eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13.8هزار دنبال‌کننده
34.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان اگر میدونید راهنمایی کنید 🍃🌸 سلام آسمان خانوم، ببخشید مزاحم شما شدم، امیدوارم مشکل منو هم تو کانالتون بزارین راستش شاید مشکلم برای خیلیا زیاد آن چنانی نباشه و حتی خواسته زیادی باشه مامان من دانشجوی فوق لیسانس تو دانشگاه آزاد، انسانی، هستن این مدت ک ثبت نام ترم جدید شروع شده بود، مادرمن هرچی پول دستش میومد ناچارا خرج وکیل و دادگاه میشد(مشکلاتی با پدرم دارم) امروز بالاخره کمی پول دستش اومد که بره انتخاب واحد کنه با هزار امید و آرزو رفتن دانشگاه، ولی مهلت انتخاب واحد تموم شده بود😞 مادرم به خیلیا رفتن التماس خواهش کردن اما نتیجه نداد، گفتن باید بمونین ترم بهمن ماه حالا مادر من خیلی براش نارحت کننده اس این موضوع از صبح ک از دانشگاه برگشتن مدام گریه می کنن، چون باز یکسالی عقب میوفتن، مادر روی پولی ک به حقوق شون اضافه میشد حساب کرده بودن، چون شرایط اقتصادی با مخارج جریان های دادگاهی زیاد شده واقعا(مادرم معلم هستن و یک جورایی در حال حاضر مخارج من و خواهرم بر عهده ایشونه 😕) از طرفی ترم بعد مدارس باز شده و مامانم با مدام مرخصی گرفتن به شغل شون هم لطمه میخوره،الان من از شما اعضای عزیز یه خواهشی دارم ک روم هم نمیشه): راستش میخواستم ببینم اگه کسی از شما خودش یا آشنایی تو دانشگاه آزاد انسانی، داره اگه از دستش بر اومد یه کمکی به مامان من کنن، بازم بببخشید 🙏😞 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃🍃🌸🌸 آقا هستم
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🍃🌸🌸 آقا هستم
سلان به ادمین محترم👇👇👇👇 اقا هستم سلام کانالتون خیلی خوبه و از این بابت هم که دوستان مشاوره میدن عالیه من یه مشکلی دارم متاسفانه نمیتونم خشمم رو درست کنترل کنم دکتر مشاور هم رفتم چندین بار اما نمیشه متاسفانه دوازده ساله ازدواج کردم دوتا بچه دارم مشکل اینجاست وقتایی که عصبانی میشم رو خانومم و بچه هام دست بلند میکنم اونم خیلی بد به طوری که الان چند هفته است صدای بچه هامم به زور میشنوم ،همسرم و خیلی دوست دارم و عاشقشم ولی نمیتونم خودمو کنترل کنم و متاسفانه روش دست بلند میکنم و کتکش میزنم اما هر چقدر بعدش اظهار پشیمونی کنم انگار فایده نداره چون میبخشه . همیشه میبخشه اما میدونم یادش نمیره به خاطر همین رفتارم متاسفانه بچه ای که همسرم باردار بود سقط شد ، میترسم خانومم ولم کنه بره و ازم دلسرد بشه لطفا راهنمایی م کنید نمیخوام بچه هام سر خورده بشن و همسرم اینقدر گوشه گیر💔 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
وسواس غسل 🌸🍃 سلآم آسمان جونم یه پیام خیلی فوری دارم که دنبال چاره واسه مشکلمم من 15 سالمه یکسالی هست که پریود میشم از همون اولش هیچ مشکلی باهاش نداشتم نه دردی نه چیزی...... الآن مشکلم اینه که من اوایلش اینطوری نبودم ولی امسال اینجوری شدم که وسواس غسل گرفتم درحدی که تو حموم گریم میگیره و دیوونه میشم لطفا پیاممو خیلی زود بذار و بقیه عزیزان لطفاً ازتون خواهش میکنم کمک کنید مشکل من اینطوریه که حین غسل گرفتن هی شک میکنم که دارم درست انجام میدم یا نه؟! درصورتی که اوایلش اصلاً اینطوری نبودم الآن مثلا نگران اینم که آب به همه جای بدنم نرسه یا اینکه موهامو چیکار کنم که هم بهشون آب برسه حین انجام غسل و هم ولتی موهام رو شونه هامه پس چطور آب بریزه روی شونه هام یا اینکه میترسم حین غسل چشمامو ببندم و قبول نباشه چون با چشم باز زیر آب نمیشه که نمیدونم چیکار کنم یا وسواس دارم درحال غسل کردن دسم ب دیواری جایی بخوره چون حمومون خیلی تنگ و کوچیکه تروخدا کمک😭😭😭 دردل و عبرت رو بفرست👇 @Aseman100 💕@siasatzanane...💕
