🍃🌸به جهان خرم از آنم
که جهان خرم ازوست🌸🍃
🍃🌺عاشقم بر همه عالم
که همه عالم ازوست🌺🍃
سعدی❤️🌷
امروزتون به زیبـایی بهشت
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
گاهي گرفتاری
یڪباره برسر آدمي
آوار ميشود…
گاهی گره مےافتد
بر روزگارمان
گاهي
فرصت رسیدڹ
بہ مشڪلات هم نیست
الهي…
در این گاهے ها
دستماڹ را بگیر…
ڪہ بیشتر از همیشہ
محتاجیم…
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
🔴 #سوت_اشتباه_در_زندگی
💠 اگر در بازی فوتبال، #داور تشخیص درستی ندهد و سوت اشتباه بزند درست است که بازیکن در دل خود نظر داور را قبول ندارد امّا حق ندارد در عمل نظر #داور را نپذیرد و با داور دست به یقه شود چرا که هرج و مرج میشود و فدراسیون میتواند، بازیکن متمرّد از دستور اشتباهِ داور را #توبیخ و جریمه کند. اگر بازیکن، متواضعانه و بدون داد و قال نظر داور را بپذیرد زمینهی روانی مناسبی را جهت قضاوتِ بدون خطا برای #داور فراهم میکند و درصد خطاهای او کمتر خواهد شد.
💠 در زندگی مشترک یکی از صفات عالی #زن که در روایات آمده است مطیع بودن نسبت به مرد است. هیچ مردی بیخطا نیست امّا وجود دستورات اشتباه و #طبیعی مرد (نه دستورات غیرشرعی و گناه) نباید باعث سرپیچی و اطاعت نکردن زن و درگیری لفظی با شوهر گردد چرا که طبق آموزههای دینی اگر مخالفت زن منجر به #فتنه، اختلاف و دعوای زن و شوهری شود سرپیچی از دستور مرد جایز نیست.
💠 نکتهی دقیقی که اگر خانمها رعایت کنند #سود و بهرهی آن به جیب آنها میرود این است که اطاعت متواضعانه از مرد و اشباع روحیهی #اقتدار وی به شدّت شما را محبوبِ مرد میکند و اتّفاقاً زمینه را برای مدیریّت سالم او فراهم میکند.
💠 #محبوبیّت حاصل از مطیع بودن، به قدری کارساز است که مرد را از فضای لجبازی، دیکتاتوری و قلدرگری دور میکند و به مرور، رفتارها و دستورات منطقی و از جنس #درک همسر از او صادر خواهد شد چرا که مردها اگر اطاعتپذیری از همسر خود ببینند روحیهی #پهلوانی آنها اجازه نمیدهد که شما را درک نکنند.
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
💞 بیشتر از فرزندانتان ،
💞 به همسرتان #احترام بگذارید
💞 و برای او ارزش قائل شوید .
💞 کاری کنید که بچه ها هم بدانند ؛
💞 که شما بیشتر از همه آدم ها ،
💞 به همسرتان توجه دارید .
🦋
#همسرداری
#تربیت_کودک
____________________
#تربیت_فرزند
#اخلاق_خانواده
#همسرداری_شایسته
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
😋ترشی پیاز خوشمزه رستورانی
🧅🧅
مواد لازم🫒
پیاز قرمز۲ عدد متوسط
چوب دارچین۲ عدد
میخک۶ عدد
دانه فلفل قرمزبه میزان لازم
سرکه سیب نصف فنجان
آب لیمویک چهارم فنجان
شکریک چهارم فنجان
نمک۱ قاشق سوپخوری
🧅ابتدا پیاز ها را به صورت حلقه و بسیار نازک با دقت برش بزنید. حالا پیاز ها را داخل یک کاسه قرار می دهیم و رویش آب جوش می ریزیم. باید آب جوش کامل روی پیازها را بپوشاند. بعد از ۱۵ ثانیه پیازها را آبکش می کنیم.
حالا دارچین ، میخک و دانه فلفل قرمز را در یک ظرف کوچک روی حرارت متوسط ۳ تا ۵ دقیقه بو بدهید تا عطر آنها بلند شود سپس سرکه ، آب لیمو ، شکر و نمک را اضافه کنید و مواد را خوب هم بزنید و بگذارید آرام به جوش بیاید.
هم زدن مواد را تا جایی ادامه دهید که شکر و نمک کاملا حل شوند سپس شیرینی آن را بچشید و در صورتی که شیرینی آن کم بود مقدار کمی شکر اضافه کنید و مجددا مواد راهم بزنید تا شکر حل شود. حالا پیاز ها را داخل ظرف مورد نظر برای تهیه ترشی می ریزیم.
