🔻تربیتِ اولاد، و کَظمِ غیظ🔻
✍ در سوره یوسف میخونیم:
بعد از اینکه برادرایِ یوسف، با پیراهنِ خون آلودِ یوسف اومدن پیشِ یعقوب، و گفتند: گرگ یوسف رو خورده (فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ: یوسف/۱۷)
عکس العمل یعقوب،
همون اوّل اینطوی بود:👇
🕋 قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنفُسُکُمْ أَمْرًا، فَصَبْرٌ جَمِیل، وَ اللهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَی مَا تَصِفُونَ (یوسف/۱۸)
💢 یعقوب گفت: «نفسِ سرکشِ شما، این کارِ زشت را برایتان زینت داده است. من صبرِ جمیل خواهم داشت، و در برابر آنچه میگویید، از خداوند یاری میطلبم.»
✅️ یعقوب میدونست که بچّههاش دارن #دروغ میگن، امّا برای #تربیتِ اونها، چارهای جز #صبر نداشت...
❌ نه با بچّههاش تندی کرد...
❌ نه اونها رو از خونه بیرونشون کرد...
❌ و نه هیچ کارِ دیگهای..
فقط گفت: #صبر میکنم، صبری به دور از هر گونه عمل، که ناشی از #غضب باشه. #صبری زیبا و آراسته..😌
✍ وقتی برادر دیگهی یوسف، یعنی بنیامین رو هم بردند، و نتونستند برگردونن، باز عکسالعملِ یعقوب همین بود، با هم ببینیم:🙄
🕋 قَالَ إِنَّمَا أَشْکُو بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَی اللهِ، وَ أَعْلَمُ مِنَ اللهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ (یوسف/۸۶)
💢 گفت: «من غم و اندوهم را تنها به #خدا شکوه میکنم. و از #خدا چیزهایی میدانم که شما نمیدانید.»
☝️ گاهی اوقات در #تربیت_اولاد باید غصّههامون رو تو دلمون بریزیم، وکظمِ غیظ کنیم، تا بچّههامون از #محیط_خانواده فراری نشن.
در روایت وارد شده که:
⚡️ نَهَی رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله عَنِ الْأَدَبِ عِنْدَ الْغَضَب.
💢 رسولِ خدا (ص) از تنبیه کردن در هنگام خشم، نهی فرمودهاند.
📚 محاسن: ح ۲۷۴
به کانال ما در واتساپ بپیوندید 👇 https://chat.whatsapp.com/IUVHNXpAgekJ5ZdEa1thx3
به کانال سفره کریمانه در ایتا بپیوندید 👇
@sofrehckareimaneh
💠خیلی زیباست ...
🔰مرد آهسته درِ گوش فرزندِ خود گفت: پسرم، در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدیست، در زندگی هرگز #دزدی نکن. پسر متعجب و مبهوت به پدر نگاه کرد بدین معنا که او هرگز دست کج نداشته. پدر به نگاه متعجب فرزند، لبخندی زد و ادامه داد :
🔸 در زندگی #دروغ نگو، چرا که اگر گفتی، صداقت را دزدیده ای.
🔸 #خیانت نکن، که اگر کردی، عشق را دزدیده ای.
🔸 #خشونت نکن، که اگر کردی، محبت را دزدیده ای.
🔸 #ناحق نگو، که اگر گفتی، حق را دزدیده ای،
🔸 #بیحیایی نکن، که اگر کردی، شرافت را دزدیده ای،
✅ پس در زندگی فقط دزدی نکن...
به کانال ما در واتساپ بپیوندید 👇 https://chat.whatsapp.com/IUVHNXpAgekJ5ZdEa1thx3
به کانال سفره کریمانه در ایتا بپیوندید 👇
@sofrehckareimaneh
📚 وظیفه مردم در قبال انتشار دروغ و شایعه در انتخابات
#احکام_انتخابات #دروغ #شایعه #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
به کانال ما در واتساپ بپیوندید 👇👇
https://chat.whatsapp.com/EW6HJ6IWAclJdNk3NZqCcx
به کانال ما در ایتا بپیوندید 👇👇
@sofrehckareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
#همسرانه
💖چند #راز مهم #زناشویی
💞 نذارید کار به جایی برسه که هیچ حرفی با همسرتون نداشته باشید❗️
صحبت نکردن از اولین جرقه های سردی زندگی زناشوییه...
💞 ماشین که جوش میاره حرکت نمی کنی، کنار میزنی و می ایستی، و گرنه ممکن ماشین آتیش بگیره❗️
خودت هم همینطوری... وقتی جوش میاری و عصبی میشی، تخته گاز نرو❗️
بزن کنار و سکوت کن...
💞 به دو تا چیز تکیه نکن:
یکی دیوار تازه رنگ شده
و دومی آدم تازه به دوران رسیده.
