eitaa logo
صبح بخیر شب بخیر
14.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
9.5هزار ویدیو
93 فایل
سلام صبح بخیر صبح بخیر ،روز بخیر ،ظهر بخیر ،عصر بخیر ، شب بخیر استیکر مناسبتی مذهبی کانالی برای خانواده کپی حلال با ذکر صلوات (دلخواه )برای تعجیل در ظهور حضرت مهدی صاحب الزمان عج به غیر از کانال هم نام 💚💚💚 ارسال نظرات و تبلیغات @HOSEYN9496
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از صبح بخیر شب بخیر
داستان واقعی 📜 آن ۲۰ لیره 💰 قسمت 5⃣ ... محمد جوابی نداد ... دهانش از ترس تلخ شده بود جرآت هیچ حرکتی را نداشت 🚷 عثمان فریاد زده و به مسافران ناسزا میگفت و آنها با تلاش به همدیگر کمک کرده و از کشتی ها دور می‌شدند 🏊🏊🏊 ناخدا تردید محمد را که دید،دستش را گرفت و گفت: کمکت میکنم مرد ..🤝 شهامت داشته باش.اینها دنبال جوان برای سربازی اجباری می‌گردند به چنگشان بیفتی،کارت تمام است ☝️☝️ محمد از شدت ترس عکس العملی نشان نداد اما کلمات سربازی،اجبار ... او را بیشتر به وحشت انداخت 💓💓 ناگهان سکوت ترس آلود درونش شکست با تمام وجود فریاد زد :🗣 یا صاحب الامر عج ... چرا به دادم نمیرسی⁉️ مگر نمیبینی راه به جایی ندارم⁉️😔💔 و اشکش جاری شد.راه به جایی نداشت💔💔 ناگهان مرد عربی را دید که از میان رفت و آمد سربازان، از پله های کشتی بالا آمد⛴ دست او را گرفت و گفت: با من بیا محمد بی اختیار دستش را در دست او گذاشت 🤝 🤝 لطافت دست او احساس آرامش شیرینی را به او هدیه کرد 🌱 بی هیچ حرفی به راه افتاد مرد عرب محمد را از بین سربازان رد کرد و با هم از کشتی پیاده شدند ❣❣ هیچکس مانع آن دو نشد از کنار عثمان هم رد شدند،اما گویی بر چشمان غضبناک او پرده ای کشیده شده بود 🌱🌿 سربازان هم انگار آن دو را نمی‌دیدند پای محمد که به ساحل رسید،نفس راحتی کشید و ایستاد ...✋✋ ❤️‍🔥اللهم عجل لولیک الفرج اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️‍🔥 ✅ ادامه دارد ... کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜 آن ۲۰ لیره 💰 قسمت 6⃣ ... مرد عرب گفت: میخواهی کجا بروی؟؟؟ محمد که هنوز در بهت عبور از بین سربازان بود،مردد ماند 🌀 به خاطرش آمد تنها آشنایش در این ناحیه،خواهرش است که شاید شوهرش هادی بتواند وسیله‌ی ادامه‌ی سفرش به بغداد را فراهم کند 🏇🏇 به مرد عرب گفت: به آبادی《کوت》میروم دامادمان آنجاست ✅ مرد عرب رو برگرداند و به راهی خاکی که از آن نزدیکی میگذشت،اشاره کرد و گفت: این راه کوت است ، برو 🌱🌿 محمد از جیبش مبلغ ناچیزی پول درآورد و گفت: بیش از این پولی ندارم ...💰 دستم تهیست،ولی از من بپذیر تو مرا نجات دادی و این کمترین چیزیست که دارم 💔🥀 مرد عرب گفت: من توقعی ندارم و پول نمیگیرم ☝️☝️ محمد جاخورد.فکر کرد چون پول خیلی کم بود، او اینطور گفته 💢 رو برگرداند و به کشتی اشاره کرد تا بگوید هرچه داشته،آنجا جا گذاشته و وقتی آمد به مرد بگوید ... دید اثری از او نیست ... 