eitaa logo
سفره فرهنگى ريحانه
635 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
51 فایل
قرارمان چیدن «روح» و «ریحان» برای شما «ریحانه‌»های این سرزمین سبز در سفره‌ای فرهنگی است. «سفره فرهنگی ریحانه» با همت معاونت فرهنگی موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره) آماده شده است. @farhangimoaseseAdmin : ارتباط با ادمين
مشاهده در ایتا
دانلود
👆عراقیه نوشته: مرده بودیم، خمینی ما را زنده کرد. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
▪️ اگر خدا بخواهد شاه می‌خواست که عکس و حرف امام خمینی ره نباشد؛ اگر کسی عکس امام را داشت به زندان می‌‌افتاد و... ولی خدا چیز دیگری می‌خواست؛ اکنون در جهان، عکس هیچ عالمی به‌اندازه امام خمینی ره منتشر نشده است. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
▪️توکل یکی از فرماندهان عالی جنگ نقل می‌کند: در والفجر مقدماتی، زمانی که توجه نیروها به عده و نفرات، معطوف شده بود و با اتکا به نفرات می‌خواستیم کار صدام را یکسره کنیم، به علت کم‌رنگ شدن توجه به ذات باری‌تعالی دچار شکست سختی شدیم. فرماندهان عذر تقصیر آوردند و خطاب به امام عرض کردند: ما آماده پذیرش هرگونه عتاب و توبیخ و سرزنش و احیاناً جابه‌جایی هستیم. امام فرمودند: بروید دنبال طرح و برنامه‌های آتی، توجه به خدا داشته باشید و به انجام وظایف بیندیشید. ما مأمور به وظیفه‌ایم نه مأمور به نتیجه. این حرف، باعث دلگرمی و خلاقیت بیشتر ما شد و در مرحله بعد، پیروزی از آن ما بود. 📗مردی که شبیه هیچ‌کس نبود، ص 11. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
▪️از جواني امام می‌فرمود: «در دوران جوانی، پنج‌شنبه و جمعه‌ای بر ما نگذشت مگر این که با دوستان جلسه انسی تشکیل می‌دادیم و به خارج از قم و بیشتر به سوی جمکران می‌رفتیم. در فصل برف و بارانی در خود حجره به برنامه انسی اشتغال می‌ورزیدیم و هنگامی که صدای مؤذن به گوش می‌رسید همگی به نماز می‌ایستادیم.» ✍️ آیت‌الله جعفر سبحانی 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
▪️ او یک مسیح بود اولين جايي که براي تبليغ رفتم کشور زامبيا بود؛ کشوري با 99 درصد مسيحي... يکي از تاکسی‌ها قرار شد ما را برساند به مرکز اسلامي آنجا... شروع کردم با راننده که سیاه‌پوست بود صحبت کردن: من گفتم: I com from Iran من از ايران میام. ايران و عراق به انگليسي خيلي شبيه هم هستند. ايشان گفت: Oh Iraq? Saddam Hussein? من گفتم: No! No! I come from the country of Imam Khomeini امام آن‌وقت فوت کرده بود، بعد ايشان ساکت شد. بعد من گفتم: Do you know Imam Khomeini? ايشان با دست‌هایش با فرمان ساز می‌زد؛ چون در آفريقا خيلي با موسيقي مأنوس‌اند. حالا راديو در آن زمان نداشت با دستش ساز می‌زد. دوباره سؤالم را پرسيدم. باز جواب نداد. اين خيلي برايم عجيب بود. از طرفي نگران بودم که نکند تو ذهنش برنامه‌ای دارد که سر ما بلايي بياورد. از طرفي هم می‌گفتم شايد انگليسي ما را نفهميده. گفتم: متوجه شدي من چي گفتم؟ من از کشور امام خمینی‌ام. شما امام خميني را می‌شناسید؟ او گفت: He was a Jwsus! Of course I do know him البته که می‌شناسم. او يک مسيح بود. با اين جمله من آرامش پيدا کردم که اين راننده بالأخره مسيح را می‌شناسد. امام را می‌شناسد. ديدم قبل از اين‌که من بروم آنجا امام رفته بود. اين خيلي مهم است و اين نبود جز اين‌که امام با اخلاص کار کرد. خميني شناخته شده بود. اين‌که آقا می‌فرماید هيچ جاي دنيا انقلاب اسلامي بدون نام امام شناخته شده نيست واقعاً همین‌طور است. 📗پادشاهان پیاده، بهزاد دانشگر و محمدعلی جعفری، نشر عهد مانا، ص 267 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
☀️گوشه‌هایی از زندگی امام راحل ▪️تا نام امام‌حسین علیه‌السلام می‌آمد 🔹 مصطفی از دنیا رفته بود. صدای قرآن از خانه امام شنیده می‌شد. نزدیکان با چشمان خیس، جنازه مصطفی را به خاک سپردند. نزدیک ظهر امام به حیاط آمد. وضو گرفت. مثل هر روز عبایش را بر دوش انداخت و برای نماز جماعت به مسجد رفت. بعدازظهر نیز رفت سراغ کتاب‌هایش. پشت میز مطالعه نشست و در سکوت، 70 صفحه مطالعه کرد. او دریای آرامش بود. در همان روزها، حاج‌آقا کوثری به خانه امام آمد تا روضه بخواند. او درگذشت مصطفی را تسلیت گفت. همه گریه کردند، ولی امام آرام و متین نشسته بود. غم در چشمانش موج می‌زد. روضه‌خوان گفت: «آهِ صاحب درد را باشد اثر. آقا! شما حالا از سوزِ دل امام حسین به‌خوبی آگاه شده‌اید، وقتی‌که بر بالین جوانش حضرت علی‌اکبر آمد و فرمود...». تا نام امام حسین علیه‌السلام آمد، شانه‌های امام از گریه لرزید. اشک مثل چشمه از دیدگانش جوشید. روح‌الله دستمال سفید را روی چشمانش گرفت. 📗 انتخابی از کتاب خورشید بی غروب، نویسنده نادر ناصری 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
☀️گوشه‌هایی از زندگی امام راحل ▪️حتی نصف لیوان آب 🔹 امام داشت وضو می‌گرفت و مواظب بود حتی قطره‌ای آب هدر نرود. نوه‌اش که با توپ در حیاط بازی می‌کرد، رفت به آشپزخانه، یک لیوان آب برداشت، کمی آب خورد و لیوان نصفه را گذاشت تا برود. پدربزرگ گفت: لیوان آب را تا اندازه‌ای پر کن که می‌توانی بخوری. برگشت. لیوان آب را برداشت. به طرف باغچه دوید و بقیه آب را پای بوته‌های گل محمدی ریخت. امام متبسم شد. نوه‌اش دیده بود که وقتی پدربزرگ، دستمال‌کاغذی را برمی‌دارد، اگر می‌شود، نصف می‌کند تا اسراف نشود. 📗 انتخابی از کتاب خورشید بی غروب، نویسنده نادر ناصری 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
☀️گوشه‌هایی از زندگی امام راحل ▪️نماز روشن 🔹 امام در بیمارستان بود. قرار بود فردا صبح جراحی‌شان کنند. امام روی تخت نشسته بود و آیه‌های قرآن را زمزمه می‌کرد. ساعت ده شب، به دلیل ضعف شدید، به بدنش خون تزریق کردند. خوابید. نیمه‌های شب بیدار شد. وضو گرفت و کنار تخت، روی جانماز ایستاد تا نماز بخواند. آن شب، نخستین شبی بود که روح‌الله در حالی نماز شب می‌خواند که چراغ اتاقش روشن بود. 📗 انتخابی از کتاب خورشید بی غروب، نویسنده نادر ناصری 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
▪️اين مهر بي‌كران درس اسفار امام می‌رفتم، مبتلا به حصبه شدم. این بیماری، از قضا در فصل زمستان رخ داده بود. آن موقع، حصبه، بیماری خطرناکی به شمار می‌آمد. منزل ما در گذر جدّا بود. از قضا، منزل امام در حوالی آن گذر بود. ایشان، پس از آن‌که اطلاع از بیماری من پیدا کرد، هر صبح و شب به عیادت من می‌‌آمد. یادم است که ایشان، یک شب به عیادت من آمده بود، دکتری قبل از ایشان آمده بود و دوای اشتباهی داده بود و حال من بسیار بد بود. حضرت امام، این مرد ربّانی بزرگوار، در آن زمستان سرد، پیاده به دنبال طبیبی، که به طرز قدیم معالجه می‌کرد، رفت و او را آورد. و پس از بهبودی نسبی حال من منزل را ترک فرمود. آن‌گاه وسائل انتقال مرا به بیمارستان فراهم ساخت. این‌ها فراموش شدنی نیست. در آن ایام طلبگی، هر چه تلاش کردم که نسبت به ایشان، سبقت در سلام داشته باشم، موفق نمی‌شدم. ✍️ آیت‌الله سیدعزالدین زنجانی(ره) 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
☀️گوشه‌هایی از زندگی امام راحل ▪️چرا شما زحمت کشیدید؟ 🔹نوه امام دانشجو بود و بایستی برای امتحانات آخر ترم، هر روز از قم به تهران می‌آمد. همان روز نخست، دلش هوای دیدن پدربزرگ را کرد. به جماران آمد و به اتاق امام رفت. پدربزرگ دستش را دور بازوی نوه‌اش انداخت و پیشانی‌اش را بوسید. دختر گفت: دعا کنید که امتحان‌ها را خوب بدهم. امام گفت: دخترم! هر روز بیا توی اتاق من. اینجا سروصدای بچه‌ها مزاحم مطالعه‌ات نمی‌شود. گفت: آقاجان! می‌ترسم حواس شما را پرت کنم. امام گفت: نه، مطمئن باش حواسم را پرت نمی‌کنی. اتاق ساکت بود. نفهمید کی پدربزرگ از اتاق بیرون رفت و با یک سینی چای برگشت. چای را جلوی نوه‌اش گذاشت. دختر از خجالت سرخ شد. با دستپاچگی گفت: آقاجان! چرا شما زحمت کشیدید؟ خودم این کار را می‌کردم. لبخند شیرینی روی لب‌های امام شکفت و به‌آرامی گفت: وقت مطالعه، هرکس باید حواسش به درس باشد. نه چیز دیگر. دختر، دستان روح‌الله را بوسید. 📗 انتخابی از کتاب خورشید بی غروب، نویسنده نادر ناصری 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
☀️گوشه‌هایی از زندگی امام راحل ▪️غنچه‌ها 🔹 هرروز نیم ساعت در حیاط قدم می‌زد. گاهی عروسش، فاطمه نیز همراه او بود. امام به کنار باغچه که می‌رسید، غنچه‌ها را به او نشان می‌داد و می‌گفت: فاطمه! فکر می‌کنی این غنچه چندروزه است؟ می‌گفت: آقا! نمی‌دانم. روح‌الله می‌گفت: «اما من می‌دانم. دو روز و نصف است که این غنچه باز شده است. من هر روز به دیدنش می‌آیم، به آن نگاه می‌کنم و می‌بینم چقدر تغییر کرده است». 📗 انتخابی از کتاب خورشید بی غروب، نویسنده نادر ناصری 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
👆عراقیه نوشته: مرده بودیم، خمینی ما را زنده کرد. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane