🍃...تجربه زندگی...🍃
#طوبی(۱) روایتی از #طوبی خانم شوهرم که مرد ماه ها به عشق بچه ای که ازش بدنیا میاوردم زندگی میکردم.
نظر اعضا درباره سرگذشت طوبی
🍃🌸🍃🌸
سلام آسمان جان
چه سرگذشت هیجان انگیزی داشته مادرشون
متاسفانه زمان قدیم مادرم تعریف میکرد که زور فقط تو دست مرد بوده و زن هیچ اختیاری از خودش نداشته،دیگه مخصوصا اگر برای قوم قاجار یا پهلوی بودند
مادربزرگ من زن کارگر این قوم شده بود ولی باز هم همیشه کتک میخورده چون خودشونو برتر میدیدند
🍃...@Sofreyedel...🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
#پاسخ_اعضا 🌸🍃 پیام من به مادر شوهری هست که از عروساش برگه سلامت میخواد. خانوم اینو بدون از هر دستی
#پاسخ_اعضا
🍃🌸🍃🌸
سلام آسمان جان
درمورد رسم دستمال....
عزیزان به نظرم این حق پدر و مادرها هست که همسر خوبی برای فرزندانشون انتخاب کنند و خیالشون از بابت زندگی اونها راحت باشه واقعا زمونه ی بدی شده هم به مادری که پسر داره و هم به مادری که دختر داره باید حق داد که درصدی بدبینی رو داشته باشه درواقع این عاقلانه است که انسان تمام موارد رو درنظر بگیره ،خوشبینی مطلق و صددرصد در این جامعه و زمونه به نظر من حماقته.....من خودم مادر سه تا دخترم و پسر ندارم،اگر از بابت نجابت و پاکی دخترم خیالم راحت باشه اصلا قبل ازدواج و عقدشون خودم میرم برگه ی سلامت میگیرم و به داماد میدم،درواقع آدمی که پاکه از محاسبه چه باکی داره.......و از طرفی این حق منه مادر هست که درمورد دامادی که خواستگار دخترم هست درصدی شکو بدبینی داشته باشم و تحقیق و بررسی کنم تا جگر گوشه ام رو بدم دستش،این شکو بدبینی تا حدی عاقلانه است و خوشبینی مطلق به نظرم حماقت است .....
🍃...@Sofreyedel...🍃
#پیشنهاد_معنوی_اعضا
#سردی_بین_زوجین
سلام آسمان مهربان و دلسوز
من خیلی شما رو دوست دارم چون برخلاف ادمینهای بقیه واقعا با مهربانی و دلسوزی همیشه در پی وی پاسخگوی دوستان هستین،حدود۱۵نفر از اشنایان ما عضو کانال شما هستند اونها همین عقیده دارند خیر دنیا و آخرت نصیب شما دختر گل.😊🌹
و اما میخوام بگم دوستان عزیزی که با شوهرشون مشکل دارند و سرد هستند این راهکارهای که من میگم انجام بدن انشالله به زودی مشکلشون حل میشه
بعد دز نماز صبح و شب سوره تکویر بخوانن
بعد نماز مغرب سوره جن بخوانه
غسل رفع سنگینی هر هفته انجام بده
قل درمانی هم هر شب انجام بده
تا ۲۱ روز سوره بقره رو بخوانند
انشالله مشکلشون حل بشه
🍃...@Sofreyedel...🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
#نظر_اعضا رسم دستمال 🍃🌸🍃🌸 سلام آسمان جان درموردرسم دستمال که اون مادر محترم گفتن برای پسراشون اج
#صاحب_اصلی_پیام
🌸🍃🌸🍃
اسمان جون
خانومایی که بمن میگن لحنم بد بود
خانومای عزیز بنده هم طلبه ام هم خدا توفیق داده درس وکالت میخونم و نصف زندگیم توی دادگاه ها سپری میشه
اگر فقط یکروز بیاید اونجا و تجا...ز پسرا به دخترا خیانت اقایون به خانوماشون و.... ببینید بمن حق میدید
درضمن لحن من بد بود مگه لحن اون خانوم خیلی خوب بود؟ایشون برگشته میگه پسر بزرگ نکردم گول بخوره مگه دخترای کشور ما همه فاسد هستن؟میگه شب خاستگاری رسم دست..مال میزارم چون به دخترای الان اعتمادی نیست!مگه پسرای الان مستثنا از جامعه ی الانن و خیلی پاکن؟چرا فقط دخترا باید معاینه بشن؟چرا هرچی میشه میندازیم گردن دخترامون
همون دختر اگر ناپاک باشه توسط پسری انجام شده که مطمعنا مادرش اونو امامزاده میدونه
وای که کاش میشد قضایایی که توی پرونده ها و توی راهرو دادگاه ها میبینم بی پرده براتون بیان کنم تا شما هم بفهمید چخبره
خیلی وقتا دخترامون قربانی یک هوس و یک وحشی گری میشن
یکی مثل بهاره که حتی چیزی از زناش...ویی نمیدونسته و فقط قربانی شده وقتی بزرگ شد و کسی خاست باهاش ازدواج کنه ممکنه مادره اون پسر بخاطر اتفاقی ک توی کودکی برای بهاره افتاده مخالف ازدواج باشه چرا؟
مگه بهاره غیر از یک قربانی بوده؟
و خانومایی که میگن ب.ک.ا.رت وجود داره
پیشنهاد میدم یکم تحقیق کنید
چون من نمیتونم اینجا بطور کامل تشریح کنم که قضیه چیه!توی پیام قبلم گفته بودم که اسمان جون گفتن محدودیت نشر داره!
🍃...@Sofreyedel...🍃
عبرت آموز
🍃🌸🍃🌸🍃
از زبان یک مددکار(پوزش میخوام اگر باعث ناراحتیتون میشه،صرفا جهت هشدار به خانواده ها مخصوصا برادرانی است که غرور رو با غیرت اشتباه میگیرن)
به جای اینکه بهش تذکر بدی و راه درست رو نشونش بدی وقتی زنگ می زنن خونه که باهاش حرف بزنن، جنابعالی گوشی رو برمیداری و باهاشون خوش و بش می کنی. باباجان، چرا نمی خوای متوجه بشی که توی این خونه یه دخترچشم و گوش بسته داریم؟ با این کارای پدرام فردا پس فردا می تونی از پس دخترت بربیای؟!» مادر با لحنی حق به جانب گفت: «غلط کرده این دختره اگه بخواد کاری بکنه. باید مطیع برادرش باشه و هر چی اون گفت بگه چشم. بعدشم، پدارم پسره و با صدتا دخترم دوست بشه عار نیست براش!» آری، من که در آن خانه و برای پدر و بیشتر برای مادرم « این دختره» بیش نبودم، حال و روزم این بود. در خانه نمی توانستم راجع به مسائل شخصی خود نظر بدهم. پدرام چنان برمن سلطه می کرد که حق نداشتم رنگ لباسم را خودم انتخاب کنم. هربار که دربرابر زورگویی های پدارم طاقتم طاق می شد، به مادر اعتراض می کردم و می گفتم: «چرا هیچ کدومتون به حرفای من گوش نمی دین؟ باباجان، آخه چطوری بگم که منم بزرگ شدم و می تونم برای خودم تصمیم بگیرم. چرا این همه به پدرام میدون دادین؟ نه می تونم تنهایی برم جایی، نا با دوستا و همکلاسی هام رفت و آمد دارم از اون طرف بر عکس آقاپدرام هر کاری دلش بخواد می کنه و نه شما و نه بابا جرات نمی کنین حرفی بهش بزنین.» مادر که گاهی آنقدر از حرف هایش حرصم می گرفت که دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم، در جوابم می گفت: «داداشت بد تو رو نمی خواد که. اگه بهت سخت گیری می کنه فقط برای اینه که از محیط بیرون خبر داره و نمی خواد خدای ناکرده باعث ننگ و بی آبرویی خانواده بشی!» آری، در چنین شرایط بدی بود که تبدیل به یک دختر منزوی و گوشه گیرشدم؛ دختری که وجودش پر از عقده های حقارت بود. با این وجود اما درسم را خوب می خواندم و تنها امیدم به این بود که دانشگاه قبول شوم و از زندانی که پدرام برایم