🌷 #هر_روز_با_شهدا_۴۲۱۱
#شهيد_بیحساب_و_كتاب....
🌷آیت الله حق شناس، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی داشتند بین دو نماز، سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده و با آهی از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند: "اين شهيد را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم: چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که از برزخ و.… میگویند حق است. از شب اول قبر و سئوال و… اما من را بیحساب و کتاب بردند. رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمیدانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اينجا رسید؟!"
🌹خاطره اى به ياد شهید معزز احمدعلی نیری
[معرفى كتاب: كتاب "عارفانه" زندگينامه و خاطرات عارف شهيد احمدعلى نيرى]
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۴۲۱۵
#دست_و_پاهایی_که_بیش_از_اندازه_قطع_میشدند!
🌷درحالیکه از ناحیه پای چپ به شدّت مجروح شده بودم، به اسارت نیروهای بعثی درآمدم. به همراه تعداد دیگری از اسرا به پشت خطوط دفاعی عراق منتقل شدم. به “عماره” فرستاده شدیم، داخل یک کلانتری که حدود ۲۰۰ متر با بیمارستان فاصله داشت، به همراه ۴۰-۵۰ مجروح دیگر بستری شدم.
🌷گاهی شبها دکترها میآمدند سری میزدند و میرفتند. در هر اتاق ۱۶ تخت قرار داشت. مجروحان ایرانی در وضعیت خیلی بدی به سرمیبردند. بیشتر دست و پایشان قطع و آویزان بود. بعد از چندین روز رها کردن زخمیها و مداوا نکردن مجروحان، آنها را به اتاق عمل میبردند و دست و پای آنها را قطع میکردند؛ آن هم زیادتر از حد لازم. مثلاً اگر پا باید از مچ قطع میشد، از زانو قطعش میکردند.
🌷اگر از شدّت درد و جراحت، ناله و فریاد بچهها بلند میشد، افسری به نام علی که مسئول آنجا بود برای اینکه صدای بچهها به گوشش نرسد، به آنها سوزن میزد. آنجا رفتن به دستشویی دل شیر میخواست. روزی یکی از بچهها میخواست به دستشویی برود. به همین خاطر، آنقدر از علی کتک خورد که از حال رفت. وضعیت غذایی خوب بود و چای هم میدادند؛ ولی کی جرأت داشت که از آنها بخورد؟ چرا که به دستشویی نیاز پیدا میکردیم و آن وقت گرفتار کتک های بیامان علی میشديم....
راوی: آزاده سرافراز مرتضی امیران
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۴۲۲۶
#بخشی_از_جنایات_کومله!!
🌷روز دوم جنگی که توسط کومله دمکراتها در شهر پاوه به وقوع پیوسته بود به دستور حضرت امام خمینی (ره) به عنوان اولین گروه از تهران برای کمک به گروه شهید اصغر وصالی یا همان اصغر چریک که به دستمال قرمزها (🌹) معروف بودند اعزام شدیم. برای رفتن به کردستان پشت یک تریلی که گوشههای آن سنگر بندی شده بود نشستیم که در پیچ و خمهای مسیر اگر به ما تیراندازی میشد پشت گونیهای شن قرار میگرفتیم و به دشمن تیراندازی میکردیم.
🌷روز دوم برای حفاظت از یک بیمارستان به شهر پاوه اعزام شدیم، بعد از ورود به داخل بیمارستان متوجه شدیم کوملهها تعدادی از بیماران را سر بریده و برخی از آنها را با بستن به رگبار به شهادت رسانده بودند، صحنه اسفناکی ایجاد شده و بوی تعفن کل فضا را در بر گرفته بود. ۲ ساعت به تاریکی هوا مانده بود که در بیرون از بیمارستان از رزمندگان خواستم هر کس برای خود یک سنگر انفرادی حفر کند چرا که کوملهها شبانه به ما حمله میکنند.
🌷پس از ایجاد ۲ هلال در جلوی بیمارستان برای جلوگیری از اصابت تیر به نیروهای خودی، به نیروها اعلام کردم اگر کسی میخواهد دستشویی برود یا چیزی بخورد زودتر اقدام کند و قبل از ورود دشمن در سنگرها قرار بگیرند، همه ما تا صبح در سنگرها بیدار ماندیم، نیمههای شب دشمن به ما حمله کرد و ما نیز به مبارزه پرداختیم چند نفر از نیروهای آنها توسط ما کشته شدند و یکی از....
🌷و یکی از نیروهای خودی که به دلیل ترس از سنگر بیرون آمده بود مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. بعد از آن درگیری در کردستان ماندیم و برای مبارزه با نیروهای کومله از شهری به شهر دیگر میرفتیم، یکی از رزمندگان به نام سرلشگر محمد فدایی فرمانده سپاه وقت کردستان زمانیکه متوجه شد ما در کردستان مشغول مبارزه هستیم بنده را به عنوان فرمانده گروه انتخاب کرد.
راوی: سردار حاج مهدی زمردین
منبع: سایت خبرگزاری ایرنا
(🌹) در وقایع کردستان شهید اصغر وصالی فرمانده گروه دستمال سرخها بود، وجه تسمیه این گروه به شهادت یکی از اعضای جوان آن باز میگردد. او به هنگام شهادت، لباسی سرخ بر تن داشت که همرزمانش به عنوان یادبود وی، تکههایی از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۴۱۸۶
#نگاه_حرام!
#توفیق_شهـادت....
🌷بغداد بودیم، میخواستیم با هم بریم بیرون، به من گفت: وضعیت حجاب در بغداد چطوره؟ گفتم: خوب نیست، مثل تهرانه. گفت: باید چشممون را از نامحرم حفظ کنیم تا توفیق شهادت را از دست ندیم. بعد چفیهاش را انداخت روی سر و صورتش. در کل مدتی که در بغداد بودیم همینطور بود. تا اینکه از شهر خارج شدیم و راهی نجف شدیم....
🌹خاطره ای به یاد طلبه شهید مدافعحرم محمدهادی ذوالفقاری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۴۳۱۴
#علاقه_شهید_همت_به_حلقه_ازدواجش
🌷مراسم ازدواجمان ساده بود. یک انگشتر عقیق برای ابراهیم خریدیم به قیمت ۱۵۰ تومان. پدرم از خرید راضی نبود میگفت: «تو آبروی ما را بردی.» وقتی ابراهیم تماس گرفت گفت: «شما بروید یک حلقهی آبرودار بخرید بیاورید بعد بیایید با هم صحبت کنیم.» ابراهیم گفت: «این از سر من هم زیاد است شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم بقیهاش دیگر کرم شماست و مصلحت خدا خودش کریم است.»
🌷به همین انگشتر هم خیلی مقید بود. وقتی در عملیات بیتالمقدس شکست، گشت و یکی با همان مدل خرید. با خنده گفتم: «حالا چه اصراری است که این همه قید و بند داشته باشی؟» گفت: «این حلقه سایهی یک مرد یا یک زن است توی زندگی مشترک.» من دوست دارم سایهی تو همیشه دنبال من باشد. این حلقه همیشه در اوج تنهاییها همین را به یاد من میآورد و من گاهی محتاج میشوم که یاد بیاورم. میفهمی محتاج شدن یعنی چه؟
🌹خاطره اى به یاد سردار خيبر، فرمانده شهيد محمدابراهيم همت
راوی: خانم ژیلا بدیهیان همسر گرامی شهید
منبع: پایگاه پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۴۳۲۱
#چشمان_زیبا!
🌷ساعت ۱۰ شب، بیستم بهمن ماه سال ۱۳۶۴ عملیاتی در یکی از محورهای آبادان – خرمشهر با رمز یا زهرا (س) شروع شده بود. وقتی به اهواز رسیدم بلافاصله به بیمارستان شهید بقایی رفتم. ساعت ۵ بعد از ظهر بیست و یکم دی ماه سال ۱۳۶۴ بود، اتوبوسهای گل مالی شده و آمبولانسها با سرعت میآمدند و مجروحها را پیاده میکردند. آه که بمیرم برای این بسیجیها و مادرها کور شوند و این صحنهها را نبینند.
🌷هر طرف که میرفتم مجروحها زمزمه یا الله بر لب داشتند، ولی چقدر آرام بودند و با قیافههای زیبا و چشمان جذاب به ما نگاه میکردند. یکی دستش و دیگری پایش یکی سرش و خلاصه هر کسی یک جای بدنش گلگون بود و بعضی هم در خواب آرامی فرو رفته بودند. دلم بدجوری گرفته بود. بالای سر همهشان میرفتم و به چشمانشان نگاه میکردم و آنها هم بدون اینکه حرفی بزنند به چشمانم نگاه میکردند. ولی من از این چشمهای زیبا خیلی چیزها را میخواندم....