سپس مخلوط را روی پیاز ها بریزید. بگذارید آنقدر در دمای اتاق بمانند که خنک شوند سپس می توانید تا ۲ هفته در یخچال نگهداری کنید.
👩🍳 #اشپزی یک هنره,کدبانوی هنرمندخونت باش😌
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اذان مغرب به افق آمل
اذان آقای موذن زاده اردبیلی
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
🌺🌿🌹🌿🌼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وقت_سلام
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
🌷#دختر_شینا
#قسمت54
✅ فصل چهاردهم
💥 یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکهپارچههای بریدهشده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زنبرادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم میچرخید. جوشانده توی گلویم میریخت و میگفت: « نترس. اگر قابله نیاید، خودم بچهات را میگیرم. » بعدازظهر بود که قابله آمد و نیمساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.
💥 شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: « قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپلمپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریهی بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بیحسی و خوابآلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمیشنیدم.
💥 فردا صبح، حاجآقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از همرزمهایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشمانتظار آمدنش شدم. فکر میکردم هر طور شده تا فردا خودش را میرساند. وقتی فردا و پسفردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایهها هم شروع شد: « طفلک قدم! مثلاً پسر آورده! »
- عجب شوهر بیخیالی.
- بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگیاش.
- آخر به این هم میگویند شوهر!
💥 این حرفها را شینا هم میشنید و بیشتر به من محبت میکرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: « اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ و گرنه خودم برای نوهام هفتم میگیرم و مهمانی میدهم. »
از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرف میزد، زود میرنجیدم و میزدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: « من دیگر صبر نمیکنم. میروم و مهمانها را دعوت میکنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!
💥 صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زنداداشهایم مشغول پختوپز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچهها از توی کوچه فریاد زد: « آقا صمد آمد. » داشتم بچه را شیر میدادم. گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّههای بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: « دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی. »
💥 بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمیتوانستم راه بروم. آرامآرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه میآمد. لباس سپاه پوشیده بود و کولهای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم.
گفت: « خوب است. فکر نکنم به این زودیها بیاید. عملیات داریم. من هم آمدهام سری به ننهام بزنم. پیغام دادهاند حالش خیلی بد است. فردا برمیگردم. »
💥 انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دستها و پاهایم بیحس شد. به دیوار تکیه دادم و آنقدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق.
💥 توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم میلرزید. شینا آبقند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. میدانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک میریزد. نمیخواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانیاش را به هم میزدم.
💥 سر ظهر مهمانها یکییکی از راه رسیدند. زنها توی اتاق مهمانخانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاقها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مردادماه بود و فصل کشت و کار. اما زنها تا عصر ماندند. زنبرادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرفها را شستند و میوهها را توی دیسهای بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زنها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظهی آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد.
🔰ادامه دارد...
🌷#دختر_شینا
#قسمت55
✅ فصل پانزدهم
مهدی شده بود یک بچهی تپلمپل چهل روزه.تازه یاد گرفته بود بخندد.خدیجه و معصومه ساعتها کنارش مینشستند. با او بازی میکردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی میکردند. اما همهی ما نگران صمد بودیم.برای هر کسی که حدس میزدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتیاش باخبر شویم. میگفتند صمد درگیر عملیات است همین
شینا وقتی حال و روز مرا میدید، غصه میخورد. میگفت:«این همه شیر غم و غصه به این بچه نده.طفل معصوم را مریض میکنیها.»
دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر میکردم الان است خبر بدی بیاورند.
آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر میدادم و فکرهای ناجور میکردم که یکدفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق،تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم.فکر میکردم شاید دارم خواب میبینم. اما خودش بود. بچهها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش
صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد.همانطور که بچهها را میبوسید، به من نگاه میکرد و تندتند احوالم را میپرسید.نمیدانستم باید چهکار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او میزنم و این کار را میکنم.اما در آن لحظه آنقدر خوشحال بودم که نمیدانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم
زد زیر خنده و گفت:«باز قهری؟!»
خودم هم خندهام گرفته بود. همیشه همینطور بود. مرا غافلگیر میکرد. گفتم:«نه،چرا باید قهر باشم،پسرت به دنیا آمده.خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته.شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته.بچهها توی خانهی خودمان،سر سفرهی خودمان،دارند بزرگ میشوند.اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.»بچهها را زمین گذاشت و گفت:«طعنه میزنی؟!»
عصبانی بودم گفتم:«از وقتی رفتی، دارم فکر میکنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچههای طفل معصوم است.این همه مرد توی این روستاست.چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!»
ناراحت شد.اخمهایش توی هم رفت و گفت:«این همه مدت اشتباه فکر میکردی.جنگ فقط برای تو نیست.جنگ برای زنهای دیگری هم هست.آنهایی که جنگ یکشبه شوهر و خانه و زندگی و بچههایشان را گرفته.مادری که تنها پسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری میکند.جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بیخرجی رها کردهاند و آمدهاند جبهه؛پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یکشبه، نوجوان چهارده ساله.وقتی آنها را میبینم،از خودم بدم میآید.برای این انقلاب و مردم چه کردهام؛هیچ! آنها میجنگند و کشته میشوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچههایت بخوابی؛وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود.اگر آنها نباشند تو به این راحتی میتوانی بچهات را بغل بگیری و شیر بدهی؟
از صدای صمد، مهدی که داشت خوابش میبرد، بیدار شده بود و گریه میکرد.او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت:«اگر دیر آمدم، ببخش باباجان عملیات داشتیم.»
خواهرم آمد توی اتاق گفت:«آقا صمد! مژدگانی بده این دفعه بچه پسر است.»
صمد خندید و گفت:«مژدگانی میدهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدللّه، هم قدم و هم بچهها صحیح و سلامتاند.»
بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آنها را بغل گرفت و گفت:«به خدا یک تار موی این دو تا را نمیدهم به صد تا پسر فقط از این خوشحالم که بعد از من سایهی یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.»
لب گزیدم خواهرم با ناراحتی گفت:« آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمیزنید.»
صمد خندید و گفت:«حالا اسم پسرم چی هست؟!»
معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند:« داداس مهدی.»
چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود مثل همیشه با هم میرفتیم مهمانی ناهار خانهی این خواهر بودیم و شام خانهی آن برادر. با این که قبل از آمدن صمد، موقع ولیمهی مهدی، همهی فامیلها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود. همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچهها رفتار میکردند.مهمانیها رسمیتر برگزار میشد.این را میشد حتی از ظروف چینی و قاشقهای استیل و نو فهیمد
روز پنجم صمد گفت:«وسایلت را جمع کن برویم خانهی خودمان.آمدیم همدان.چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم شب صمد خوشحال و خندان آمد.کلیدی گذاشت توی دستم و گفت:این هم کلید خانهی خودمان.
از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم میکرد و میخندید.گفت:خانه آماده است. فردا صبح میتوانیم اسبابکشی کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺ســــلام
صبحتون بخـیرو نیکی☕️🌺
🗓 امروز سه شنبه
☀️ ۱۶ مرداد ١۴٠۳ ه. ش
🌙اول ماه صفر ١۴۴۶ ه.ق
🌲 ۰۶ آگوست ٢٠٢۴ ميلادی
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
♦️سلام امام زمانم
🔹جواب سلام واجب است🌺پس بیایم هر روز به او سلام کنیم🌺
🔹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ♥️
🔹اَلسَّلامُ عَلَيْكمَ يا بَقِيَّةَ اللهِ اَلاعظم
🔹سلام بـر چشم هاۍ
زیباۍ ابـرۍ اټ
هنگامۍ ڪہ همہ چیز
را مۍ بینند و مـۍبارنـد ...
سلام بر تو ای حجت خدا در روی زمینش...
....به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸روز خود را
✨معطر می کنیم به
🌸عطر دل نشین صلوات
✨بر محمد و آل محمد(ص)
🌸اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
✨وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌸در پناه حضرت محمد(ص)
و خاندان پاکش روزتون پربرکت🌸
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
نامـهای برای تنهـا محبوبـم :
مینویسم برایت
دوستت دارم.......
تو بخوان دلیل تپش قلبم.......
مینویسم برایت دوستت دارم.....
تو بخوان آرامش قلب آشوب من....
مینویسم
برایت
دوستت دارم.....
تو بخوان بی تو این قصه
(پایان ندارد...♡)💍
.
♥️
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
🧚♀️🙋♀️🧚♂️:
#عاشقانه
#همسرانه
#محبت
#حال_خوب
چِشم هایت،
تمام آن چیزیست
که از زِندگی میخواهَم
نگاهت راکِه داشته باشَم
هزاران بَهانِه دارم
برای نَفس کشیدن
بَرای زِنده ماندَن
بَرای عاشِق شدَن
وُ حتی بَرایِ مردَن!.. ♾✨♥️•
با تو...
خوشبخت ترین...
آدم این قافله ام...
کم نشو... دور نشو ...
بي تو جهانم خالي ست...
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
❤️🍃❤️
#همسرداری در#خانواده_موفق
اگر می خواهیـد
همیشه شـریک زندگی تان را شاد نگه دارید
در حضور دیگران
از توانایـی های او #تعـریف و #تمـجید کنید👏👏
💚#همسرخوب
یه پایه از پایه های آرامش است😊
#تحقیر و #سرزنش و ندیدن توانایی های #همسر، به آرامش و داشتن #خانواده #موفق، لطمه میزند.
