💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۱💢
#داستان_مهدوی
#قسمت_یازدهم
چه جمع زیبایی☺️ یک شمع وسیصد وسیزده پروانه🦋❗️
آیا آن ستون نور 🎇 را می بینی❓
یک ستون نور از بالای سر یاران امام زمان به آسمان رفته است. این ستون خیلی نورانی است. همه می توانند این نور🎇را ببینند.
این معجزه خدا ونشانه ظهور است. همه مردم دنیا 🌎 این نور را می بینند ودلشان شاد می شود.😊
یاران امام دور شمع وجود او حلقه زده اند، من در این میان نگاهم را از محبوبم ❤️ برنمی دارم.
نگاه کن❗️ آستینِ چپ پیراهن امام را ببین، آیا آن لکه سرخ را روی آن می بینی❓
به راستی چرا لباسِ امام، خون آلود است❓ آیا به بدن او صدمه ای وارد شده است❓
نه، این خونِ سرخی که تو می بینی یک تاریخ است، یک نماد است. این خون، بسیار قدیمی است ویک دنیا حرف دارد، تو را به جنگ اُحُد و زمان پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) می برد.
این سرخی خون، میراث سالیان دراز است، این خون، خون لب ودندان پیامبر است.
در جنگ اُحُد وقتی که لب ودندان پیامبر زخمی شد 😔 قطراتی از آن خون بر آستین پیراهن او چکید.
امروز همان لباس پیامبر را فرزند عزیزش بر تن کرده است.
↩️#ادامه_دارد...
به کانال ما در واتساپ بپیوندید 👇 https://chat.whatsapp.com/IUVHNXpAgekJ5ZdEa1thx3
به کانال سفره کریمانه در ایتا بپیوندید 👇
@sofrehckareimaneh
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_یازدهم
💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
💠 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
💠 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
💠 سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
ادامه دارد...
یکشنبه , سه شنبه , پنجشنبه ساعت 21 با ما باشید با داستان
#دمشق_شهر_عشق
لینک کانال سفره کریمانه در ایتا 👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇
@sofreh_kareimaneh
22.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارگروه سفره کریمانه
درماه مبارک رمضان همراه شماست با ..
🔺ویژه برنامه ماه مبارک رمضان 🌙
🖇 زندگی با آیه ها...
#قسمت_یازدهم
✨- همگام با طرح ملی مسطورا -✨
🌼ماه خدا همراه با کلام خدا
🔰با حضور حجة الاسلام والمسلمین
جناب آقای رمضانی
(ریاست امور قرآنی اداره کل تبلیغات اسلامی مازندران )
🎁همراه با جوایز ارزنده 🎁
💌برای پاسخ به سوالات هر قسمت از ویژه برنامه زندگی با آیه ها به آیدی زیر ارسال نمایید 👇
🆔 @nahidkhalili
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
🟣خاک های نرم کوشک🟣
#قسمت_یازدهم
پاورقی؛
۱ آن طور که آنجا مرسوم بود؛ مقدار زمینی را که معادل یک ساعت آب از ۲۴ ساعت تقسیمی ما بین زمین های کشاورزی می شد، اصطلاحاً می گفتند: یک ساعت ملک؛ و دو ساعت ملک ،دو ساعت آب تقسیمی از ۲۴ ساعت می شد.
می
گفت: نمی خوام
«اگه نگیری تا عمر داری باید رعیت باشی ها.»
عیبی نداره...
هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمین ها نگیرند.می گفتند: «شما چکار داری به ما؟ شما اختیار خودت رو داری.»
آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما گفت: «عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالا که از ما زور ،گرفتن من راضی ام که مال شما باشه از شیر مادر برات حلال تر». تو جوابش گفت: «شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب ها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با هم قاطی کردن اگه شما هم راضی باشی حق یتیم را نمیشه کاری کرد.»
کم کم فهمیدم که چرا زمین را قبول نکرده بالاخره هم یک روز آب پاکی را ریخت به دست همه و گفت: «چیزی رو که طاغوت بده نجس در نجسه من همچین چیزی رو نمی خوام اونا یک سر سوزن هم تو فکر خیر و صلاح ما نیستن.
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
به کانال مادر تلگرام بپیوندید👇👇
https://t.me/sofrehkareimaneh1398
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
💠«مسابقه #زندگی_با_آیه_ها »
سلام ...خدمت همه همراهان کانال سفره کریمانه 😍✋
⏰قبل از اینکه بریم سراغ منتخبمون باید به همه شرکت کنندگان عرض کنم فرصت پاسخگویی همه شما بزرگواران ۱۲ ساعت بعد از ارسال کلیپ روزانه می باشد
🛑منتخب #قسمت_یازدهم
مسابقه روزانه #زندگی_با_آیه_ها اعلام شد ...
🏆✨جناب آقای دایان کریمی
گلستان (گرگان)
🌟 این فرصت رو از دست ندهید!🌟
با شرکت در این مسابقه، علاوه بر کسب اطلاعات ارزشمند درباره کلام خدا در ماه مهمانی خدا شانس برنده شدن جوایز رو هم داشته باشید🎁🌸
و این داستان ادامه دارد ...
#زندگی_با_آیهها
#مجموعهقرآنیفرهنگیسفرهکریمانه
🆔https://eitaa.com/sofrehkareimaneh