eitaa logo
سفره کریمانه
388 دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
152 فایل
باسلام این گروه جهت اجرای برنامه های فرهنگی وقرآنی درماه مبارک رمضان ایجادشده است دعای فرج،ذکر و دعای روز،سخنرانی کوتاه سبک زندگی،آشپزی،متفرقه،تقویم و مسائل روزو مسابقات در مناسبت ها. سلام امام رضا ع، یادشهدا، نیایش و سلام امام حسین ع و تلنگر اوقات شرعی
مشاهده در ایتا
دانلود
. امروز به روایتی شهادت امام حسن ع هست ان شاء الله امروز امام حسن با دستان کریمانه خودش یه کربلا به زودی به هممون بده .🍃🌺🌸🌺 به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه هنوز نتونستی راهی کربُ‌بلا بشی همین امروز با توسل به کریم اهل بیت گره کارت رو باز کن. تو که آخر گره رو وا میکنی امام حسن ع پس چرا امروز و فردا میکنی امام حسن ع 📺 تا 🏴 (ع)💔 🎙 . به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
هدایت شده از سفره کریمانه
زائرانت به کرامات تو عادت دارند همه یک جور به این خانه ارادت دارند صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا 💠 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ ‏به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_ckareimaneh
شکر خدا را که در پناه حسینم عالم از این خوب‌تر پناه ندارد...
دستم‌نمۍرسدبه‌تماشا؎ڪربلا.. بابغض‌به‌رو‌‌‌؎عڪسِ‌حرم دست‌می‌ڪشم(((:💔..
✳ آن چای را با دست خودم ریخته بودم... 🔻 مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمین سید محمد کوثری، پیرغلام حضرت اباعبدالله علیه‌السلام که مداحی و نوحه‌سرایی او در محضر امام راحل(ره)شهرت ویژه‌ای دارد، نقل می‌کند که؛ یکی از روزهای ماه محرم برای حضور در مراسم عزاداری از خانه خارج شدم. در میانه راه کودکانی را دیدم که موکب کوچکی زده بودند و اصرار کردند برایشان روضه بخوانم. اول قبول نکردم ولی با اصرار آنها به موکبشان وارد شدم و روی منبری که با روی‌هم گذاشتن آجر ساخته بودند نشستم و چند بیتی برایشان خواندم. برایم چای آوردند و من که از نوشیدن آن اکراه داشتم، بی‌آن‌که متوجه شوند، چای را در گوشه‌ای ریختم و با تشکر از کودکان خداحافظی کردم و به سراغ مجالس عزای معتبری که وعده داده بودم رفتم. مرحوم کوثری می‌گوید؛ آن شب وقتی به خانه رسیدم، دیروقت بود و با خستگی به خواب رفتم. در عالم رؤیا حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله علیها را دیدم که روی به من کرده و فرمودند: ـ «‌آقای کوثری! تنها روضه‌ای که از تو قبول شد، همان چند بیتی بود که برای آن کودکان خواندی». و در ادامه گفتند: ـ «چرا آن چای را دور ریختی؟ من آن چای را با دست خودم برایت ریخته بودم». به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_kareimaneh
حسین جان✨ لب باز می‌کنم، سخنم گریه می کند با ما چه کرده دوری‌ات ای بهتر از بهشت... شبتون حسینی همراهان سفره کریمانه 🌙 # الهی آمین دعا به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_kareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺ســــلام صبحتون بخـیرو نیکی☕️🌺 🗓 امروزسه شنبه ☀️  ۲۳مرداد ١۴٠۳   ه. ش   🌙 ۰۸ صفر  ١۴۴۶  ه.ق 🌲 ۱۳ آگوست       ٢٠٢۴    ميلادی به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_kareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓چون ذکر مبارک است ، آرد برکات 🌸خواهی که شوی یار امامت بفرست 💓با جان و دلت بر رخ مهدی صلوات 🌸 اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ 💓وَّآلِ مُحَمَّدٍ 🌸 وَّعَـجِّلْ فرجهـم به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_kareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولای من❤️ دلهای منتظران هر لحظه شما را طلب میکند اما سه شنبه ها جور دیگر یا منتظـــــر❤️ باز سه ‌شنبه آمد و دل هوای یار دارد...💔 اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفرج به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_kareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو بدانیم ...... زندگی سالم و موفق و خوشبخت ، به عفو و بخشش نیاز دارد کاملا طبیعی است اگر از دست همسرتان ، ناراحت و عصبانی شوید طبیعی است که نمی توانید در برخی مواقع به راحتی او را ببخشید . ولی با این کینه توزی و به دل گرفتن اتفاقات گذشته اصلا کار درستی نیست و با این کار اجازه می دهید تا سایه شوم و پلید و انتقام ، بر روی زندگی شما تاثیر بگذارد و و و را ، از زندگی شما سلب می کند . ارتباط ما در ایتا ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ♡ به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ 💯
........ نکنیم، مگر این‌که مطمئن باشیم دفعه ی بعد نمیذاریم چنین اتفاقی بیفته. هم مث یه ابزار شکنجه میمونه، به ما این اجازه رو میده تا بقیه رو آزار بدیم و آخر سرم بگیم ببخشید. 😡😡😡😡😡 ارتباط ما در ایتا ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ ♡ به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ 💯
وقت ملکوتی اذان آمل الهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالیُ بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان در پناه حضرت حق روزی آرام و سرشار از معنویت نثارتان.. آمین یا رب العالمین هنگام اذان است لحظه اجابت دعاست خدایا ظهور حجتت را برسان خدایا قلب مقدسش از ما راضی وخشنود بگردان خدایا موانع ظهورش برطرف بگردان خدایا عاقبت همه مارو ختم به خیر بگردان خدایا ما را آنی وکمتر از آنی به خودمان وامگذار خدایا تا مارو نبخشیدی از این دنیا نبر الهی آمین بحق حضرت زینب(س) 🍃🍃اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمّد وَعَجِّل فَرَجَهُم وأهْلِك أَعدَائَهُـم أجمَعین🍃🍃 دعابرای بیماران فراموش نشودپس بگو اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ اَهْلِکْ اعْدائَهُم اجمع أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء( أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء( أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء( أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء() أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء( 🍃ـــــــ﷽ــــــــ🍃 🍃إِنَّ اللَّهَ وَملائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِي ِّ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيمًا🍃 ‏ ♻️🍃 الّلهُمَّ 🍃 صَلِّ ♻️ 🍃 علی 🍃 مُحَمَّدٍ ♻️ 🍃 وَآل 🍃 مُحَمَّد ♻️🍃وَعَجِّل 🍃 فَرَجَهُم الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_kareimaneh
29.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آسمان فُرصَتِ پَروازِ بلندیست ولی قِصه این است چه اندازه کَبوتَر باشی ‌ ✍عکس اسارتش آمده بود. هر کس توی اینترنت می‌دید به بقیه نمی‌گفت. موقع ظهر که ناهار آوردند، همه زدند زیر گریه😔 💓مامانم گفت: الان محسن چیزی داره بخوره؟ خیلی ها می گفتند: «این عکس فتوشاپه». فضایش هم جوری بود که به فتوشاپ می‌خورد. 🌪 آن دودها و ابرها و خیمه‌های سوخته.... هنوز امید داشتیم.... 🔎 گفتند می‌خواهند یک سری اسیر داعشی را مبادله کنند... 📝ما به این دلخوش شدیم که حتماً محسن مبادله می‌شود و برمی‌گردد. هر کس چیزی می‌گفت؛ راه به جایی نداشتیم؛ حالت بی‌خبری ، سه‌شنبه بدی بود. اون شب انقدر حالمون بد بود که دعا می‌کردیم فقط شهید شود....😔 ⏲ ساعت یک نصفه شب بود که رفتیم مزار شهدای گمنام... آنجا شهادتش را از خدا طلب کردیم. 🥀 همان جا خبرش بهمان رسید. نمی‌دانستیم خوشحال باشیم یا ناراحت. محسن از چنگ داعش رها شده بود و ما به غمش گرفتار....💔😭 (روایتگر: خواهر شهید) 🍃🌸🌺 به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
ما را کبوترانه وفادار کرده است🕊 خاصه امام رضا علیه السلام اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ ‏به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_ckareimaneh
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 ✅ فصل شانزدهم 💥 دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه‌ها گرسنه بودند. بهانه می‌گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و این‌که اگر بروند سراغمان، نمی‌دانند ما کجاییم. یکی از خانم‌ها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار می‌کردیم. بچه‌ها نق می‌زدند و گریه می‌کردند. کلافه شده بودیم. 💥 یکی از خانم‌ها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: « این‌طوری نمی‌شود. هم بچه‌ها گرسنه‌اند و هم خودمان. من می‌روم چیزی می‌آورم، بخوریم. » دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: « ما هم با تو می‌آییم. » می‌دانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده، رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند. ‌ 💥با رفتن خانم‌ها دلهره‌ی عجیبی گرفتیم که البته بی‌مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این‌بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند. هر لحظه برایمان هزار سال می‌گذشت؛ تا این‌که دیدیم خانم‌ها از دور دارند می‌آیند. می‌دویدند و زیگزاکی می‌آمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه‌ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی‌ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد. 💥 هر چه به عصر نزدیک‌تر می‌شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می‌شد. نمی‌دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم‌ها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می‌گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت. دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی‌دانستیم باید چه‌کار کنیم. به خانه برگردیم، یا همان‌جا بمانیم. چاره‌ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می‌کرد، صدای نرم و حزن‌انگیز خانمی بود که خوب دعا می‌خواند و این‌بار ختم « اَمّن یجیب » گرفته بود. 💥 نزدیکی خانه‌های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می‌زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آن‌ها صمد بود؛ با چهره‌ای خسته و خاک‌آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آن‌چه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی‌ها شهید و مجروح شده بودند. 