راوی: رزمنده دلاور کامبیز فتحیلوشانی
📚 "کتاب نگارستان" (برگرفته از دفترچههای خاطرات هشت سال دفاع مقدس)
منیع: سایت نوید شاهد
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۴۳۵۳
#فکر_جهادی!!
🌷عملیات والفجر مقدماتی به پایان رسید و ما هم اکیپ ستادمان را برداشتیم و برگشتیم. شکر خدا از اکیپ ستاد هوراند هیچ زخمی و شهیدی نداشتیم. این باعث شد که رُعب رفتن به جنگ در منطقه هوراند شکسته شده و اعتماد مردم به جهاد سازندگی بیشتر شود. دو روز به عید مانده بود که نیروها را به خانههایشان رساندم و خودم هم راه افتادم به سمت تبریز. برگشتنی در پمپ بنزین اهر توقف کردم تا بنزین بزنم. ماشین جلویی حرکت کرد و تا من خواستم بروم، داد زدند:...
🌷داد زدند: برو عقب، برو عقب! نگو هنگام حرکت، پسر بچهای آمده جلوی ماشین و من متوجه نشدهام و رفتهام روی پایش. زود دنده عقب کردم و رساندیمش درمانگاه. من هم رفتم شهربانی اهر. در زیرزمین آنجا بازداشتگاه بود. چون دیدند من جهادیام، یک سلول انفرادی بهم دادند که درش باز بود. یک شب آنجا مهمان بودم و به کسی هم چیزی نگفتم. تا صبح دنبال این بودم ببینم میتوانم اینجا یک اتاق خالی پیدا بکنم تا کمیته فرهنگی باز کنم و کتاب بیاورم تا کارکنان و بازداشتیها بخوانند.
🌷تا اينکه روحانی ستاد، حاج آقا صفرزاده که خبردار شده بود، آمد و پنج هزار تومان دادیم رضایت گرفتیم و آمدم بیرون. بعد هم برای عذرخواهی به خانهشان رفتم. دوباره راه افتادم به سمت تبریز. در راه به خودم میگفتم؛ آخر مرد حسابی آنجا هم به فکر جهادی! عوض اینکه به کسی زنگ بزنی که بیا و من را از اینجا در بیاور، رفتهای در زندان، کمیته فرهنگی باز میکنی. بالاخره دو ساعت مانده به تحویلِ سال به خانه رسیدم.
راوی: رزمنده دلاور حسین مردانلو (خاطرات دوران مسئولیت جهادسازنگی خود در هوراند که توسط دفتر مطالعات جبهه فرهنگی آذربایجان شرقی تهیه شده را گفته است.)
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۴۳۸۷
#پارتیبازی_در_بازیمرگ!
🌷یک روز حاج قاسم سلیمانی مرا احضار کرد و درحالیکه خیلی عصبانی به نظر میرسید و ابروها را درهم کشیده و چین به پیشانی انداخته بود، گفت: «چرا بچههای تخریب را اینقدر اذیت میکنید؟!» با تعجب گفتم: «حاج آقا! من کسی را اذیت نکردم.» دستش را همراه با کاغذی که در آن بود، به طرفتم دراز کرد و گفت: «این نامه را بخوان.»
🌷تعدادی از بچههای تخریب نامهای به ایشان نوشته و شکایت کرده بودند که «شب عملیات، برادر مرتضی دوستان خودش را برای شناسایی و باز کردن معبر میفرستد و ما را که دوستان نزدیک او نیستیم، به گردانهای پشتیبانی میفرستد.» روحیه بچههای تخریب این بود؛ برای حضور در معبر و شهادت، رقابت میکردند.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
راوی: رزمنده دلاور مرتضی حاج باقری
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۴۴۳۵
#قسمت_اول (٢ / /١)
#دیدار_در_ماه_رجب....
🌷۱۳ رجب بود که شهید شد.... عملیات رمضان، یه شب رفتیم یه جایی معروف بود به سه راه مرگ. شب سختی بود تا صبح گلوله از همه طرف میاومد. هوا داشت روشن میشد دیدیم یه عده زیاد دارن میرن عقب. خیلی مطمئن گفتیم اینا ترسیدن ولشون کن بعد یه عده دیگه و.... مونده بودیم حدود بیست نفر زمین از شدت انفجار میلرزید و از همه طرف گلوله میاومد.
