💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_پنجاه_و_سوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید.
مادرش به هوای زانو درد معمولا از خانه بیرون نمیرفت
و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم
پیراهنی چیندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست
مصطفی را رو میکرد :»دیشب این پارچه رو از مغازه اورد
که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون
نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت
میکشید گفت بهت نگم اون اورده!« رنگهای انتخابی-
اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید
بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشی اش را
پوشیده ام کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونه-
هایش خجالت میچکید. پس از حدود سه ماه دیگر درد
پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم
کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به
انتظار پایان نمازش چمباته زدم. سحر زمستانی سردی بود
و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم
که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت،
قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً
حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و
پرسید :»چیزی شده خواهرم؟« انقدر با گوشه شالم بازی
کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا
بگویم که خودش پیشنهاد داد :»چیزی لازم دارید امروز
براتون بگیرم؟« صدای تلاوت قرآن مادرش از اتاق
کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به
هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