ساخته بود فرار کنم. اوضاع به همین شکل ادامه داشت تا اینکه پدرام به سربازی رفت و از خوش شانسی ام قبول شدنم مصادف شد با نبودن او در خانه. پدرم که تا حدودی پی به زیاده روی های پدرام در سخت گیری هایش نسبت به من برده بود، اجازه داد در دانشگاه ثبت نام کنم. در حالیکه مادرم به جای اینکه همچون هر مادر دیگری بابت قبولی دخترش در دانشگاه سراسری خوشحال باشد، می گفت: «پدرام بیاد مرخصی و بفهمه بیچاره مون می کنه. چند بار وقتی کتاب توی دستت دید، گفت خوش نداره خواهرش بره دانشگاه و درس بخونه!» حق با مادر بود. پدارم وقتی برای مرخصی میان دوره آمد، قیامتی به پا کرد و در نهایت از آنجائیکه پدر این بار از جلویش درآمده بود، کوتاه آمد و روزی که داشت به پادگان بازمی گشت گفت: «چون بابا اصرار داشت بیخیال شدم وگرنه قلم پات رو می شکستم. خوب حواست رو جمع کن ببین چی می گم. فکر نکن رفتم راه دور و از همه جا بیخبرم. خودت می دونی چقدر دوست و رفیق و آشنا دارم. اگه دست از پا خطا کنی میام سرت رو می ذارم لب همین باغچه و گوش تا گوش می برم!» حرف های پدارم تمام که شد، مادر نگاهی به من انداخت و در حالیکه سرش را تکان می داد گفت: «آره دیگه دخترم، باید به حرف برادرت گوش بدی و کاری نکنی که عصبانی بشه.» با نبود پدرام در خانه، راحت نفس می کشیدم. او با رفتارهایش اعتماد به نفسم را آنقدر پائین آورده بود که گاهی در دانشگاه مورد تمسخر همکلاسی هایم واقع می شدم. از همان روزها بود که تصمیم گرفتم از سلطه پدرام بیرون بیایم و اجازه ندهم در زندگی ام دخالت کند. دلم می خواست خود واقعی ام را بیابم و همچون دختران دیگر از زندگی لذت ببرم نه اینکه حق انتخاب مدل کیف و کفش و لباسم را نداشته باشم.
ادامه دارد...
🍃...@Sofreyedel...🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
#صاحب_اصلی_پیام 🌸🍃🌸🍃 اسمان جون خانومایی که بمن میگن لحنم بد بود خانومای عزیز بنده هم طلبه ام هم خدا
نظر اعضا درباره رسم دس ت مال
🍃🌸🍃🌸
سلام آسمان جان
صحبت در مورد رسم دستماله منم گفتم نظرخودمو بگم
خدا رو شکر الحمدلله که در روستای ما نه رسم دستمال داریم نه برگه سلامت از دختر میخوان روستامون خیلی بزرگه شاید بعضیاش رسم داشته باشن ولی ایل وطایفه ما رسم ندارن مادرانی که صاحب پسر هستین من خودمم سه تا پسر دارم ولی دختر ندارم در آینده هیچ وقت همچین کاری نمیکنم چه معلوم شاید برگه سلامت هم گرفتی همه چی خیلی خوب بود یعنی دیگه مادرای پسر دار خیالتون راحت میشه که دختر پاکی واسه پسرتون گرفتین چه معلوم فردا پس فردایی بعد از عروسی خیانت نکنه یا واقعا به پسر خودت مطمعنی که تو دوران مجردی با دخترای مردم عشق وحال نکرده پس به جای دستمال از خدا کمکبخواین که یه دختر خوب وباحیاو باهمه کم وکاستی زندگی بسازه اومدیمو برگه سلامتشم خوب بود اونوقت اگه بعدا باورتون سر کوچکترین حرف قشقره به پا کنه چی
شرمنده طولانی شد
🍃...@Sofreyedel...🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
#طوبی(۱) روایتی از #طوبی خانم شوهرم که مرد ماه ها به عشق بچه ای که ازش بدنیا میاوردم زندگی میکردم.
#گفتمان_اعضا
🍃🌸
شما بودین حاضر بودین؟؟؟
سلام آسمان جان درباره سرگذشت مادری که بعد از سالها دخترش رو کنار جاریش دیده می خواستم بگم ما هم یه همسایه داریم که جاریشون حامله نمیشده.. ایشونیه پسر داشتند که بار دوم به نیت جاریشون حامله میشن و میگن هر جنسی بود میدن به ایشون.. بعد از ۴ ماه باردار میشن و بچشون رو که یه دختر بوده بعد از ۹ ماهه به دنیا میاد.. بدون اینکه همسایه بهش نگاه کنه میده دست جاریشون... ایشون هم از شیراز میرن که کسی نفهمه و یه شهر دیگه ای زندگی میکنند این همسایه ما خیلی زن محجبه و مذهبی و بسیار مهربان هست همیشه با خودم فکر می کنم که چه جوری تونسته بچه خودش رو بده به جاریش خیلی دل بزرگی میخواد..
الان دختره۲۶سالشه ولی هنوز نمیدونه که بچه ی پدرومادرش نیست..
🍃...@Sofreyedel...🍃
آقا هستم
چرا مادرِ من؟؟؟
🍃🌸🍃
سلام من دیشب عضو کانالتون شدم و دیدم نوشته بودین مشکلات و عبرتتون رو برامون ارسال کنید نمیدونم پیاممو میذارین یا نه..
ولی من الان از همه چیز و همه کس بریدم،شایدم خودمو از بین ببرم چون امیدی به زندگی ندارم...پسر۱۷ساله هستم...ازوقتی یادم میاد از پدرم کتک خوردم،کتکش برام مهم نبود بلاخره با عقده بزرگ شدم..دیشبمتوجه شدم مادرم که برام مظهر پاکی بود با همکار کارمندش روابط عاشقانه داره،پدرم همیشه سرش به مغازه و کارش گرمه،اصلا چیزی رو متوجه نمیشه..دیشب تصمیم گرفتم قرص بخورم و خودمو راحت کنم،ولیدلشو نداشتم..ولی حتما پیدا میکنم ...بگین من چکار کنم با این خانواده داغون؟؟؟؟
آیدی آسمان جهت پاسخ و ارسال سوال و عبرت زندگی👇
@Aseman100
🍃...@Sofreyedel...🍃
🍃🌸
همیشه چای برایم بیشتر از یک نوشیدنی ساده بوده
چای بهانه ایست برای هم صحبت شدن با کسی
چای می تواند واحد اندازه گیریه رفاقت و صمیمیت باشد!
هر چقدر چای یخ کند نشان می دهد چقدر حرف دارید برای گفتن که چای فراموش می شود
اکنون دلم چای می خواهد… قندپهلو...
🍃...@Sofreyedel...🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
#طوبی(۱) روایتی از #طوبی خانم شوهرم که مرد ماه ها به عشق بچه ای که ازش بدنیا میاوردم زندگی میکردم.
سرگذشت#طوبی(۲)(ایشون مادر یکی از ممبرها هستند)
🌸🍃
(چندقسمتی)
پنجشنبه شب شد و قشون اسدالله خان اومدند،کلی زن و مرد باهاشون بودند..من توی پستوی اتاق نشسته بودم و از پنجره بیرون رو نگاه میکردم میدیدم پدرم چجوری باهاشون خوش بش میکنه و از ته دل میخنده..
