این پرچم سیاهی را که اول محرم به دیوار خانهمان زدهایم تقریبا ۶۳ سال سن دارد. متولد سال ۱۳۴۰ است. در گوشه اش اینطور نوشته اند. حس خوبی به آن دارم. پارسال که همسرم آن را به خانه آورد اول ازش معذرت خواهی کردم و بعد شستمش تا خیالم راحت باشد.
اگر چه در دیوار هال نصب کردهایم اما در محصرش خیلی باادب می نشینیم و به بچه ها هم سپردهام مواظب رفتارهایشان باشند. هر چه باشد ۶۳ سال در همه عزاداریهای اباعبدالله شرکت کرده. فعلا هر روز دارم تلاش می کنم نوشته های اطرافش را بخوانم اما نویسنده خیاط خیلی حرفه ای بوده.
کاش میشد زبان داشت و برایمان از خاطرات مردم آن روزها می گفت یا میشد قلم به دست بگیرد و دفتر دفتر از آنچه دیده و شنیده بنویسد. از اشکهایی که ناظرشان بوده و شاید از کرامتهایی که دیده.
حسین تاریخ به تاریخ و خانه به خانه جریان دارد....
نبشته های دم صبح🌹
https://eitaa.com/sobhnebesht
May 11
چند روزی است برای آنکه از شر افکار متلاطم و عذاب آور راحت شوم، خودم را به برگ برگ کتابها سپرده ام.
اول خواستم از رمان «دا» شروع کنم. تا ۵۰ صفحه اول خوب است. فضا آرام است و خاطرات کودکی خانم زهرا حسینی بن مایه اصلی داستان است. اما روح خسته خانم زهرا حسینی مگر میشود به اولین بمباران خرمشهر و فضای غسالخانه و اجساد تکه و پاره مادران و کودکان مظلوم آنها سری نزند؟ و من هم که طاقت خواندن این سطور را ندارم به سراغ جلال آل احمد میروم.
جلال با آن سبیلهای کمی تاب خورده و آن کلاه کجش، خودش را در مناسک حج خسی در میقات می بیند و نه کسی در میعاد. خیلی با خودش کلنجار میرود تا به فلسفه حج پی ببرد.
برداشتش آن است که خدا میخواهد فرد، خودش را در جمع گمگشته بیابد و بداند که هیچ هم نیست و تلاش میکند راز این جمع شدن و این هیچ انگاشتنها را دریابد.
«خسی در میقات» توصیف خوبی از عربستان سال ۱۳۴۳ هم دارد. از مدینه و مکه و فضای شهری قدیم و مدرن آنها. خیلی از کارهای سعودیها برایش معنا ندارد و از آنها انتقاد میکند.
برخی کلمات جلال مبهماند و اصلا ادبیات خاص خودش را در نقل اتفاقات دارد. در خودش غل و زنجیری ندارد. ساده و راحت حرفش را میزند و میرود. اما همه لحظات و ساعتها را با دقت و ظرافت قید کرده. سیمین البته همراهش نیست.
خواندنش خوب است برای آنکه فضای سخت زندگی در آن دههها را کمی تصور کنیم. چه در ایران و چه عربستانی که بسیار عقب بوده .
نبشته های دم صبح🌹
https://eitaa.com/sobhnebesht
جلال راست می گوید...
ما از چوب خیزران کینهها داریم...
از خار مغیلان هم....
#علیاصغر
#من_الغریب
نبشته های دم صبح🌹
https://eitaa.com/sobhnebesht
عطر چای روضه و طعم قند متبرک و اشک و گلدانهای لب حوض و استکانهای کوچک و دعای فرج، زیر سقفی که روزی نفسهای قدسی مردی بزرگ در زیر آن با خدا نجوای عاشقانه و عارفانه داشته و مردمی که این خانه را ملجأ خود می دانند و حاجتها گرفتهاند و هنوز هم در روزهای محرم، حاجات و اشکهای خود را به این درگاه تقدیم می کنند.
اینجا خانه آیت الله بروجردی است و
روزمان را با رزق این سفره شروع کردهایم...
نبشته های دم صبح🌹
https://eitaa.com/sobhnebesht
یک زمانی هم بود که فکر می کردیم نمیشود آدمی در زمین باشد که سر آدم دیگری را ببرد...
اما داعش آمد تا بگوید میشود....
#من_الغریب
نبشته های دم صبح🌹
https://eitaa.com/sobhnebesht
📌یا سالباً قمَرَ السَّماءِ جَمالَهُ!
ای بُرده به تاراج جمالِ ماه را!
#من_الغریب
نبشته های دم صبح🌹
https://eitaa.com/sobhnebesht
حسین عمود خیمه ای را کشید. خیمه فرو ریخت،
قلبهای کوچک بسیاری هم با آن خیمه فرو ریخت...