💞 چراغ خاموش حرکت کن❗️
یعنی برنامه ها و موفقیت ها و خوشبختیتو جار نزن.
دشمنا و حسودات زیاد میشن...
💞 کسی که امروز بخاطر تو #دروغ میگه، فردا به خودت تو هم دروغ میگه.
#همسرداری
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
به کانال ما در واتساپ بپیوندید 👇👇
https://chat.whatsapp.com/FqsUIOqURg9Jr8XGF5nIwk
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
به کانال ما در تلگرام بپیوندید 👇👇
https://t.me/sofrehckareimaneh
👶👫👧👬 #عکس_نوشته👆
#تربیت_فرزند
کودکان زیر شش سال تخیلات بالایی دارند
و از روی تخیلات حرفهای زیادی می زنند
که واقعیت نداره اینها #دروغ نیست...
به کانال ما در واتساپ بپیوندید 👇👇
https://chat.whatsapp.com/FqsUIOqURg9Jr8XGF5nIwk
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
لینک سفره کریمانه در تلگرام👇👇👇
https://t.me/sofrehckareimaneh
#داستان_های_اخلاقی
✍️مردی نزد پیامبر صلی الله علیه وآله آمده و گفت: در پنهان به گناهانی چهارگانه مبتلا هستم؛ زنا، شرابخواری، سرقت و دروغ. هر کدام را تو بگویی به خاطرت ترک میکنم.
💠پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: #دروغ را ترک کن.
مرد رفت و هنگامی که قصد زنا کرد با خود گفت: اگر پیامبر صلی الله علیه وآله از گناه من پرسید، باید انکار کنم و این نقض عهد من است (یعنی دروغ گفتهام) و اگر اقرار به گناه کنم، حدّ بر من جاری میشود. دوباره نیّت دزدی کرد و همین اندیشه را نمود و درباره کارهای دیگر نیز به همین نتیجه رسید. به نزد پیامبر صلی الله علیه وآله آمد و گفت: یا رسولالله! تو همه راهها را بر من بستی، من همه را ترک نمودم. (1)
در چنین موقعیتی حساس است که بینش دینی ما دستور میدهد دروغ شوخی و جدی، هر دو باید ترک شود. و دروغهای کوچک نیز همچنین.(2)
📚1-میزان الحکمه، جلد 8، صفحه 344
📚2-مضمون روایت، جلد 8، صفحه 345
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هشتم
💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
💠 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
ادامه دارد...
یکشنبه , سه شنبه , پنجشنبه ساعت 21 با ما باشید با داستان
#دمشق_شهر_عشق
لینک کانال سفره کریمانه در ایتا 👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇
@sofreh_kareimaneh
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_دوازدهم
💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه #حضرت_زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای #عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این #غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونهام میکنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه #ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی #زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم.
💠 چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن #ایرانی هستی!» و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و #شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!»
💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ #عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت #حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
💠 اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این #شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام #مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه #درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد :«به بهشت #داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :«اینجا ییلاق #دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه #سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به #ایران برگردیم و چه راحت #دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو #دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»
💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین #خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را #صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!»...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
ادامه دارد...
یکشنبه , سه شنبه , پنجشنبه ساعت 21 با ما باشید با داستان
#دمشق_شهر_عشق
لینک کانال سفره کریمانه در ایتا 👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇
@sofreh_kareimaneh
✅#دارویی بهنام #محبت
✍لقمان حکیم چه زیبا گفت:
من سالهابا#داروهای_مختلف، مردم را مداوا کردم؛ و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم که هیچ #دارویی بهتر از «#محبت» نیست!
🔹کسی از او پرسید:
و اگر این دارو هم اثر نکرد چه؟
🔹لقمان حکیم لبخندی زد و
گفت:#مقداردارو را افزایش بده!
جواب #سلام را با سلام بده،
جواب #تشکر را با تواضع،
جواب #کینه را با گذشت،
جواب #بیمهری را با محبت،
جواب #دروغ را با راستی،
جواب #دشمنی را با دوستی،
جواب #خشم را با صبوری،
جواب #سردی را با گرمی،
جواب #نامردی را با مردانگی،
جواب #پشتکار را با تشویق،
جواب #بیادب را با سکوت،
جواب #نگاه مهربان را با لبخند،
جواب #لبخند را با خنده،
جواب #دل مرده را با امید،
جواب #منتظر را با نوید،
و جواب #گناه را با بخشش.
✅هیچوقت، هیچچیز و هیچکس
را #بی_جواب_نگذار و مطمئن باش #هرجوابی بدهی، یک روزی، یک جوری،یک جایی #به_توبازمیگردد...به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh