت:
مژده بده .... مژده ... 🌾🌿
بعد همه چیز را مو به مو تعریف
کرد 🗯🗯
همسرش ناباورانه نگاهی به او و مادر
انداخت و گفت:
در این اوضاع و احوال⁉️ یک غریبه ...
۲۰ لیره ... امکان ندارد ... ‼️‼️
محمد خندید و گفت:
وقتی فردا با یک کیسه پر از پول به
خانه آمدم،باور میکنی 💰💰
حمیده با چشمان اشکی گفت:
بگو که خواب نیستم 🌿
بگو دوران سختی و بدبختی ما تمام
شد 💔💔
محمد چشمان مرطوبش را پاک کرد و
گفت:
خواب نیستی ... همه چیز تمام شد ... 💥💥
مادر زمین را از شوق سجده کرد و
گفت:
خدا به طفل معصوم شما دو تا رحم
کرد ☝️☝️
او هر که هست،خدا خودش فرستاده
تا گره از کار تو باز کند ...⚡️⚡️
محمد بلند شد و گفت:
نمیدانم از حالا تا فردا را چگونه
طاقت بیاورم ... 💓💓
💝 اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💝
#داستان_واقعی
⭕️ ادامه دارد ...
کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜
آن ۲۰ لیره 💰
قسمت 5⃣1⃣
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
... آفتاب از سر دیوار هم گذشته بود
و هنوز خبری از آن زن نبود 💢
تمام دیروز و دیشب را به شوق
قول آن زن غریبه گذرانده بود و
او هنوز نیامده بود 🍁🍂
فکرش را نمیکرد یکی بخواهد اینطور
او را آزار دهد
با چنین قول بزرگی اینهمه خوشحالش
کند و بعد ... 🥀💔💔
هوا داشت تاریک میشد و ماندن
فایده نداشت
دلش نمیخواست دست خالی به
خانه برگردد✨✨
چاره ای نداشت.بلند شد و نگاهی
به دکان خالی اش انداخت 👁
صبح با چه شوقی آن را از گرد و خاک
پاک کرده و سامان داده بود 🌱🌿
در را بست و راهی خانه شد
اما هنوز چند قدمی برنداشته بود که
دید زن از دور میآید ⚡️⚡️
با خوشحالی به سویش دوید
باور نمیکرد که آمده باشد و حالا
دیدنش او را بینهایت خوشحال
کرده بود 🌾🌾
سلام کرد.زن جوابش را داد و گفت:
شرمنده ام،حق داری مرا سرزنش
کنی
اما نتوانستم زودتر بیایم 😔🍂
از زیر چادر کیسهی کوچکی بیرون
آورد و گفت:
این هم ۲۰ لیره ای که قول داده بودم 💰💰
برو ابریشم بخر
خدا سبب ساز است ☝️☝️
محمد در حالی که خوشحال بود و
چشمانش از شادی میدرخشید،گفت: 🗯
نمیدانم به چه زبانی تشکر کنم 🌿
زن گفت: من کاری نکرده ام ...
و هنوز محمد داشت تشکر میکرد
که زن دور شد ...🌀🌀
محمد بر جای ماند و از خود پرسید:
این زن که بود ⁉️⁉️
❤️🔥اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️🔥
#داستان_واقعی
⭕️ ادامه دارد ...
کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜
آن ۲۰ لیره 💰
قسمت 7⃣1⃣
... این ۲۰ لیره را بگیر و قرص خودت
را بده
شخصی را هم میفرستم تا اجناس تو
را به فروش برساند 💰💰
زانوهای محمد لرزید.دلش فرو ریخت
تازه فهمید آنچه شنید خبر از چه
حقیقتی دارد ⚡️⚡️
مرد عربی که او را در کشتی نجات
داده بود
تنها کسی که میدانست او ۲۰ لیره
بدهکار است و ابریشم ها روی
دستش مانده 💓💓
به خود آمد.به طرف در دوید و به
سرعت آن را باز کرد ،اما هیچکس
در کوچه نبود💔💔
تنها یک کیسه پشت در بود
محمد زانو زد،کیسه را برداشت و
بویید و بوسید 🌱🌱
بوی خوشی از آن به مشام میرسید
به صدای بلند گریه کرد
تنها کاری که آن لحظه از دستش
بر میآمد 💧💧
♡♡♡♡♡♡♡♡
دست پسرش را در دست داشت و
در ساحل عسکریه به سمت کارگاه
ابریشم بافی اش میرفت ...🌿🌿
که صدای فریاد ناخدای یک کشتی توجهش را جلب کرد 🌾🌾
روی برگرداند.ناخدای پیری بر عرشهی
کشتی مسافران را به سوار شدن
دعوت میکرد 🤝 🤝
خاطرهی آن سفر در دلش زنده شد
و یاد آن ۲۰ لیره ای که به زندگیش
رونق و برکت داد و ابریشم هایی که
فرستادهی امام عج از او گرفت و
برد ✨✨
و چیزی نگذشت که ۲۰ لیره به ۴۰
لیره تبدیل و با پایان یافتن جنگ،
دکان کوچکش به کارگاه بزرگی تبدیل
شد ⚡️⚡️
پسرک دست پدرش را گرفت و گفت:
برویم،چرا ایستاده ای؟؟
محمد جوابی نداد 🍂🍁
یاد گرمای دستی افتاد که آن روز او را
از بین سربازان نجات داده بود
و زنی غریب که به او اعتماد کرد 💰💰
پسرک متوجه اشکهای پدرش شد:
بابا چرا گریه میکنی؟نمی رویم؟؟
محمد اشکهایش را پاک کرد و گفت:
گریه نمیکنم پسرم ... 💔💔
و به این فکر کرد وقتش فرارسیده
تا داستان آن ۲۰ لیره را برای
پسرش تعریف کند .... ❤️🔥❤️🔥❤️🔥
ای به دلها درد عشقت،جاودانه جاودانه
میکشم بار غمت را عاشقانه عاشقانه
گر چه من لایق نبودم صید چشمان تو گردم
سینهی ناقابلم شد تیر عشقت را نشانه
ای امید و آرزویم افتخار و آبرویم
پای عشق آید به میدان دل تو را گیرد
بهانه 💕💕
من سگ کوی تو هستم ، استخوانی استخوانی
صاحب من صاحب من ، صاحب عصر و
زمانه .... 💔❤️🔥💔❤️🔥💔
❤️🔥اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️🔥
#داستان_واقعی
✅ به پایان آمد این دفتر ...
کپی برای همه آزاد