💕خانواده موفق داشته باشید 💕
♥️🍃
#همسرانه
آسانترین راه قدردانی، یک تشکر ساده است. به شرطی که خالص و صمیمانه باشد!
✍ اگه نمیتونی به زبون بیاری، روی کاغذ برای همسرت بنویس..یک جمله بنویس ممنون که دیروز مریض بودم هوامو داشتی
همون طور که وقتی بهت توهین میکنه زود جوش میاری و میخای خودتو خالی کنی و اعتراض میکنی...
خوبی همسرت رو هم با سرعت
بهش یادور
نکنه پشت گوش بندازی و بگی نیازی نبود تشکر کنم
#آرامش
#عاشقانه
#تقدیروتشکر
#انگیزشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک عمر اشتباهی پاپ کورن درست کردیم و اصلا متوجه نبودیم چقدر ساده درست می شود! این چند ثانیه را ببینید تا متوجه شوید تا الان اشتباه می کردیم و چقدر آسان بود
+
👩🍳 #اشپزی یک هنره,کدبانوی هنرمندخونت باش😌
•--------🌮🍝🍍----------°
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹كروسان دونات 🥐
◀️آرد قنادي ٣٧٥ گرم ( سه پيمانه )
◀️كره ٢ قاشق غذاخوري
◀️شكر دو قاشق غذاخوري
◀️خمير مايه دو و يك دوم قاشق چاي خوري
◀️شير ٢٠٠ گرم ( يك پيمانه )
◀️تخم مرغ يك عدد
◀️نمك نصف قاشق چاي خوري
#كروسان_دونات
👩🍳 #اشپزی یک هنره,کدبانوی هنرمندخونت
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اذان مغرب به افق آمل
اذان آقای موذن زاده اردبیلی
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
🌺🌿🌹🌿🌼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وقت_سلام
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
🌷#دختر_شینا
#قسمت56
✅ فصل پانزدهم
💥 فردا صبح رفتیم خانهی خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانهی قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پلهها؛ جلوی در ورودی. اما حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچهها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشهها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاقها را جارو کردیم.
💥 عصر آقا شمساللّه و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوستهایش اسباب و اثاثیهی مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. این خانه از خانههای قبلی بزرگتر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: « ناراحت نباش. فردا همهی خانه را موکت میکنم. »
💥 فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمساللّه هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو میکرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچهها توی حیاط بازی میکردند. نشستیم به تعریف وچای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق، لباس پوشید و آمد و گفت: « من دیگر باید بروم. » پرسیدم: « کجا؟! » گفت: « منطقه. »
با ناراحتی گفتم: « به این زودی. » خندید و گفت: « خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمدهام. من آمده بودم یکی، دوروزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدللّه خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست. »
خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: « کی برمیگردی؟! »
سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: « کیاش را خدا میداند. اگر خدا خواست، برمیگردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچهها. »
💥 داشت بند پوتینهایش را میبست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زنبرادرش را صدا کرد و گفت: « خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید. »
تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش.
💥 یک ماهی میشد رفته بود. من با خانهی جدید و مهدی سرگرم بودم. خانههای توی کوچه یکییکی از دست کارگر و بنا درمیآمد و همسایههای جدیدتری پیدا میکردیم. آن روز رفته بودم خانهی همسایهای که تازه خانهشان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: « مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد. » مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چهطور خداحافظی کردم و رفتم خانهی همسایهی دیوار به دیوارمان. آنها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند.
💥 برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: « من و صمد داریم عصر میآییم همدان. میخواستم خبر داده باشم. » خیلی عجیب بود. هیچوقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمیداد. دلشورهی بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمیرفت. یک لحظه خودم را دلداری میدادم و میگفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من میگفت. » لحظهی دیگر میگفتم: « نه، حتماً طوری شده. آقا ستار میخواسته مرا آماده کند. » تا عصر از دلشوره مردم و زنده شدم.
💥 به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کمکم داشت هوا تاریک میشد. دم به دقیقه بچهها را میفرستادم سر کوچه تا ببینند باباشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاهگاهی توی کوچه سرک میکشیدم. وقتی دیدم این طور نمیشود، بچهها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در.
💥 صدای زلال اذان مغرب توی شهر میپیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: « خدایا به این وقت عزیز قسم، بچههایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمیشناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شدهاند. ببین چطور بیقرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو میخواهم. »
💥 اینها را میگفتم و اشک میریختم، یکدفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو میآیند. یکی از آنها دستش را گذاشته بود روی شانهی آن یکی و لنگانلنگان راه میآمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: « بچهها بابا آمد. » و با شادی تندتند اشکهایم را پاک کردم.
🔰ادامه دارد...