💔🥀💓💓💓 اطرافش را نگاه کرد در آن ساحل هیچ نشانی از او نبود 🥺😔💔💔💔 برای اینکه دوباره به دام سربازان نیفتد،از آنجا دور شد و ذهن خسته اش از کاری که مرد عرب برایش کرده بود،غافل شد...💗💓💗 💞اللهم عجل لولیک الفرج اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💞 ✅ ادامه دارد .... کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜 آن ۲۰ لیره 💰 قسمت 7⃣ ... در خانه‌ی خواهرش را محکم کوبید 🚪 هادی در را باز کرد و با دیدن چهره‌ی خاک آلود و خسته اش گفت: تو اینجا چه میکنی⁉️ محمد دستش را آستانه‌ی در تکیه داد و گفت: با کشتی عازم بغداد بودیم که بین راه سربازان حکومتی مانع ادامه‌ی سفرمان شدند 😔💔💔 هادی دستش را گرفت و گفت؛ اینها همه از آتش جنگ است حالا بیا تو و استراحت کن ☝️ محمد گفت: استراحت⁉️ تا به خانه نرسم،آرامش ندارم کمکم کن تا به بغداد بروم ...🙏 هادی گفت: به روی چشم،فقط کمی تامل کن خواهرت حتما با دیدنت خوشحال می‌شود ✅ سرش را به طرف حیاط برگرداند و صدا زد: فاطمه ... بیا ببین که آمده 🌱🌱 فاطمه شتابان از اتاق بیرون آمد: سلام محمد! در این اوضاع آشفته، چطور به اینجا آمده ای⁉️⁉️ هادی گفت: بگذار نفسی تازه کند،همه چیز را خودش می‌گوید سربازان حکومتی گویا مانع حرکت کشتی شان شده اند 🥀🥀 محمد به اتاق رفت و خسته و درمانده دراز کشید فقط سرش را بلند کرد و گفت: هادی،فکری بکن 💢💢 هادی گفت: تا تو استراحتی بکنی، آمدم و به سرعت از خانه بیرون رفت ...⚡️⚡️ ✨اللهم عجل لولیک الفرج اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهمادامه دارد کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜 آن ۲۰ لیره 💰 قسمت 8⃣ ... فاطمه نگران کنار محمد نشست و گفت: جانم به لب رسید،حرف بزن 💢 محمد ماجرای ورشکستگی اش را گفت و اینکه حالا مجبور است دست خالی به خانه برگردد 💔🥀 محمد از خستگی به خواب رفت ساعتی نگذشت که به صدای در خانه از خواب بیدار شد 🌱🌿 هادی بود.با دیدن هادی از جا بلند شد.او برایش حیوانی کرایه کرده بود تا او را بغداد برساند 🐎 بدون تامل آماده‌ی حرکت شد ☆☆☆☆☆☆☆☆☆ صدای گریه‌ی پسرش از خانه به گوش می‌رسید با شتاب پیاده شد و در زد ⚡️⚡️ مادر پیرش در را باز کرد و با دیدن سرووضع آشفته‌ی محمد،وحشت زده شد 💓💓 محمد سلام کرد.مادر دستش را گرفت و گفت: سلام پسرم،کجا بودی این همه مدت⁉️ محمد پا به حیاط گذاشت: چه بگویم مادر،قصه اش مفصل است و با شتاب به اتاق رفت 💥💥 با دیدن صورت تکیده‌ی همسرش حمیده،دلش فرو ریخت حمیده او را که دید،نیمخیز شد، اما خیلی زود نشست 🥀🥀 آنقدر بیمار بود که قادر به ایستادن نبود پسرشان گریه میکرد و حمیده نمی‌توانست او را آرام کند 💔💔 محمد کنار بستر همسرش زانو زد و نوزاد رنگ پریده و رنجور را از او گرفت 💞💞 تمام صورت حمیده پر از اشک بود محمد دستهای تب دار او را در دست گرفت و گفت: چه به روزت آمده ⁉️⁉️ ...... 💖اللهم عجل لولیک الفرج اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ❣ ادامه دارد .... کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜 آن ۲۰ لیره 💰 قسمت 9⃣ ... حمیده جوابی نداد ... محمد نالید : من تمام سعی خودم را کردم ... من مرد خوبی برای تو نیستم ... 😔💔🥀 حمیده لبش را گزید و گفت: نه محمد ... جنگ و قحطی که گناه تو نیست 🥀🥀 محمد سرش را به زیر انداخت: من نتوانستم کاری بکنم .. هرچه داشتم،در کشتی جاماند 😔😔 سربازان حکومتی به سراغمان آمدند و مرد عربی مرا از بین جمعیت نجات داد 🌱🌿 نفهمیدم که بود و از کجا آمد اما اگر نیامده بود،یا در دجله غرق میشدم یا سربازان مرا با خود می‌بردند 💥💥 حمیده گفت: مهم اینست که خودت زنده و سالمی. دوباره همه چیز را از اول شروع میکنی ✅ محمد در چشمان اشک آلود همسرش خیره شد و گفت: من ورشکسته ام،میفهمی یعنی چی ⁉️😔 حمیده گفت: نه .. نمیفهمم،ولی میفهمم بودن تو در خانه یعنی چی و همین برایم کافیست⚡️⚡️ قول بده اگر از گرسنگی هم بمیریم، در کنار هم باشیم و بعد از این هرگز ما را ترک نکنی 🙏❣❣ مادر نوزاد را که آرام خوابیده بود،به اتاق آورد و گفت: این بچه از گرسنگی گریه میکرد پسرم فکری بکن 🔻🔻 محمد شرمسار سر به زیر انداخت ... ❤️اللهم عجل لولیک الفرج اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️ ✅ ادامه دارد ... کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜 آن ۲۰ لیره 💰 قسمت 0⃣1⃣ ... بعد از سه ماه در دکان را باز کرد دکان خالی و پر از گرد و غبار بود در قفسه ها هیچ جنسی نبود 🥀💔 با آن جنگ و قحطی،کسی توان خرید پارچه‌ی ابریشمی را نداشت 🪡🧶 محمد هم غیر از این دکان بافندگی، هیچ سرمایه ای نداشت 💸 در دکان را نیمه باز گذاشت تا کسی از رهگذران او را با این حال و روز نبیند ❤️‍🩹🍂 در بازار طلبکاران زیادی داشت که منتظر باز شدن دکانش بودند 💢 اگر چه وضع تمام بازار بد بود،اما او یک ورشکسته‌ی تنها بود که تنها چرخ بافندگی برایش مانده بود، آن هم بدون ابریشم یک دستگاه بی خاصیت بود❣❣ گوشه‌ی در را ذره ای باز گذاشت و گوشه ای کز کرد😔 عقلش به جایی نمی‌رسید ⚖ هیچ راهی برای رهایی نداشت همسرش بیمار بود و نیاز به غذا و دارو داشت 🍁🍂 پسرشان از گرسنگی گریه میکرد و چیزی در خانه نبود که او را سیر کند💓💓 کسادی بازار هم چیزی نبود که حل آن در توانش باشد دیگر امکان قرض گرفتن از کسی را هم نداشت 💔💔 چرا که نه قدرت پس دادن بدهی را داشت و نه وجهه و اعتباری ... 🥀🍂 ❤️‍🔥اللهم عجل لولیک الفرج اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️‍🔥 ❌ ادامه دارد ... کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜 آن ۲۰ لیره 💰 قسمت 1⃣1⃣ ... همه می‌دانستند از شدت تنگنا راهی عسکریه شده بود و حالا کسی از آمدنش خبر نداشت ⚡️⚡️ سر روی زانوانش گذاشت و در دل نالید: یا صاحب الزمان عج، میدانی که بی پناهم 💧💧💔 بدون پشتوانه و یاورم.