1.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 من بنده فقیری هستم که محتاج دعای شماست...
#سید_حسن_نصرالله
#انا_علی_العهد
921K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺مکانی که شهید سید حسن نصرالله در زمان جنگ بصورت موقت بصورت امانت به خاک سپرده شد.
#انا_علی_العهد
#سید_حسن_نصرالله
#سید_مقاومت
2.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️ پیکر سیدحسن نصرالله تا الان کجا نگهداری شده است
#سید_حسن_نصرالله
#انا_علی_العهد
میثم مطیعی|کانال بروز مداحی مداحی آنلاین - در این میدان بمان، چون نصرالله - مطیعی.mp3
زمان:
حجم:
10.6M
لبیک یاحسین یعنی تا پای جان
در این میدان بمان، چون نصرالله
لبیک یاحسین یعنی فتح غریب
گرچه بر موج خون آید از راه
#حماسی
#انا_علی_العهد
#سید_حسن_نصرالله
🎤#میثم_مطیعی
حسین طاهری|کانال بروز مداحی وقت پیکاره(1).mp3
زمان:
حجم:
8.75M
وقت پیکاره
وقتشه مهدی ذوالفقار رو برداره
#شور
#راهیان_نور
#انا_علی_العهد
#سید_حسن_نصرالله
🎤#مجتبی_رمضانی
محمد حسین حدادیان|کانال بروز مداحی ساداته و احترام واجب.mp3
زمان:
حجم:
4.93M
ساداته و احترام واجب
از نسل علی ابوالعجائب
سید حسن بن حسن بن
سید علی بن ابی طالب
#شور
#سید_حسن_نصرالله
#انا_علی_العهد
🎤#محمد_حسین_حدادیان
مهدی رسولی|کانال بروز مداحی ضاحیه غروب جمعه قتلگاه شد.mp3
زمان:
حجم:
5.17M
ضاحیه غروب جمعه قتلگاه شد
رفتن علمدار غم سپاه شد
این سینه داغدار غرق آه شد🖤
#جدید
#زمینه
#سید_حسن_نصرالله
#انا_علی_العهد
🎤#مهدی_رسولی
حاج سید رضا نریمانینماهنگ آغاز نصر الله - حاج سید رضا نریمانی.mp3
زمان:
حجم:
14.46M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
@Fanous
💚 نرفته سیدحسن،
🕊 آخه شهید زندهست
با ابومهدی و #حاج_قاسم میشن
یاوران مهدی (عج) روز کارزار 🤍✌️🏻
#انا_علی_العهد
#سید_حسن_نصرالله
1.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 نوشتۀ روی کفن شهید نصرالله
بهدلیل علاقهٔ شهید سید حسن نصرالله به سرود سلام فرمانده لبنانی، جملهٔ «بیعشق مهدی هیچ خیری در دنیا نیست» روی کفن شهید نقش بست.
#امام_زمان
#انا_علی_العهد
#سید_حسن_نصرالله
پس از ۳۳ سال، این اولین بار است که همه میدانند سید حسن دقیقاً
کجاست💔
#سید_حسن_نصرالله
@sobhbekheyrshabbekheyr
که کارهای مربوط به پرونده را در آن پیگیری کنیم. این خانهی قدیمی که با پانزده پله از حیاط جدا میشود، سه اتاق دارد که ما در پذیراییاش مستقر شدهایم. دور تا دور اتاق با پشتیهای قدیمی قرمز رنگ چیده شده است و فرش دستبافتی که در اتاق پهن شده فضای سنتی و دلنشینی را تشکیل میدهد. گوشهی پردهی اتاق را کنار میزنم و نگاهی به خانههای رو به رو میاندازم و رفت و آمدهای درون کوچه میاندازم.
غروب خورشید مردم را کم کم به سمت خانههایشان سوق میدهد و تب و تاب را از دل این روستای زیبا میگیرد. پرده را با ظرافت و دقت میکشم تا مبادا نقطهای از درون خانه در دید قرار بگیرد. سپس تلفن ماهوارهای را از درون جیبم بیرون میآورم و شماره کمیل را میگیرم. خیلی طول نمیکشد که جواب میدهد:
-سلام آقای برادر، رسیدی به سلامتی؟
با شنیدن صدایش لبخند به روی لبهایم گل میاندازد:
-سلام و ارادت بزرگوار. آره الحمدلله، اوضاع شما چطوره؟ چی کار کردی با رفیق ما؟
پر انرژی حرف میزند:
-از کی تا حالا شما رفیقای این مدلی پیدا کردی؟ بزار آبجی راضیه رو ببینم، از سیر تا پیاز ماجرا رو میزارم کف دستش!
صدای خنده ام بلند میشود:
-خدا انشاءالله جوابت رو بده که ساخته شدی واسه اذییت کردن من.
کمی میخندد و با جدیت ادامه میدهد:
-الحمدلله اوضاع اینجا خوبه. رفیقت هم بعد از استعفا از شغل قبلیش یه هدیهی تپل بهمون داد.
متوجه حرفهایش میشوم. بیشک زنی که با پوشش گارسن برای سوژه ما غذا آورده بود و میخواست کارش را بسازد در رستوران نمانده است. با ذوق میپرسم:
-اونوقت چه هدیهای ازش گرفتی؟
کمیل هوشمندانه پاسخ میدهد:
-یه آدرس جدید از محل کارش، یه آدرس تپل که از زیر دستمون در رفته بود... گمونم حدست درست بود عماد، این یکی به خوب کسایی وصله.
لبخندی میزنم و درحالیکه به هزار نکته فکر میکنم از کمیل بابت زحماتش تشکر میکنم و از او میخواهم تا مأموریتش را با دقت فراوان و ظرافتی خاص ادامه دهد تا مبادا این شاه ماهی از دست ما سر بخورد.
بعد از خداحافظی با کمیل به مهندس نگاه میکنم که در گوشهی اتاق نشسته و درحالیکه از شدت سرمای هوا به بخاری برقی کوچکی که کنارش روشن چسبیده مشغول وارسی محتوای درون هارد است.
علیهان نیز در اتاق دیگر به یک صندلی بسته شده است و بیتفاوت به داد و فریادهای مداومش هنوز با کسی دیدار نکرده است. تبلتم را برمیدارم و به تصاویر دوربینهای اتاق علیهان نگاه میکنم. کلافه است و استرس دارد خفهاش میکند. این را به راحتی میشود از تکانهای مداوم دست و پایش فهمید. گاهی گردنش را به چپ و راست حرکت میدهد و لحظهای بعد سعی میکنم با کمک کتف، بینیاش را بخاراند. به سمت مهندس میروم و او نیز با دیدن من کمی از چایی درون فلاسک را برایم میریزد و تعارفم میکند:
-بفرمایید قربان.
با دست تعارفش را رد میکنم:
-تازه وسطهای شهریوریم که اینجوری چسبیدی به بخاری ها.
مهندس میخندد و خجالت زده میگوید:
-آقا خیلی سرده این منطقه... هر جور حساب میکنم اصلا به شهریور ماه نمیمونه.
لبخند کمرنگی میزنم و میپرسم:
-چه خبر از سوغاتی این بزرگوار؟
ابرویی بالا میاندازد و میگوید:
-سیستم ایمنی هارد خیلی پیچیده و عجیب و غریب نبود. هفت هشت دقیقهای تونستم بازش کنم.
تکه کاغذی را به سمتم تعارف میکند و ادامه میدهد:
-این هم رمزی بود که روش گذاشته بودند.
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم:
-محتواش چی؟ چیز به درد بخوری توش هست؟
مهندس با تأسف سری تکان میدهد و میگوید:
-متاسفانه بله آقا. انگار متمرکز روی حزب الله بوده و اطلاعات خیلی مهم و حیاتی هم ازشون به دست آورده...
سپس با انگشت پوشههای مختلف را نشانم میدهد و میگوید:
-مثلا توی این پوشه یه تعداد از قطعاتی که مهندسان آموزش دیده حزب الله در حال ساخت و استفاده روی جنگ افزار هاشون هستند به تفکیک جمع آوری شده... یا این یکی که اسامی چند نفرشون به همراه یه بیوگرافی درست و درمون آرشیو شده!
آه کوتاهی میکشم و میگویم:
-این که خیلی بده! اینا گنجینههای حزب الله هستند. چطور اینقدر راحت این اطلاعات...
مهندس حرفم را قطع میکند:
-آقا متاسفانه اوضاع بدتر هم میشه. ساعت رفت و آمد #سید_حسن_نصرالله و جزئیات مهم زندگیش هم تو یکی دیگه از این پوشهها هست. به نظر باید دنبال یکی بگردیم که خیلی به سید نزدیکه... شاید تو حلقهی اولیهی تیم حفاظتش!
✨ادامه دارد....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
https://eitaa.com/RomanAmniyati
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