زیباترین دل نوشته های امام زمانی❣️
#دلنوشته
مهربان همدم!
❣️
روزگار بدی شده است. برای تمامی عاشقانت.
از خود می بریم و با گناه پیوند می خوریم و در گرداب معاصی دست و پا می زنیم و کسی به داد دلِ تنگ ما نمی رسد.
تو می دانی، بسیار سخت است که باشیم و از نیامدنت گلایه نکنیم.
سخت است که تو را برای چهار فصل امید، نخوانیم و در خود بپوسیم.
در روزگاری که پرستوها، از سرزمینِ وجودشان کوچ می کنند و تحمل سوز تازیانه های فراق را ندارند، جان می کَنیم.
دریاها در رکودی به وسعت یک باور، می میرند و از دلِ دریاها مرداب ها جان می گیرد
و ماهی های سرخ عاشق، در حسرت امواج خروشان دریا، پولک های طلایی خود را در تُنگ کوچک تنهایی شان می شویند و فریاد می زنند که:
«ای آخرین ترانه و ای آخرین بهار باز آکه بی حضور تو تلخ است روزگار
مولای سبزپوش من، ای منجیِ بزرگ تعجیل کن که تاب ندارم در انتظار.»
#صبح_ظهور
#برنامه_تلویزیونی_صبح_ظهور
#شبکه_قرآن
#تلوبیون
https://telewebion.com/program/0xd1d3c37
🔆 صبح ظهور تو ❣️ شروع زندگی، شود اگر بیایی
@sobhezohor
#کلام_بزرگان
مرحوم حضرت آیت الله حاج آقا مرتضی تهرانی:
یک یک شیعیان دارند این مذهب شیعه را آبیاری می کنند.
با پیراهن سیاه اش دارد آبیاری می کند، با سینه زدنش دارد آبیاری می کند که این حوادث از یاد نرود.
#صبح_ظهور
#برنامه_تلویزیونی_صبح_ظهور
#شبکه_قرآن
#تلوبیون
https://telewebion.com/program/0xd1d3c37
🔆 صبح ظهور تو ❣️ شروع زندگی، شود اگر بیایی
@sobhezohor
26.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باسلام
ضمن عرض قبولی عزاداریهای شما مخاطبین عزیز،در ایام عزاداری سیدو سالارشهیدان
نایب الزیاره شما در کربلای معلی بودیم.
به نیابت از اسامی که در فضای مجازی برنامه تلویزیونی صبح ظهور،برای ما ارسال کرده بودید،در مسیر پیاده روی نجف به کربلا،قدم برداشتیم و روز اربعین زیارت را به نیابت از همگی شما قرائت کردیم.
امیدواریم مورد قبول درگاه حق تعالی واقع شود و به زودی دیدن این خیابان بهشتی نصیب و بهره شما گردد.
خادمان شما
عوامل تولید برنامه تلویزیونی صبح ظهور
@sobhezohor
آتش عشق-علی فانی و عباس جواهری.mp3
3.93M
#کلیپ_صوتی
🎙علی فانی و عباس جواهری
💠آتش عشق
#صبح_ظهور
#برنامه_تلویزیونی_صبح_ظهور
#شبکه_قرآن
#تلوبیون
https://telewebion.com/program/0xd1d3c37
🔆 صبح ظهور تو ❣️ شروع زندگی، شود اگر بیایی
@sobhezohor
#داستانک
#تشرف
توصیه به خواندن صحیفه سجادیه
توصیه به خواندن صحیفه ی سجادیه… علامه محمد تقی مجلسی می فرماید:
در اوایل بلوغ در پی کسب رضایت الهی بودم و همیشه به خاطر این مسئله نا آرام بودم، تا آنکه بین خواب و بیداری حضرت صاحب الزمان (عج) را دیدم که در مسجد جامع اصفهان تشریف دارند.
سلام کردم و خواستم پای مبارکشان را ببوسم، ولی حضرت اجازه ندادند. دست حضرت را بوسیدم و مشکلاتم را از ایشان پرسيدم، تا اینکه عرض کردم: مولاجان برایم امکان ندارد که همیشه به حضورتان مشرف شوم، لذا تقاضا دارم کتابی که همیشه بتوانم به آن عمل کنم به من عطا فرمایید.
فرمودند: کتابی به تو عطا کردم و آن را به مولا محمد تاج داده ام، برو و آن را از او بگیر.
در همان حال به سمت محله ای از محله های اصفهان رفتم وقتی به آنجا رسیدم، مولا محمد تاج مرا دید و گفت:حضرت صاحب الزمان (عج) تو را فرستاده اند ؟
گفتم: بله، او از بغل خود کتاب کهنه ای بیرون آورد و آن را بوسیدم و بر چشم خود گذاشتم. در همین وقت به حال طبیعی برگشتم و دیدم کتاب در دستم نیست به همین خاطر تا مدتی مشفول تضرع و گریه بودم
فردا صبح در دلم افتاد به آن سمتی که در خواب دیده بودم بروم، به آنجا رفتم و وقتی به آن محله رسیدم، مرد صالحی را که اسمش آقا حسن تاج بود دیدم. او گفت: کتاب ها نزد من است. به هرکس می دهم به شروطش عمل نمی کند، ولی تو عمل می کنی.
با او به کتاب خانه اش رفتم، اولین کتابی که به من داد همان بود که در خواب دیده بودم! کتاب را گرفتم، صحیفه سجادیه بود. گریه ام گرفت، از او تشکر کردم و گفتم همین برایم کافی است.
منبع:
نجم الثاقب،ص 590
#صبح_ظهور
#برنامه_تلویزیونی_صبح_ظهور
#شبکه_قرآن
#تلوبیون
https://telewebion.com/program/0xd1d3c37
🔆 صبح ظهور تو ❣️ شروع زندگی، شود اگر بیایی
@sobhezohor
11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلام
#کریمه_اهل_بیت
السلام عَلَیْکِ یَا فَاطِمَةُ المَعصومة اشْفَعِی لَنَا فِی الْجَنَّه
#صبح_ظهور
#برنامه_تلویزیونی_صبح_ظهور
#شبکه_قرآن
#تلوبیون
https://telewebion.com/program/0xd1d3c37
🔆 صبح ظهور تو ❣️ شروع زندگی، شود اگر بیایی
@sobhezohor
زیباترین دل نوشته های امام زمانی❣️
#دلنوشته
می نویسم برای تو یا صاحب الزمان
تو می آیی
وقتی همه قصد دارند عشق تو را پنهان کنند
وقتی قصد دارند تو را از همه فکرها پاک کنند
نه!!!
ای کاش فقط پاک کردن تو از فکر ها بود!
می خواهند همه را از تو دور کنند
می خواهند همه از تو دل بکنند
آن ها می خواهند تو یک غریبه شوی،
اینجا می شود که می مانی
که باید چه کنی
باید بجنگی تا زنده کنی گرچه تو زنده هستی اما تو را باید در دل ها زنده کرد
باید بتازی تا عقب نیفتی حتی نخوابی که در زمان خواب تو آنها بیدار باشند
و اما؛ یک جاهایی میشود که گنگ میشوی
یک روزهایی میشود که تنها میشوی
یک وقت هایی میشود که دلت از این همه دشمنی می گیرد
که چرا؟
اما باید بدانند که خدا اراده کرده است تو پادشاه عالمیان بشوی، حتی اگر نخواهند.
یا مولانا یا صاحب الزمان ادرکنی و لاتهلکنی
#صبح_ظهور
#برنامه_تلویزیونی_صبح_ظهور
#شبکه_قرآن
#تلوبیون
https://telewebion.com/program/0xd1d3c37
🔆 صبح ظهور تو ❣️ شروع زندگی، شود اگر بیایی
@sobhezohor
#کلام_بزرگان
👌 یک سال روزه ، جریمه یک بار عصبانیت !
🔹 آیت الله صافی گلپایگانی میفرمودند :
🔸 آیت الله بروجردی برای خشم خود، نذر کرده بودند که اگر بعد از این ناراحت شوند، یک سال روزه بگیرند. اتفاقا یک بار عصبانی شده بودند؛ از این رو تمام سال را غیر از روزهایی که حرام بود، روزه گرفتند!
----------
📗 الگوی زعامت / ۱۷۴:
به نقل از : مجله حوزه، شماره ۴۳. ۴۴ / ۱۲۲. ۱۲۱.
#صبح_ظهور
#برنامه_تلویزیونی_صبح_ظهور
#شبکه_قرآن
#تلوبیون
https://telewebion.com/program/0xd1d3c37
🔆 صبح ظهور تو ❣️ شروع زندگی، شود اگر بیایی
@sobhezohor
10.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ سَیِّدِ الْأَوْصِیاءِ ، أَشْهَدُ أَنَّکَ أَمِینُ اللّٰهِ وَابْنُ أَمِینِهِ.
#زیارت_تحت_قبه
#صبح_ظهور
#برنامه_تلویزیونی_صبح_ظهور
#شبکه_قرآن
#تلوبیون
https://telewebion.com/program/0xd1d3c37
🔆 صبح ظهور تو ❣️ شروع زندگی، شود اگر بیایی
@sobhezohor
اگه آقامون نیومد - علی فانی.mp3
3.6M
#کلیپ_صوتی
🎙علی فانی
💠اگه اقامون نیومد
#صبح_ظهور
#برنامه_تلویزیونی_صبح_ظهور
#شبکه_قرآن
#تلوبیون
https://telewebion.com/program/0xd1d3c37
🔆 صبح ظهور تو ❣️ شروع زندگی، شود اگر بیایی
@sobhezohor
#داستانک
#تشرف
سلطان آسمان ها
این داستان، بر اساس زندگی یولی، دختری چینی نوشته شده که در پکن، با امام زمان (عج) دیدار کرده است.
یولی چشم هایش را بست و به دیوار تکیه داد. شب از نیمه گذشته بود. حادثه دیروز ذهنش را مشغول کرده بود. به راننده ای فکر می کرد که به جای کلیسا او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود.
«ایا راننده اشتباه کرده بود؟» این پرسشی بود که او به آن فکر می کرد. چرا؟ چرا آن راننده او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود؟
از تخت پایین آمد و به طرف پنجره رفت. ستاره ها شهر را روشن کرده بودند؛ انگار زمین آن شب مهمان ستاره ها بود. به آسمان نگاه کرد و زیر لب گفت: «سلطان آسمان ها… کجایی؟»
باز به یاد حادثه دیروز افتاد. به یاد حرکت های موزون زنانی افتاد که در مسجد بودند. او کنار یکی از خانم ها نشست و کوشید بفهمد آن زن، زیر لب چه می خواند و به چه زبانی حرف می زند و بعد، از آن خانم پرسیده بود: «چه حرکت های قشنگی! شما چه کار می کردید؟»
ـ نماز می خواندیم.
ـ چرا؟
ـ برای این که با خدای مان حرف بزنیم.
یولی در دلش گفته بود: سلطان آسمان ها… و بعد به یاد دوستش شین افتاده بود که در کلیسا منتظرش بود.
پنجره را باز کرد. دوست داشت از خواب گاه بیرون برود و روی برف ها غلت بزند. دوست داشت حادثه ای را که دیروز برایش اتفاق افتاده بود، برای کسی تعریف کند، ولی هم اتاقی او پیرزنی اَخمو بود. او استاد ریاضی بود.
دستش را از پنجره بیرون برد. دانه های برف آرام آرام روی دستانش می نشستند. یادش آمد چند ماه پیش که با دوستش، شین به کنار دریا سفر کرده بود، در بین راه تصمیم گرفتند شب را در خانه ای استراحت کنند. صاحب خانه زنی مهربان بود که تازه مسلمان شده بود. یولی روی تاقچه یکی از اتاق ها کتابی دید. صاحب خانه به او گفت که این کتاب، قرآن است و یولی از پیرزن خواست که درباره اسلام توضیح بدهد. او شب را با آن کتاب که به زبان چینی ترجمه شده بود، به صبح رساند و صبح موقع خداحافظی، صاحب خانه کتاب را به او هدیه داد و سفارش کرد که برای اطلاعات بیش تر به سفارت ایران برود.
از تخت پایین آمد. به طرف چمدانش رفت و آن را باز کرد. کتاب جلوی چشمش بود. در این چند ماه، گاهی که فرصت پیدا می کرد، قرآن می خواند. قرآن را برداشت و به طرف پنجره رفت. به آسمان نگاه کرد. اشک در چشمانش حلقه زد: «خدایا از تو نشانه ای می خواهم تا باورت کنم.»
قرآن را روی قلبش گذاشت و چشمانش را بست و آرام کتاب را باز کرد. جمله اول را خواند: «اقم الصلوه الذکری… .»
«برای یاد من، نماز بخوان.»
باز به یاد حادثه دیروز افتاد و کسانی که پارچه های سفید آن ها را پوشانده بود. با آن حرکت های موزون چه قدر زیبا به نظر می رسیدند. به اطرافش نگاه کرد؛ چشمش به ملافه روی تخت افتاد. آن را برداشت و خود را پوشاند. روی تخت ایستاد. آسمان هنوز می بارید. یولی خم شد، سپس نشست و سرش را به تخت چسباند و گفت: «خدایا کمکم کن.»
دوباره ایستاد و خم شد. لبخندی زد. صدایی از فنرهای تخت برخاست. پیرزن هم اتاقی او چشمانش را باز کرد. روبه روی خود شبحی سفیدرنگ دید. جیغ کشید. یولی برگشت و به آرامی به او نگاه کرد. پیرزن گفت: «دی… دیوانه! چه می کنی؟!»
کتاب ها را روی میز گذاشت تا مسئول کتاب خانه آن ها را بگیرد. میان قفسه های کتاب چرخی زد. او تقریباً تمام کتاب هایی را که به زبان چینی ترجمه شده بود و در کتاب خانه سفارت ایران وجود داشت، خوانده بود. دوست داشت در زمینه دین خود، کتاب های بیش تری بخواند تا بتواند دوستان خود را قانع کند. می خواست بیش تر بداند. احساس می کرد که هر چه بیش تر می گذرد، تشنه تر می شود، ولی در کشور خود بیش تر از این نمی توانست با اسلام آشنا شود. فکری به خاطرش رسید. لبخند زد. از مردی که پشت میز نشسته بود، تشکر کرد. از در سفارت که بیرون آمد، سوز سردی به صورتش خورد. روسری اش را محکم گره زد و دوید. آدم ها بی تفاوت از کنارش می گذشتند. قدم هایش سست شد. به آسمان نگاه کرد و گفت: «خدایا! می دانم که تو هستی و مرا می بینی، نشانه های بیش تری نشانم بده.»
مرد بلیت را روی میز گذاشت. یولی آن را برداشت و تشکر کرد. بلیت را در جیب پالتویش گذاشت و در را باز کرد. هوا سرد بود. دستانش را در جیب پالتویش پنهان کرد. به یاد دوستانش افتاد. در این یک سال، همه او را از خود رانده بودند. دلش برای دوستانش می سوخت. دوست داشت آن ها هم از سرگردانی نجات پیدا کنند. هر وقت با یکی از آن ها صحبت می کرد او را مسخره می کردند. حتی شین هم رابطه اش را با او قطع کرده بود. به یاد رییس دانش گاه افتاد که به او گفته بود: «اگر پشیمان شوی، دیگر راهی برای بازگشت نداری. تو می توانستی اینده درخشانی در کشورت داشته باشی.»
قلبش لرزید. پاهایش سست شد. نمی دانست به کجا می رود. تنها یک روز فرصت داشت که از تصمیم خود برگردد. نفس هایش
به شماره افتاده بود. زیر لب گفت: «چه کار بزرگی… .»
بلیت را در جیب خود فشرد. سرش را بلند کرد و به آسمان نگاهی انداخت. دانه های برف آرام روی او می نشستند و با گرمای وجودش آب می شدند. آدم ها بی تفاوت از کنارش می گذشتند. به صورت آن ها نگاه کرد. در میان آن چهره های سرد و بی روح، مردی جوان و خوش چهره، توجه او را جلب کرد. مرد به طرف او آمد و سلام کرد و گفت: «یولی! در سفرت به ایران ممکن است مشکلات بسیاری برایت پیش اید، ولی تو همه آنها را تحمل می کنی؛ این مشکلات تو را بزرگ می کنند. تو اینده روشنی داری.»
یولی به چهره مرد خیره شد و فکر کرد که او را کجا دیده، در دانشکده، در سفارت… .
مرد ادامه داد: «تو کوچک که بودی، همیشه دور از چشم پدر و مادرت به آسمان نگاه می کردی و دنبال سلطان آسمان ها می گشتی.»
ـ شما مرا از کجا می شناسید؟ شما این را از کجا می دانید؟ شما کی هستید؟!
ـ من برای نجات و هدایت انسان ها آمده ام تا آن ها گناه نکنند.
ـ شما چه کار بزرگی می کنید! لطفاً نشانی منزل تان را به من بدهید. دوست دارم شما را ببینم.
ـ نمی توانی؛ من همیشه و در همه جا به یاری ات خواهم آمد.
ـ در ایران چه اتفاقی برایم می افتد؟
ـ برایت مشکلاتی ایجاد می شود، ولی از مشکلات نترس و همه را تحمل کن. این مشکلات تو را به روشنایی می رسانند. مرد به راه افتاد. یولی دنبالش رفت. چند قدم بیش تر نرفته بود که مرد لابه لای جمعیت گم شد.
اولین روز درس بود. یولی وارد کلاس شد. پس از او دانش جویان، یکی یکی وارد شدند، با چهره ها و ملیت متفاوت. وارد که می شدند، سلام می کردند و کنار هم می نشستند. دو ماه از ورود او به ایران گذشته بود و او در این مدت اطلاعات بیش تری درباره دینش به دست آورده بود. پس از مدتی، استاد وارد کلاس شد. برگه حضور و غیاب دانش جویان را روی میز گذاشت. نام ها را خواند.
ـ سمیه!
یولی لبخندی زد و دستش را بلند کرد.
#صبح_ظهور
#برنامه_تلویزیونی_صبح_ظهور
#شبکه_قرآن
#تلوبیون
https://telewebion.com/program/0xd1d3c37
🔆 صبح ظهور تو ❣️ شروع زندگی، شود اگر بیایی
@sobhezohor