💥 چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: « کجا؟! » گفت: « همدان. » کمک کرد بچه‌ها سوار ماشین شدند. گفتم: « وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه‌ها را بیاورم. » نشست پشت فرمان و گفت: « اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم. » همان طور که سوار ماشین می‌شدم، گفتم: « اقلاً بگذار لباس‌های سمیه را بیاورم. چادرم... » معلوم بود کلافه و عصبانی است. گفت: « سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود. » 💥 در ماشین را بستم و پرسیدم: « چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟! » همان‌طور که تندتند دنده‌ها را عوض می‌کرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: « اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقی‌ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند. به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی‌یکی بچه‌ها را از زیر سیم‌خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره‌های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم‌اند؛ اما گردان‌های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می‌توانستم گردان‌های دیگر را هم نجات بدهم. » 💥 شب شده بود و ما توی جاده‌ای خلوت و تاریک جلو می‌رفتیم. یک‌دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: « صمد الان بچه‌هایت کجا هستند؟! چیزی دارند بخورند. شب کجا می‌خوابند؟! » او داشت به روبه‌رو، به جاده‌ی تاریک نگاه می‌کرد. سرش را تکان داد و گفت: « توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند. » دلم برایشان سوخت، گفتم: « کاش تو بمانی. » برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: « پس شما را کی ببرد؟! » گفتم: « کسی از همکارهایت نیست؟! می‌شود با خانواده‌های دیگر برویم؟! » توی تاریکی چشم‌هایش را می‌دیدم که آب انداخته بود. گفت: « نمی‌شود، نه. ماشین‌ها کوچک‌اند. جا ندارند. همه تا آن‌جا که می‌توانستند خانواده‌های دیگر را هم با خودشان بردند؛ و گرنه من که از خدایم است بمانم. چاه‌ای نیست، باید خودم ببرمتان. » 🔰ادامه دارد...
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 ✅ فصل شانزدهم 💥 بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: « مجروح‌‌ها و شهدا چی؟! » جوابی نداد. گفتم: « کاش رانندگی بلد بودم. » دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: « به امید خدا می‌رویم. ان شاءاللّه فردا صبح برمی‌گردم. » 💥 چشم‌هایم در آن تاریکی دودو می‌زد. یک لحظه چهره‌ی آن نوجوان از ذهنم پاک نمی‌شد. فکر می‌کردم الان کجاست؟! چه‌کار می‌کند؟ اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره‌ی سرد بدون غذا چطور شب را می‌گذرانند. گردان‌های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا! 💥 فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته‌ای می‌شد حالم خوب نبود. سرم گیج می‌رفت و احساس خواب‌آلودگی می‌کردم. یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه‌ها را گذاشتم پیش همسایه‌مان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آن‌جا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: « اول بهتر است این آزمایش‌ها را انجام بدهی. » آزمایش‌ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. 💥 خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: « شما که حامله اید! » یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه‌ی میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی‌حس شد و زیر لب گفتم: « یا امام زمان! » خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: « عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری؟ » با ناراحتی گفتم: « بچه‌ی چهارمم هنوز شش ماهه است. » 💥 دکتر دستم را گرفت و گفت: « نباید به این زودی حامله می‌شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه‌ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی. » گفتم: « خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم. » دکتر خندید و گفت: « خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش‌های این آزمایشگاه صحیح و دقیق است. 💥 نمی‌دانستم چه‌کار کنم. کجا باید می‌رفتم. دردم را به کی می‌گفتم. چه‌طور می‌توانستم با این همه بچه‌ی قد و نیم‌قد دوباره دوره‌ی حاملگی را طی کنم. خدایا چه‌طور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی‌هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم. 💥 خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری‌ام داد. او برایم حرف می‌زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه‌ی درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و های‌های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد این‌جا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می‌بینی. می‌دانی در این شهر تنها و غریبم. با این بی‌کسی چطور می‌توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره‌ای برسان. برای خودم همین‌طور حرف می‌زدم و گریه می‌کردم. 💥 وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه‌ها، خانه‌ی خانم دارابی بودند. وقتی می‌خواستم بچه‌ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی‌ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری‌ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچه‌ی سالم بهت بده. » 💥 با ناراحتی بچه‌ها را برداشتم و آمدم خانه. یک‌راست رفتم در کمد لباس‌ها را باز کردم. پیراهن حاملگی‌ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می‌پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه‌تکه‌اش کردم. گریه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: « تا این پیراهن هست، من حامله می‌شوم. پاره‌اش می‌کنم تا خلاص شوم. » بچه‌ها که نمی‌دانستند چه‌کار می‌کنم، هاج و واج نگاهم می‌کردند. پیراهن پاره‌پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم » 🔰ادامه دارد...