من علی رو دوست داشتم ولی هیچ چاره ای نداشتم باید هرچی پدرم میگفت قبول میکردم وگرنه مادرمو میکشت،جون خودم که برام ارزشی نداشت،اگر مادرم نبود قطعا منم خودمو میکشتم..مادرم اومد توی اتاق و گفت مجلس زنونه مردونه جداست،مادر داماد میخواد توروببینه،قربونت بشم اصلا نترس و استرس نداشته باش..پاشو یه آبی به صورت بزن و بیا باهم بریم...با استرس از سرجام بلند شدم و همراه مادرم رفتم...سرمو پایین انداخته بودم ولی بوی عطر و عودی که زنهای اون فامیل روی خودشون خالی کرده بودند احساس میکردم...
اول از همه یه پیرزن ۸۰ساله اومد جلو و ازم خواست دستشو ببوسم..با ناراحتی تمام دستشو بوسیدم،گفت مادراسداالله خانِ.. و بعد از اون یه زن حدودا۵۰ساله ی خوش پوش اومد سمتم و منو بغل گرفت و با صدای بلند گفت:به به چه عروسی،ماشالا...فهمیدم مادردادماه،اون زمان بیشتر بخاطر اینکه بوی بدنمون رو بفهمن شب خواستگاری بغلمون میکردن...
خلاصه تمام حرفها زده شد و قرار شد بعد از تهیه ی جهاز عروسی کنیم...من اونشب آقای داماد رو فقط از دور دیدم...پدرم اونروزها خیلی خوشحال بود چون با عروسی من میتونست یه قرارداد بزرگ با خاندان اسداالله ببنده..فردای اونروز وقتی پدرم رفت بیرون خاله م اومد و کلی گریه میکرد و آقامو نفرین میکرد..میگفت نمیدونم چرا سرنوشت مادرمو سرراه پدرم قرار داده...
من حدود۲۰روز بعد از خواستگاری داریوش رو دیدم..پسر خوب و معقولی به نظر میرسید..جای شکرش باقی بود که حداقل اخلاق همسرم مثل پدرم نبود.خلاصه ازدواج کردیم و رفتم عمارت اسداالله خان...شب عروسیم مادرم از هرروز دیگه ای تنهاتر میشد و دلم برای تنهاییش میسوخت...
با دلی پر از غم و چشمهایی پر از اشک از بغل مادرم بیرون اومدم،پدرم حتی بهم نگاهی هم نمینداخت،فقط سرگرم حرف زدن با بزرگان و اعیون بود،خیلی دلم شکسته بود..من از پدرم و محبت پدر هیچی عایدم نشده بود..با کلی سازودهل و قشون رسیدیم عمارت اسدالله خان...
همون اول کار رفتار افسر(مادرشوهرم)به کلی تغییر کرد انگار منتظر بود که منو از خونه بابام ببره و وارد خونه ی خودشون بشم...وقتی خواستیم وارد اتاقمون بشیم آروم گفت این دستمالو بگیر من منتظرم..دختر کم سن و سالی و چشم و گوش بسته بودم و با هر حرف افسر ترسم بیشتر میشد...ولی رفتار و آقا بود داریوش باعث میشد همه چی رو از یاد ببرم..داریوش مثل یک پدر همیشه حامی من بود..اونشب هم همه چی رو برام توضیح داد و بهم آرامش داد،رفتارهای داریوش دلمو به این زندگی گرم میکرد،میگفت هررفتاری از مادر و زن داداشام دیدی تو بگذر...داریوش درس خونده بود و حسابدار پدرش بود...برخلاف میل افسر هفته ای چندبار منو میبرد خونه آقام تا مادرمو ببینم،برای مادرم هدیه میخرید تا خوشحالش کنه...اینقدر مهربون و مرد بود که کلا علی رو فراموش کرده بودم...تنها چیزی که منو اذیت میکرد شکسته شدن زودهنگام مادرم بود،میدونستم که هنوز وقتی پدرم م..ست میکرد مادرمو زیر باد کتک میگرفت..بعصی روزها آرزوی مرگ پدرمو میکردم یا کاشکی حداقل میرفت یه زن دیگه میگرفت دست از سر مادرم برمیداشت...زندگی توی اون عمارت با تمام خوب و بدش و نیش کنایه های افسر میگذشت،میگفت زود حامله شو که اسدالله خان وارث میخواد،آخه پسر اول اسدالله با اینکه امتحانی علاوه بر لیلا دخترخواهر افسر یه زن دیگه هم صیغه کرده بود ولی نمیتونست بچه دار بشه..۶ماه از ازدواجم گذشته بود که از روی عقب افتادن ماهانه و حالت تهوعم فهمیدم باردارم...کل عمارت خوشحال شده بودند و سور بزرگی برپاشد،حتی افسر هم خوشحال بود...داریوش به حدی خوشحال بود که هربار که میرفت بازار کلی لباس و وسایل بچه گانه میخرید،خیلی خوشحال بودیم ولی عمر خوشبختی من خیلی کوتاه بود😔
ادامه دارد..
🍃...@Sofreyedel...🍃
نظر اعضا درباره مادرسنگدل
🍃🌸🍃
سلام آسمان جان
من دیشب سرگذشت مادر سنگدل رو خوندم و واقعا حالم گرفته شده و خیلی ناراحتم و از دیشب یه بغض و سنگینی رو تو گلوم حس میکنم....
واقعا واقعا دلم از همه بیشتر یا بهت. بگم فقط برا اون طفل شیرخواره سوخت که اصلا نمیدونست چی به چیه و اینقدر ظلم دید و ستم کشید، بی کسی کشید...
اخه بلا نسبت بچه حیوونم تا وقتی از اب و گل دربیاد کنار مادرشه... اون طفل که چیا کشیده واقعا دارم اشک میریزم... من خودم یه پسر یکسال و نیمه دارم اصلا نمیتونم تحمل کنم زجر یا غصش رو...
تو این سرگذشت مقصر اول پدر و عموی نویسنده هستن که مردانگی نداشتن تا بتونن خونه و همسرشون رو مدیریت کنن و نذارن اینقدر اینا ظلم کنن...
دوم مادر و زنمو نویسنده... و سوم خود نویسنده....
واقعا من از دیشب با فکر اینکه تو ذهنم داستان رو عوض کردم و گفتم ینفر پیدا شده و اون بچه رو برده خونه و بزرگش کرده ، اروم کردم و تونستم بخوابم....
برای انسانیت دعا میکنم....
🍃...@Sofreyedel...🍃
توکل به خدا
🍃🌸
#چله
سادات هستم و میخوام از چله ای براتون بگم که زندگی منو از این رو به اون رو کرد،برای همین تو هرکانالی عضو میشم دوست دارم برای اعضا قرار بدم..
سال۹۴بود که شوهرم ورشکست شد،ما پولدار بودیم و واقعا این حجم از دست تنگی برامون سخت بود،به جایی رسیده بودیم که حتی نون شب هم نداشتیم،شوهرم کارخونه دار بود و نمیدونم چی شد که زندگیمون از این رو به اون رو شد...
یه روز تو مسجد یه خانمی بهمگفت چله ی این سوره ها رو بگیرم،باور نمیکنید به روزبیستم وسوم که رسیدم مشکلی که فکر نمیکردیم حل بشه جوری حل شد که هنوز توش موندیم،سر یکماه نشده مشکل کارخونه ی شوهرم درست شد،بعد از اون این چله رو به همه پیشنهاد میکنم،خیلیا مشکلشون حل شده،برای ازدواج برای کار یا هرمشکلی...
خانومها ساده ازش نگذرین...
🍃...@Sofreyedel...🍃