🌷خلاصه یه وقت شهید حسن حق نگهدار اومد و گفت: شما اینجا چکار میکنين؟ خوشحال گفتیم: ما اینجا رو حفظ کردیم. گفت: یکی بمونه کمک من. و یه مسیر رو نشون داد و گفت: سریع از این طرف فرار کنین محاصره شدیم و اونهایی هم که رفتن اسیر شدن. تا چشم کار میکرد دور تا دور تانک بود و جوری بود که با تانک مث تک تیرانداز نفر میزدن!
🌷....همینطور که میدويديم نصف تنه یکی با توپ مستقیم کنده شد و بقیه بدنش چند قدمی رفت و افتاد....!خدا بیامرز شهید نامدار رحیمی چند تا گونی آر.پى.جی برداشت و با شهید حسن حق نگهدار ٤٥ تانک زدن! بعد که حسن رو دیدیم تا دو هفته گوشهاش خون میاومد!
🌷غلامحسین پای راستش مشکل داشت. با هم میدویدیم و او لنگان لنگان و منم چند باری محکم پرت شدم و کمرو گردنم به شدت درد میکرد. حالا من میخواستم رعایت غلام کنم و او هم میديد از شدت درد به سختی نفس میکشم؛ میگفت: کوکا علی ؛ یواش. بعد همینطور که عقب میاومدیم اسلحه هایی که بچه ها ریخته بودن زمین میگفت: حیفه بردار دست عراقی ها نیافته. چهار تا آر.پى.جی و دو تا کلاش با پای درد او و کمر داغون من کشون کشون آورديم. من تو فکر او بودم و او تو فکر رعایت من....!!
🌷و تو او وانفسا یه چند تا....
#ادامه_در_شماره_بعدى....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۴۴۳۶
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#دیدار_در_ماه_رجب....
🌷....و تو او وانفسا یه چند تا کمپوت دیدیم. گفتم: غلامحسین دهنمون خشکه بس که دویدیم، بیا کمپوت بخوریم. خلاصه میون دشت که سیاهی تانک دور تا دور غوغا میكرد و برای هر نفر چند تا تانک با هم نشونه تکی میزدن؛ جفتمون از نفس رفته بودیم و میخواستیم با خنده بگذره. گفت: کوکا علی او گیلاس بده. نشستیم و چند تا کمپوت هولکی خوردیم و خندیدیم.
🌷کمی دورتر عراقی ها میرقصیدن و بچه ها رو که اسیر کرده بودن میزدن. خلاصه بیش از ٩ کیلومتر اومدیم عقب تا رسیدیم به خاکریزها. یه کامیون مهمات خالی کرده و داشت برمیگشت تو بار کامیون آوردنمون عقب. پیاده شدیم آب خوردیم و غلامحسین همون جا کلاه آهنی گذاشت زیر سرش و چنان خوابی رفت رو زمین زیر آفتاب....
🌷قرار بود برای خرمشهر بعد از دو عملیات اولیه بیت المقدس از فکه با هلیکوپتر بیارنمون دارخویین. قبل سوار شدنِ غلامحسین یه کلمن دستش بود گفتیم: تشنه ایم آب بده. آبلیمو خالص کرده بود تو کلمن و گفت: میخواستم شربت درس کنم ولی بیاید بخورید خوبه رفع عطش میكنه. خلاصه همه یه لیوان آبلیمو خوردیم! حدود ٥٠ نفر تو هلیکوپتر شنوک سوار شدیم. یه کم که رفتیم چند تا میگ اومدن که هلیکوپترها رو بزنن. شوفرش هولکی شد و تکون زیاد میخورد. یکی از بچه ها به یکی دیگه که داشت حالش به هم میخورد گفت: بریز تو کلاهت! داشتیم پیاده میشدیم ردیف کلاه آهنی به دست که پر آبلیمو بود پیاده شدیم!
🌷 سال ٧٦ ماه رجب بود مشغول طواف بودم دیدم غلامحسین با یه جزئى فاصله کمتر از نیم قدم سمت چپم داره میآد. برای اینکه به طرف چپ نگاه نکنم (سمت کعبه تو طواف نمیشه برگشت.) یواشتر رفتم تا بیاد جلوتر مطمئن شم غلامحسینِ. از گوشه چشم، ریش بور و قرمزش رو میدیدم. پیش خودم گفتم: دور طواف تموم شد وای میسم باهاش حال و احوال میكنم. خلاصه طواف تموم شد وایسادم نزدیک مقام ابراهیم هر چی نگاه کردم ندیدمش.... یه دفعه یادم اومد غلامحسین شهید شده و دقیقاً همون ایام رجب و.....
🌹خاطره اى به ياد شهید معزز غلامحسین بغدادپور، شهادت: ٢٣/١٢/١٣٦٥، شلمچه (۱۳رجب)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۴۴۵۰
#هر_که_خندید_گناهش_به_گردن_خودش!!
🌷بچههای جبهه حُب دنیا در دلشان نبود، گریههاشان با عشق بود و خندههاشان هم از روی غفلت نبود، نشاط و سرزندگی و شادابی در جبهه موج میزد، در سختترین شرایط، زیر آتش توی سنگر، شکم گرسنه، بدن مجروح، دور از خانواده، درد میکشیدند اما خموده، ناامید و دلگیر نبودند. نشاط داشتند و میخندیدند. اینها همه فقط به یک دلیل بود، چون برای خدا آمده بودند. هیچ چیز دیگر نمیتواند یک آدم رو در اون شرایط آروم کنه اینبار هر که خندید گناهش گردن خودش. تا آمدم تکبیر نماز رو ببندم، فرد کناری با شنیدن....
🌷با شنیدن لهجه من، ازشوخیهای داخل ماشین یادش اومد و پقی زد زیر خنده! بلند گفتم: یَره بَرِچی توی نماز مِخندی؟ با شنیدن صدای من نفر کناریش هم خندید. گفتم: نماز هر دو تا باطل رفت! با گفتن این حرف نفر سوم هم رویش رو از قبله برگردوند و گفت: بسه دیگه.... گفتم: نماز تو هم باطل شد. نفر چهارم که خیلی جدی ایستاده بود و به حمد و سوره امام گوش میداد. نگاهش کردم و گفتم: از این یاد بگیرن، که تو نمازش اینقدر حضور قلب دِرَه و به شماها اصلاً نگاه نِمنَه. یه وقت او هم زد زیر خنده، یکهو گفتم: ای بابا، تو هم که نماِزت رو باطل کردی.
🌷یک نفر آخر هم که مونده بود تا صدامو شنید برگشت گفت: توی نماز هم ول نمیکنید! گفتم: مرد حسابی تو هم که نمازت رو باطل کردی! لااقل ممُوندی تا نماز جماعت بهم نخوره! نگاه کن امام یکه و تنها مونده، گناه همهی ما به پای توست. یه وقت حاج آقا برگشت، درحالیکه میخندید گفتم: ای حاج آقا شما بَرِچی! از شما بعیده! همه از خنده به خودشون میپیچیدند.... گفتم: پاشید که نماز جماعت از دست نره، حاجی ایستاد من هم سعی کردم هیچی نگم تا بچهها فعلا جمع بشن، به محض تشکیل صف و اقامه امام، قبل از تکبیره الحرام گفتم: بچهها دیگه نخندید که نمازاتون باطل میشه. باز همه زدند زیر خنده.... یکی گفت:...
🌷یکی گفت: جون مادرتون ول کنید.... یکی گفت: بابا زود نماز بخونید میخوایم نهار بخوریم.... دیگری گفت: یک نفر همین دلبریان رو ببره بیرون.... خلاصه جو قدری آروم شد، من هم ساکت شدم.... دوباره تا امام آمد تکبیر بگه، گفتم: اینبار هر کی بخنده گناهش به گردن خودشه! باز همه زدند زیر خنده، گفتم: ای بابا، من که چیزی نگفتم. حاجی دید فایدهای نداره، با این وضع نمیشه نماز جماعت خوند، جانمازش رو برداشت و درحالیکه غشغش میخندید، به چادر دیگهای رفت و بچهها هم هر کدوم طرفی برای خوندن نماز رفتند.... من هم که تنها مونده بودم گفتم خدایا تقاص منو از اونایی که نگذاشتن نماز را به جماعت بخُونم بگیر.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۴۴۷۹
#قبری_که_بوی_امامزمانعج_میداد....
🌷هر هفته با شهید احمدعلی نیری به زیارت مزار شهدا میرفتیم. یکبار سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمیشناختم. همانجا نشستیم فاتحهای خواندیم. اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود. در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را میشناختی؟» پاسخ داد: «نه.» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد. فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد. اصرار کردم.
🌷وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «اینجا بوی امام زمان (عج) را میداد. مولای ما قبلاً به کنار مزار این شهید آمده بودند.» البته میگفت: «اگه این حرفها را میزنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی و تا زندهام نباید جایی نقل کنی!»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز احمدعلی نیری
📚 کتاب "عارفانه"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات