💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_پنجاه_و_دوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه
احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به
هوای همین همسر از همه خانواده ام بریدم که پشت پرده
اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و مردانه پناهم
داد :»تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!« انگار از نگاهم
نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال
جوابی میگشت و این همه احساسم در دلش جا نمیشد که
قطرهای از لب هایش چکید :»فعلا خودم مراقبتونم، بعدش
هر طور شما بخواید.« و همین مدت فرصت فراخی به
دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت
مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام-
شان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی
گرمتر در هم صحبتی با مادرش لهجه عربی ام هر روز بهتر
میشد و او به رخم نمیکشید به هوای حضور من و به
دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی اش به هم ریخته که
دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را
نداشتند و هر کدام را به بهانه ای رد میکرد مبادا کسی از
حضور این دختر شیعه ایرانی باخبر شود. مصطفی روزها
در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و
دیگر جوانان شیعه و سُنی در محافظت از حرم حضرت
سکینه بود و معمولا وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده
بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام نماز صبح بود.
لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای وضو بیرون
میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم
سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