✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍پادشاهی از دنیا رفت و پسرش بر سر قبر پدر میگریست. مردی بر او گذشت و گفت: تو برای چه گریه میکنی وقتی پدرت پادشاه کشور بود و در دنیا لذتی نماند که نبرده باشد و رنجی نبود که بکشد؟
پسر گفت: پدرم ناکام مُرد. مرد پرسید: مگر کامی در دنیا ماند که او آن را نچشیده باشد؟
پسر گفت: پدرم در آرزوی حمله و تصرف فلان شهر بود تا بر مردم آن شهر هم پادشاهی کند، حیف ناکام و در حسرت از دنیا رفت....
مرد گفت: واقعاً که دنیا، دنیای آرزوهاست! حتی شاه هم با آرزو و در حسرت نرسیدهای از دنیا میرود. پس همان بهتر که آرزویی در دنیا نکنم و حسرت چیزی نکشم!!!
به کانال ما در واتساپ بپیوندید 👇👇
https://chat.whatsapp.com/FqsUIOqURg9Jr8XGF5nIwk
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی میکرد. شیخ در مزرعه کار میکرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت: در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم.
شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت. پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!!
کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست؟شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از این که او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم.
ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت، مرا به پولپرستی هم متهم کرد. من بجای گناه او شرمنده شدم و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه میکشد که ما گناه میکنیم ولی او شرمش میشود، آبروی ما را بریزد. بلکه بجای عذرخواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم میگشاییم...گویند: شیخ این راز به هیچکس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد.
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده است و او شرمسار
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍پدر پیری در حال احتضار و در بستر بیماری فرزندش را نصیحتی کرد. پدر گفت: پسرم! هرگز منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا مباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن. (همه رهگذرند)
پسرم! زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی است که بتواند براحتی سری سخت را بشکند. (پس مراقب حرفهایت باش)
فرزندم! به کسانیکه پشت سرت حرف میزنند بیاعتنا باش؛ آنها جایشان همانجاست، دقیقا پشت سرت، و هرگز از تو نمیتوانند جلوتر بیفتند. (پس نسبت به آنان گذشت داشته باش)
پسرم! عمر من هشتاد سال است، ولی مانند هشت دقیقه گذشت و دارد به پایان میرسد؛ پس در این دقیقههای کوتاه زندگی، هرگز کسی را از دست خودت ناراحت نکن و مرنجان!
پسر عزیزم! قبل از این که سرت را بالا ببری و نداشتههایت را به پیش خدا شکوه و گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و از داشتههایت شاکر باش!
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در تذکرة الأولیاء آمده است، زرگری نزد شیخ دانایی رفت و گفت: میخواهم زکات مال خود را بپردازم، به چهکسی بدهم؟
شیخ گفت: برو و اولین نیازمندی که در شهر دیدی زکات مال خود را به او ده.
زرگر آمد و پیر نابینایی در کنار خرابات دید که بر زمین نشسته بود. کیسهای از زر زکات مال خود به او داد و نابینا خوشحال شد.
روز بعد رفت و دید نابینای دیگری کنار اوست که نابینای زکات بگیر به او میگوید: خدا خیر بدهد دیروز زرگری آمد و کیسهای زر به من داد و من در عشرتکده شهر رفتم و تا صبح مستی و با کنیزکان جوان عشقبازی کردم.
زرگر تا این سخن شنید برآشفت و پیش شیخ آمد و گفت: من از تو خواستم راهی نشان دهی که بتوانم زکات مال خود بپردازم، این چه راهی بود که حرف تو را گوش کردم و مال را یکباره به یک عشرتگر دادم!
شیخ دیناری به او داد و گفت: حال این یک دینار را ببر و به اولین فقیری که دیدی ببخش. زرگر در راه مردی دید که چهرهای شکسته داشت. دینار در کف دست او نهاد. مرد سید علوی بود. شادمان شد و همانجا سجده شکری کرد. زرگر به دنبال آن مرد علوی افتاد، دید در خرابهای رفت و از زیر لباس خود کبوتری مرده را به خرابه انداخت.
برگشت و زرگر را دید. زرگر پرسید: این چه بود؟ مرد گفت: فرزندانم سه روز است که گرسنهاند و تاب گرسنگی نداشتند، این کبوتر مرده را برای آنها میبردم تا بخورند. که خدا تو را نزد من حواله کرد و کبوتر را در خرابه انداختم. خدا را هزاران مرتبه شکرش!!!
زرگر با چشمانی اشک بار نزد شیخ بازگشت و داستان را تعریف کرد. شیخ گفت: دو زکات بود و دو داستان و یک انسان!
هرگز در کار خداوند تردید مکن. وقتی میخواهی بدانی مالات چقدر حلال است کافی است نگاه کنی که به دست چه کسی میرسد و در چه راهی مصرف میشود.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در تذکرة الأولیاء آمده است، زرگری نزد شیخ دانایی رفت و گفت: میخواهم زکات مال خود را بپردازم، به چهکسی بدهم؟
شیخ گفت: برو و اولین نیازمندی که در شهر دیدی زکات مال خود را به او ده.
زرگر آمد و پیر نابینایی در کنار خرابات دید که بر زمین نشسته بود. کیسهای از زر زکات مال خود به او داد و نابینا خوشحال شد.
روز بعد رفت و دید نابینای دیگری کنار اوست که نابینای زکات بگیر به او میگوید: خدا خیر بدهد دیروز زرگری آمد و کیسهای زر به من داد و من در عشرتکده شهر رفتم و تا صبح مستی و با کنیزکان جوان عشقبازی کردم.
زرگر تا این سخن شنید برآشفت و پیش شیخ آمد و گفت: من از تو خواستم راهی نشان دهی که بتوانم زکات مال خود بپردازم، این چه راهی بود که حرف تو را گوش کردم و مال را یکباره به یک عشرتگر دادم!
شیخ دیناری به او داد و گفت: حال این یک دینار را ببر و به اولین فقیری که دیدی ببخش. زرگر در راه مردی دید که چهرهای شکسته داشت. دینار در کف دست او نهاد. مرد سید علوی بود. شادمان شد و همانجا سجده شکری کرد. زرگر به دنبال آن مرد علوی افتاد، دید در خرابهای رفت و از زیر لباس خود کبوتری مرده را به خرابه انداخت.
برگشت و زرگر را دید. زرگر پرسید: این چه بود؟ مرد گفت: فرزندانم سه روز است که گرسنهاند و تاب گرسنگی نداشتند، این کبوتر مرده را برای آنها میبردم تا بخورند. که خدا تو را نزد من حواله کرد و کبوتر را در خرابه انداختم. خدا را هزاران مرتبه شکرش!!!
زرگر با چشمانی اشک بار نزد شیخ بازگشت و داستان را تعریف کرد. شیخ گفت: دو زکات بود و دو داستان و یک انسان!
هرگز در کار خداوند تردید مکن. وقتی میخواهی بدانی مالات چقدر حلال است کافی است نگاه کنی که به دست چه کسی میرسد و در چه راهی مصرف میشود.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد.شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را برای زنده ماندن شاه گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند.پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟
جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن میرسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات میدهد و به آن میرسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است.
گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان میبینی مرا میکشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بندهات بینیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمیتوانم برسانم. ای بینیاز مرا به حق بینیازیات قسم میدهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بینیازیات سوگند میدهم رهایم کنی.
شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح میدهم. شاه با چشمانی اشکآلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بینیاز مرا هم شفا داده و بینیازم از خلایقش کند.جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت
┅┅┅┅┅┅┅┅┅
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه میکرد و به او میگفتند: گناه نکن! میگفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید! او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد نمیسوزاند؛ من باورم نمیشود او از مادر مهربانتر است چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است!
روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار پسر جوانی شد که در معصیت خدا پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش میکرد. گفتند: واقعا آرزوی مرگش داری؟ گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت میکنم نه بر مردنش گریه خواهم کرد. گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است حاضر به مرگ فرزندش باشد.
گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده است و به هیچ صراط مستقیمی سربراه نمیشود. گفتند: پس بدان بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه میآید و بر سوزاندن او هم راضی میشود.
📖 قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ (17 - عبس)
مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است
.
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
#یک_داستان_یک_پند
✍فردی پیش عارفی آمد و گفت: راهی بگو که گناه کمتر کنم. عارف گفت: بدان وقتی گناه میکنی، یا نمیبینی که خدا تو را میبیند، پس کافری؛ یا میبینی که تو را میبیند و گناه میکنی، پس او را نشناختهای و او را نزد خود حقیر و کوچک میشماری.
پس بدان شهادت به اللهاکبر، زمانی واقعی است که گناه نمیکنی. چون کسی که خدا را بزرگتر ببیند نزد بزرگ مؤدب مینشیند و دست از پا خطا نمیکند.
↶【.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
.
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ملامهرعلی خویی، عالم و سخنور و خطیب توانایی بود. روزی به مغازهی بقالی در بازار رفت و خواست مقداری گردو بخرد. قیمت گردو را پرسید.بقال پیمانه را داد و به ملا گفت: گردوها را دستت بگیر و سبک سنگین کن و هر کدام وزنی نداشت (پوچ بود) جدا کن.
ملا سوال کرد: چرا چنین لطفی در حق من میکنید؟ (گردوی سالم را به من و خراب را به دیگران میفروشی!!!) بقال گفت: شما عالم باسوادی هستید. من مطالب زیادی از شما یاد گرفتهام و به وجود شما افتخار میکنم و میخواهم جبران علم کنم.