اگر زن و بچه ام ازبیماری و گرسنگی بمیرند، چه خاکی به سرم بریزم 🥀🥀 اصلا مردی که نتواند به خانواده اش یک وعده غذای سیر بدهد، به چه دردی میخورد⁉️😔😔 خودش را سرزنش می‌کرد و از آن همه ناتوانی اش به ستوه آمده بود که ناگهان صدای پایی شنید که نزدیک میشد ... 🌱🌿 خودش را جمع و جور و اشکش را به سرعت پاک کرد 💓💓 صدای پا پشت در قطع شد و سایه ای از روزن در،مانع ورود نور به دکان شد ✨✨ نفسش را در سینه حبس کرد و به خودش لعنت فرستاد که چرا در را کاملا از تو نبسته است ☄☄ لحظه ای نگذشت که دستی به در خورد و در باز شد نور به صورتش تابید 🌟💫 زنی را با چادر عربی و نقاب زده در آستانه‌ی در دید نیم خیز شد،این زن هر که بود، نمیتوانست طلبکار باشد ☝️☝️ اما یک آن به ذهنش رسید ممکن است زن یکی از طلبکارانش باشد و جلوتر از شوهرش آمده تا او را غافلگیر کند 💢💢 داشت با خودش کلنجار میرفت که زن دستش را جلو آورد و گفت: کاغذی از پسرم رسیده،آن را برایم میخوانی⁉️⁉️ یک لحظه آرام گرفت، اما نفهمید این زن چرا اینهمه دکان باز را رها کرده و به سراغ این دکان خالی آمده ... 🛎🛎 💜اللهم عجل لولیک الفرج اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💜 ✅ ادامه دارد ... کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜 آن ۲۰ لیره 💰 قسمت 2⃣1⃣ ... بلند شد،خاک لباسش را تکاند و گفت: چشم زن دکان خالی را که دید،گفت: جوان تو که آه در بساط نداری،چرا بیکاری ⁉️⁉️ محمد شرمنده گفت؛ با وضع جنگ و کسادی بازار ،کسی چیزی نمیخرید تا هرچه داشتم تمام شد 😔💔 زن با نگاهی به اطراف گفت: ولی چرخ بافندگی خوبی داری☝️ حتما ابریشم های خوبی با آن میبافی👌 محمد آهی کشید و گفت: روزگاری که دکانم رونق داشت، بهترین لباس‌های ابریشمی بغداد را میبافتم ☝️☝️ اما الان یک نخ ابریشم هم ندارم زن به طرف در برگشت و گفت: من ۲۰ لیره به تو بعنوان قرض الحسنه میدهم ... 🌱🌿 برو ابریشم تهیه کن و بیا دکانت را رونق بده و هر وقت پولم را خواستم،ده روز جلوتر به تو خبر میدهم ☝️☝️ دهان محمد از تعجب باز ماند ۲۰ لیره⁉️⁉️😲 نتوانست حرفی بزند زن توجهی به تعجب و شگفتی اش نکرد و گفت: کاغذم را هم بده،باشد یک فرصت دیگر 💥💥 محمد که همانطور بهت زده او را نگاه میکرد،گفت: شما مرا از کجا میشناسید⁉️⁉️ چطور به من ۲۰ لیره میدهید⁉️⁉️😳 زن گفت: تو کارت به این کارها نباشد تو برای سرمایه‌ی کار،پول میخواهی 💰💰 من هم به تو پول میدهم ... من باید حرف از شناخت و اعتماد بزنم،آنوقت تو ...‌ 💢💢 محمد دستپاچه گفت: نه من ... من از بس که خوشحال شدم .... نمی‌دانید چقدر .... 🌱🌿 ❤️‍🔥اللهم عجل لولیک الفرج اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️‍🔥 ✅ ادامه دارد ... کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜 آن ۲۰ لیره 💰 قسمت 3⃣1⃣ ... زن حرفش را قطع کرد و گفت: من فردا همین موقع ۲۰ لیره را برایت می‌آورم ☝️☝️ برگشت و بدون هیچ حرفی از دکان بیرون رفت و در را پشت سرش بست 🚪 محمد حس کردن توان ایستادن ندارد نشست .. 💓💓 مثل لحظه ای که آن مرد عرب او را از بین سربازان نجات داد،دلش لبریز شیرینی و آرامش شد ❣❣ اشک بی اختیار از چشمانش سرازیر شد این زن که بود⁉️ او را از کجا میشناخت⁉️ چطور حاضر شده بود ۲۰ لیره به او بدهد ⁉️⁉️ در این قحطی و کساد،۲۰ لیره پول زیادی بود که با آن می‌توانست سرمایه‌ی بزرگی فراهم کند ... ✅✅ شادمان برخاست تا به خانه برود و این مژده را به همسرش بدهد 💥⚡️ در تمام مسیر حرفهای زن را مرور می‌کرد و با خود حساب می‌کرد با این پول چه می‌تواند بکند 💰💰 به خانه که رسید،آنقدر محکم در زد که مادر وحشت کرد💓 در را که باز کرد، محمد را شادمان و مسرور دید ✨✨ محمد پا به حیاط گذاشت و از همان جلوی در داد زد: مژده بده حمیده .... 💫💫 🌺اللهم عجل لولیک الفرج اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺 ❌ ادامه دارد ... کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜 آن ۲۰ لیره 💰 قسمت 4⃣1⃣ ... مادر در را بست و دنبالش راه افتاد: چه خبر شده محمد⁉️⁉️ محمد همانطور که می‌خندید گفت: خدا فرج رساند باور نمیکنی اگر بگویم امروز عصر چه دیدم و شنیدم 💖💖 به اتاق که رفت،حمیده انگشت روی بینی گذاشت و گفت: آرام .... بچه خواب رفته .... 💤💤 محمد نشست و صدایش را پایین آورد و گفت: مژده بده .... مژده ... 🌾🌿 بعد همه چیز را مو به مو تعریف کرد 🗯🗯 همسرش ناباورانه نگاهی به او و مادر انداخت و گفت: در این اوضاع و احوال⁉️ یک غریبه ... ۲۰ لیره ... امکان ندارد ... ‼️‼️ محمد خندید و گفت: وقتی فردا با یک کیسه پر از پول به خانه آمدم،باور میکنی 💰💰 حمیده با چشمان اشکی گفت: بگو که خواب نیستم 🌿 بگو دوران سختی و بدبختی ما تمام شد 💔💔 محمد چشمان مرطوبش را پاک کرد و گفت: خواب نیستی ... همه چیز تمام شد ... 💥💥 مادر زمین را از شوق سجده کرد و گفت: خدا به طفل معصوم شما دو تا رحم کرد ☝️☝️ او هر که هست،خدا خودش فرستاده تا گره از کار تو باز کند ...⚡️⚡️ محمد بلند شد و گفت: نمیدانم از حالا تا فردا را چگونه طاقت بیاورم ... 💓💓 💝 اللهم عجل لولیک الفرج اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💝 ⭕️ ادامه دارد ... کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜 آن ۲۰ لیره 💰 قسمت 5⃣1⃣ ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ ... آفتاب از سر دیوار هم گذشته بود و هنوز خبری از آن زن نبود 💢 تمام دیروز و دیشب را به شوق قول آن زن غریبه گذرانده بود و او هنوز نیامده بود 🍁🍂 فکرش را نمی‌کرد یکی بخواهد اینطور او را آزار دهد با چنین قول بزرگی اینهمه خوشحالش کند و بعد ... 🥀💔💔 هوا داشت تاریک میشد و ماندن فایده نداشت دلش نمی‌خواست دست خالی به خانه برگردد✨✨ چاره ای نداشت.بلند شد و نگاهی به دکان خالی اش انداخت 👁 صبح با چه شوقی آن را از گرد و خاک پاک کرده و سامان داده بود 🌱🌿 در را بست و راهی خانه شد اما هنوز چند قدمی برنداشته بود که دید زن از دور می‌آید ⚡️⚡️ با خوشحالی به سویش دوید باور نمی‌کرد که آمده باشد و حالا دیدنش او را بینهایت خوشحال کرده بود 🌾🌾 سلام کرد.