#من_الغریب
#کاشف_الکرب_عن_وجه_الحسین
نبشته های دم صبح🌹
https://eitaa.com/sobhnebesht
داستان تشرف یکی از علمای اصفهان
حدود هشتاد سال پیش برای یکی از علمای اصفهان که از سادات خیلی اصیل هم هستند تشرفی پیش آمده بود که خیلی جالب است. ایشان جوان بوده و سوار الاغ می شده و اطراف اصفهان تبلیغ می رفته و روضه می خوانده است. دهه اول محرم بوده، به یکی از روستاهای اطراف می رود و منبرش را می رود. آن روز برف سنگینی می آمده است. وقتی این روضه تمام می شود باید به يك روستای دیگر با فاصله مثلا يك فرسخ برود. سوار الاغ که می شود برود، یکی از اهالی این آبادی می آید و می گوید: «آقا سید تو راه گرگ و حیوانات درنده هستند می خواهید یکی، دو نفر همراهتان بفرستیم؟ ایشان می گوید: می روم مشکلی نداره» و قبول نمی کند همراهی بیاید. نقل می کند عبای زمستانیم را به سر کشیدم و سوار بر الاغ شدم و رفتم. برف سنگینی می آمد. برف سنگینی هم به زمین نشسته بود. می گوید مقداری که آمدم احساس کردم، گویا یك سوار دیگر از پشت سر من، دارد می آید . منتهی از بس برف سنگین بود، حوصله نکردم سرم را بیرون بیاورم و ببینم کیست. حدس زدم یه نفر از روستا آخرش آمده مراقب من باشد.
بعد آن آقا که پشت سر من می آمد گفت: «آسید مصطفی سلام علیکم».
گفتم: «سلام علیکم».
گفت: «مسئله» (یعنی سوالی داشتم؟ گفتم: «بفرمایید».
گفت: «آیا در روز عاشورا دشمن بر جسد حضرت سیدالشهداء اسب تاخت؟
گفتم: «بله، من در تاریخ خوانده ام که چنین کاری کرده اند»
آن آقا گفتند: «و اسب ها هم بر بدن رفتند؟»
گفتم: «بله در تاریخ هست که اسب ها هم بر بدن رفتند» مدتی گذشت و يك خورده جلوتر آمدیم.
باز آن آقا گفتند: «آسید مصطفی! آیا متوکل عباسی خواست قبر حضرت سیدالشهداء عليه السلام را، منهدم کند؟»
گفتم: «بله سعی کرد که از بین ببرد»
گفت: «گاوها را فرستاد که قبر را شخم بزنند و مساوی کنند؟»
گفتم: «من در تاریخ خوانده ام که فرستادند اما گاوها نرفتند»
گفت: «چطور اسب که حیوان نجیب و خوش فهمی است و در عالم خودش بیش از گاو متوجه می شود، بر جسد و بدن مبارك حضرت سید الشهداء عليه السلام رفت، ولی آن گاوها حتی بر قبر مطهرهم نرفتند و شخم نزدنند و قبر را از بین نبرند؟!» آقا سید میگوید من به فکر رفتم که عجب سوالی شد! این از محدوده توانائی فکری این آبادی و این منطقه بیرون است؟ داشتم به جوابش هم فکر می کردم. گویا حس کردم از همان پشت سر نوری به دلم افتاد و جوابی برای این سوال به نظرم آمد.
گفتم: «البته این قضیه يك جوابی دارد» گفتند: «چی هست؟»
گفتم: « روز عاشورا حضرت سید الشهداء (عليه السلام) خواسته بودند که هر چه دارند را برای خدا بدهند حتی این يك مشت استخوان را گذاشتند وسط و خودشان اجازه دادند و خودشان خواسته بودند که اسب بر بدن مبارکشان برود. خود حضرت خواستند هرچه داشتند را در راه خدا داده باشند. اما در جریان متوكل، اینها می خواستند آثار حضرت را از بین ببرند. نظر امام حسین علیه السلام بر از بین رفتن آثارشان نبود، از اول خود حضرت می خواستند، آثارشان محفوظ بماند تا مردم به این وسیله بهره ببرند و مقرب به خدا شوند»
آن آقا که پشت سر بود، فرمود: «درست است»
آقا سید مصطفی میگوید: بعد پشت سرم را نگاه کردم دیدم هیچ کسی نیست حتی جای پائی غیر از همین مسیری که من آمده ام، نیست.
افتخار به جنایات پدران در کربلا
🔺حجت الاسلام راجی :
اینکه تصور کنیم مردم در سال۶۱هجری و بعد از واقعه عاشورا به سمت اهلبیت آمده و آنان را از غربت نجات دادند، صد در صد باطل است، آنان نه تنها خود، بلکه نسلشان به جنایات در کربلا افتخار میکردند.
علامه کراجکی در کتابی با عنوان
«التعجب» به نمونههایی حیرتآور از افتخار مردم به جنایت عاشورا میپردازد.
🔻"خانواده هایی در شام، پس از حادثه کربلا با عناوین تازهای مشهور شدند. مانند بنوالسراویل و بنوالسرج و بنواسنان و بنوالمکبری و بنوالطشتی و بنوالقضیبی و بنواادرجا.
🔹بنوالسراویل، فرزندان کسانی بودند که لباس امام حسین را ربودند.
🔹بنوالسرج، فرزندان آنانی بودند که بر پیکر امام حسین اسب تاختند. برخی از آن تازندگان اسب، نعل اسب خود را به بهای بسیاری به مردم فروختند و مردم نعل اسبان را بر سردر خانه خود می زدند و بدان افتخار می کردند.
🔸بنو اسنان، فرزندان کسی بودند که نیزهای را که سر امام حسین بر آن بود را حمل میکرد...
🔸بنوالمکبری، فرزندان کسی بودند که پشت سر نیزهداری که سر امام حسین را حرکت میداد تکبیر میگفت!
💡حال اهمیت آن ۷۲ یار باوفا بیشتر درک میشود.
حال کار بزرگ زینبکبری بیشتر به چشم میآید که چگونه و در چه شرایطی و در جمع چه مردمانی عَلَمِ #جهاد_تبیین را به دست گرفت.
💠 اندیشکده راهبردی سعداء