ملا آه سردی کشید و سری به تأسف تکان داد و پیمانه را به بقال داد و گفت: این همه من در منبر، از انصاف سخن گفتم؛ بهای علم من آن بود که مانند دیگران، گردو به پیمانه برای من میکشیدی نه این که اختیار انتخاب دهی و چنین پیشنهادی به من بدهی!!! احترام من را زمانی نگه داشته بودی که آنچه را در پای منبرم شنیده بودی استفاده و عمل میکردی؛ و مرا نیازی به جبران حقالزحمه علمم با مقداری گردوی پُرمغز نبود. وای بر حال من که بر پای منبر من چنین کسانی مینشینند.
┅┅┅┅┅💚┅┅┅┅┅┅
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی یک عالمِ صاحبِ کرامتی نشسته بودند؛ یکی از شاگردانش که پیش استاد بود، از ایشان پرسید: استاد چگونه به این علوم بزرگ دست یافتی؟ آیا برای شاگردان شما هم چنین چیزی ممکن است؟!
استاد فرمودند: بله ممکن است، فقط بشرط آنکه از آن استفاده شخصی نکنید و حیطه آسایش خود آن علوم را قرار ندهید.شاگرد اصرار کرد و استاد انکار! تا بالاخره بعد از اصرار زیاد شاگرد، استاد قبول کرد، علوم بزرگ و ماورایی را به او یاد دهد.
تا یک روز استاد به سفر رفت. وقتی از سفر برگشت دید شاگردش کنار آب نشسته و با چشم از آب ماهی میگیرد؛ و چون با چشم انجام میشد ماهی زیادی از آب گرفت و بهسرعت در سبد انداخت تا سبد پر شد؛ بعد هم آنها را برد و فروخت و پول دریافت کرد.
او روزانه مبالغ زیادی از این طریق پول بدست میآورد.استاد که شرط گذاشته بود؛ تا چشمش به چشم شاگرد افتاد نیروی چشم شاگرد خنثی شد و علم خود را استاد پس گرفت.
✅به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ در رم جوانی بود که شبها یک ساعت در محلی کنار جاده مینشست و بعد از یک ساعت به خانه بر میگشت. از کار او همه تعجب میکردند که چرا به آن محل میرود.
برخی گمان میکردند دیوانه است. برخی گمان میکردند از صدای ماشین و دیدن ماشینهای لوکس لذت میبرد.
اما واقعیت چیز دیگری بود. آن جوان فردریک نام داشت که در یک کارگاه شیرینیفروشی کار میکرد. او هر چه فکر کرد تا برای مردم خیری برساند، نه پول داشت نه زمان.
مدت 10 سال در ساعتی از شب که آن جاده شلوغ میشد، در کنار جاده مینشست تا مسافرانی که میخواستند از رم خارج شوند و دنبال آدرس بودند، آدرس نشان دهد تا کار نیکی کرده و سهمی از عمل صالح با خود از دنیا ببرد.
آری، برای کار خیر کردن حتما نیاز به داشتن ثروت نیست. فردریک از برخی توریستهای پولدار بهخاطر آدرس نشان دادن، هدیه میگرفت. او این هدیهها را جمع کرده و در همسایگی خود به پیرزن بینوا و مستمندی میبخشید.
بعد از 10 سال که مردم نیت فردریک را از این کار فهمیدند، به پاس و یاد این خیرات او نام آن جاده را بهنام فردریک تغییر دادند.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
به کانال مادر تلگرام بپیوندید👇👇
https://t.me/sofrehkareimaneh1398
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇
@sofreh_kareimaneh
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍شمس تبریزی روزی از شاگردانش پرسید، به نظر شما وقتی که دو نفر عصبانی هستند، با این که کنار هم هستند، و صدای هم را می شنوند، ولی ،چرا سر هم داد می زنند و بلند صحبت می کنند؟
هر کس پاسخی داد اما شمس معرفت ، قانع نشد و در پاسخ سوال خود گفت:
وقتی دو نفر عصبانی هستند، چون قلب های شان از هم دور هست، صدای هم را نمی شنوند.
اما وقتی قلب ها به هم نزدیک تر شدند،با صدای آرام با هم صحبت می کنند.
وقتی دو قلب بیشتر به هم نزدیک شوند، در گوش هم عاشقانه با صدای آرام نجوا می کنند.
و اگر نزدیک شدن قلب ها بسیار بسیار به هم زیادتر شد، دیگر زبان و سخن گفتن کنار می رود و دو قلب عاشق با نگاه عاشقانه، منظور و نیت هم را می فهمند و با زبان غمزه و نگاه با هم سخن می گویند . زبانی که نیاز به ترجمه و جاسوسی کسی ندارد و غیر از عاشق و معشوق کسی این زبان را نمی تواند ترجمه کند. در این حال است که دو قلب یکی شده و عشق واقعی معنی پیدا می کنند.
🍀گویند شمس در عمرش کسی خشم او را ندید و همیشه آرام سخن می گفت . و اکنون مزار شمس تبریزی در شهر خوی میعادگاه کسانی است که با او با زبان چشم شان هنوز سخن می گویند. روحش شاد.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
به کانال مادر تلگرام بپیوندید👇👇
https://t.me/sofrehkareimaneh1398
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇
@sofreh_kareimaneh
┄┅┅❁💚❁┅┅┄