زن جوابش را داد و گفت: شرمنده ام،حق داری مرا سرزنش کنی اما نتوانستم زودتر بیایم 😔🍂 از زیر چادر کیسه‌ی کوچکی بیرون آورد و گفت: این هم ۲۰ لیره ای که قول داده بودم 💰💰 برو ابریشم بخر خدا سبب ساز است ☝️☝️ محمد در حالی که خوشحال بود و چشمانش از شادی میدرخشید،گفت: 🗯 نمیدانم به چه زبانی تشکر کنم 🌿 زن گفت: من کاری نکرده ام ... و هنوز محمد داشت تشکر می‌کرد که زن دور شد ...🌀🌀 محمد بر جای ماند و از خود پرسید: این زن که بود ⁉️⁉️ ❤️‍🔥اللهم عجل لولیک الفرج اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️‍🔥 ⭕️ ادامه دارد ... کپی برای همه آزاد
داستان واقعی 📜 آن ۲۰ لیره 💰 قسمت 7⃣1⃣ ... این ۲۰ لیره را بگیر و قرص خودت را بده شخصی را هم میفرستم تا اجناس تو را به فروش برساند 💰💰 زانوهای محمد لرزید.دلش فرو ریخت تازه فهمید آنچه شنید خبر از چه حقیقتی دارد ⚡️⚡️ مرد عربی که او را در کشتی نجات داده بود تنها کسی که می‌دانست او ۲۰ لیره بدهکار است و ابریشم ها روی دستش مانده 💓💓 به خود آمد.به طرف در دوید و به سرعت آن را باز کرد ،اما هیچکس در کوچه نبود💔💔 تنها یک کیسه پشت در بود محمد زانو زد،کیسه را برداشت و بویید و بوسید 🌱🌱 بوی خوشی از آن به مشام می‌رسید به صدای بلند گریه کرد تنها کاری که آن لحظه از دستش بر می‌آمد 💧💧 ♡♡♡♡♡♡♡♡ دست پسرش را در دست داشت و در ساحل عسکریه به سمت کارگاه ابریشم بافی اش میرفت ...🌿🌿 که صدای فریاد ناخدای یک کشتی توجهش را جلب کرد 🌾🌾 روی برگرداند.ناخدای پیری بر عرشه‌ی کشتی مسافران را به سوار شدن دعوت می‌کرد 🤝 🤝 خاطره‌ی آن سفر در دلش زنده شد و یاد آن ۲۰ لیره ای که به زندگیش رونق و برکت داد و ابریشم هایی که فرستاده‌ی امام عج از او گرفت و برد ✨✨ و چیزی نگذشت که ۲۰ لیره به ۴۰ لیره تبدیل و با پایان یافتن جنگ، دکان کوچکش به کارگاه بزرگی تبدیل شد ⚡️⚡️ پسرک دست پدرش را گرفت و گفت: برویم،چرا ایستاده ای؟؟ محمد جوابی نداد 🍂🍁 یاد گرمای دستی افتاد که آن روز او را از بین سربازان نجات داده بود و زنی غریب که به او اعتماد کرد 💰💰 پسرک متوجه اشکهای پدرش شد: بابا چرا گریه میکنی؟نمی رویم؟؟ محمد اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: گریه نمیکنم پسرم ... 💔💔 و به این فکر کرد وقتش فرارسیده تا داستان آن ۲۰ لیره را برای پسرش تعریف کند .... ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ای به دلها درد عشقت،جاودانه جاودانه میکشم بار غمت را عاشقانه عاشقانه گر چه من لایق نبودم صید چشمان تو گردم سینه‌ی ناقابلم شد تیر عشقت را نشانه ای امید و آرزویم افتخار و آبرویم پای عشق آید به میدان دل تو را گیرد بهانه 💕💕 من سگ کوی تو هستم ، استخوانی استخوانی صاحب من صاحب من ، صاحب عصر و زمانه .... 💔❤️‍🔥💔❤️‍🔥💔 ❤️‍🔥اللهم عجل لولیک الفرج اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️‍🔥 ✅ به پایان آمد این دفتر ... کپی برای همه آزاد