نوستالژی قدیمی همونجا که غم جا نداره😍🍃🍃🍃 خوشتون اومد؟🌸🍃
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بود مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه از من مراقبت میکرد… یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم وخوابیدم «من به گرما خیلی حساسم» خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده... و متوجه شدم برق رفته..بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه… دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم ودوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی… شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم…پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می چرخونی!؟خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد ازخواب بیدار بشی و دلم نیومد بیدار بشی... راوی:همسر شهید کمیل صفری تبار 🌸🍃🌸🍃🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 نوستالژی قدیمی همونجا که غم جا نداره😍🍃🍃🍃 خوشتون اومد؟🌸🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #رعنا
🌸🍃 دوستان دلانه رعنا رو بخونید.... دختریکه عاشق پسر محله میشه و... اگر درددل،عبرت یا دلنوشته ای دارین برامون ارسال بفرمایید تا بدون نام در کانال قرار بدیم... دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃 تجربه زندگی مشترک اعضا
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃 تجربه زندگی مشترک اعضا
سلام خانوما من ۱۰ ساله ازدواج کردم گفتم تجربیات خودم و دوستان رو در اختیار هم بذاریم ۱ هیچ وقت بد همسرتون رو به خانواده اش و خانواده‌تون نگید شما باهم خوب میشید ولی اونا هنوز تو باور مشکلتونن، اغلب خانواده ی همسرتونم گردن نمیگیره و طرف پسرشه ۲ هیچ وقت با خانواده ی همسر صمیمی نشید خوب باشید و احترام بذارید ولی صمیمی نشید ۳ با جاری رفیق نشید من جاری ندارم ولی تجربه نشون داده زیاد جالب نیست رفاقت با جاری ۴ چند وقت یه بار به خانواده ی همسرتون زنگ بزنید بلاخره اونام تیکه ی وجودشون رو به شما سپردن ۵ لازم نیست خانواده ها بدونن پول رستورانتون چقدر شده اونوقت ممکنه در مواقع بی پولی به روتون بیارن ۶ هیچ وقت با داماد خانواده یا برادرشوهر شوخی نکنید که روتون تو روی هم باز بشه ۷بد مادرشوهرتون و خواهرشوهر و پدرشوهر جایی نگید چون ممکنه سه روز شرمنده اش بشید ۸ رفتید مسافرت یه چیز کوچیک براشون بیارید خانواده ی شوهر من اصلا رسم سوغات ندارن ولی یه وقتهایی یه کاری میکنن که ممکنه زیر خجالتشون بمونید ۹ به همسرتون تو جمع احترام بذارید اصلا سبکش نکنید ۱۰ لباسهای مرتب بپوشید لازم نیست کسی بدونه شکا در چه موقعیت مالی هستید دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #رعنا
منو رسوندو خودش برگشت.دیگه مهم نبود برام در نبود من چی میشه ..من تو اون زندگی کم چیزابی ندیده بودم..دوباره برگشتم به اتاقم هیچیشو مادرم تغییر نداد بود ..رفتم کنار پنحره و به اون در قهوه ای رنگ نگاه کردم .خاطرات خوب و بد مثل فیلم از جلو چشام رد میشد.مهدی خونه بود مثل همیشه تازه بدتر م شده بودو مادرم ازش میترسید .بابامم حال خوبی نداشت و خلاصه مادرم بندهه خدا یه تنه داشت اون زندگی رو میچرخوند ‌چون بابام دیگه سرکار نمبتونست بره و پارکینسون گرفته بود..باید بگم بابام خیلی پیرتر ار مادرم بود تفریبا ۲۴سال باهم فاصله سنی داشتن و منم بعداز ۱۵سال از تولد برادرم به دنیا اومدم.. • دم دمای عصر بود که صدای موتور ماشین شروین اومد که یه دم داشت گاز مبداد ..از سرکار برگشته بود جلدی پاشدم رفتم دم پنجره ..داشتم نگاهدمبکردم که دیدم یه چیزی گوم صدا داد ..در خونه بود و همه شیشه های درب ساختمون به خاطر ضربه شکستن ..داداشم اومد پایین به شروین گف واسه چی گاز میدی و یه فحش درشتم حوالش کرد..داشتم از ترس زهرترک میشدم و فک کردم الان دعوا میشه.اما شروین بنده خدا با ارامش پباده شدو سلام کرد و عذرخواهی کرد گفت هواسش نبوده و اشتباه شده.با اون فحشی که داده بود من گفتم حاما خونریزی میشه. • وضعیت مهدی خوب نبود اصلا و از اومدن من خوشحال نبود و انگار منو نمبدید ..برام مهمم نبود چون ار شرایطش خبر داشتم..دلم مبخوای کار کنم براش .اما خودش نمیخواست و منم یه تنه از پسش برنمیومدم و یه مرد باید دستشو میگرفت و بلندش میکرد ..یکی که پراز تجربه باشه یه عالم یه ادم دانا ک مهدی هم قبولش داره..شروینو که میدیدم • تمام حرکاتش برام جالب بود این ادم خیلی با شاهین فرق داشت حتی طرز حرف زدنش همه چیش..از فردای ان روز وقتی صدای ماشینش میشنییدم میرفتم دمه پنجره اونم انگار که دنبال کسی باشه پنجره رو نگاه میکرد و تا کلیدو بنداره به در ۱۰۰ بار دورشو چک میکرد و تازه فهمیدم برای چی ابنکارو مبکنه...چون گفته بودن من اومدم تهران ..یه روز دلمو زدم به دریا ..لباسمو پوشیدم و به مامان گفتم اشغالاروبده ببرم.مامانم از خدا خواسته داد گفت اتفاقا زیادن تا جمو جور کرد طول کشیدو من مجبور شوم تا سر کوچه بدو ام میخواستم وقتی میرسه سرکوچه منو ببینه..تا اومدم بندازم چشمتون رور بد نبینه کیسه پاره شد و تمام اشغالا افتاد کف کوچه .همون موقه هام بود که شروین میومد ننمیدوستم چطوری اصن جمش کنم و خدا خدا میکردم نیاد .رفتم یه کیسه دیگه از مامانم و با یه جارو و خاک انداز گرفتم و دیدم بله اقا شزوین داره میاد تو کوچه تا منو با اون وضع دید از تو ماشین پباده شد گفت چی شده ..اخ که نگم از حالم براتون هم خوشحال و بودم و هم مضطرب..دستام مبلرزیدن و من کیسزو گرفته بودم و شروین جم میکرد ..چه قد این ادم پرویی ک قبلا میشناختم متانت داشت چه قد وقار داشت اصن بهم نگاه نمیکرد و کارش که تموم شد کیسه اشغالو برد گذاشت دمه زباله ها و اومد گفت سوار شو تا خونه بزسونمت گفتم نه دوست دارم پباده برم گفت اخه بی ادبیه من برم شما اینجا پباده بیای پشت من..گفتم نه برو من میرم سوپری.گفت چیزی مبخوای بگو برات بگیرم.گفتم ممنون دوتامون خندمون گرفت چون از کلمه ممنون خیلی بدش میومد.چشمامون چند ثانیه بهم گره خورد اما زود خودمو جمو جور کردم .از سکوت بینمون تزس داشتم و رفتم و باهم خداحافظی کردیم.. • شاهین اخ امان از شاهین که نه زنگ میزدو نه حالی میپرسید ازم ..مادرم میگفت بابد منم بچه براش بیارم .البتع چندبار به اصرار شاهین سعی کرده بودیم اما به کسی نمبگفتم ..و چه بهتر بود که بچه ای درکار نبود که این دنیای نامردو کثبفو ببینه..یک هفته مثل برقو باد گذشت شب قبلش مهدی دعوا ی بدی کرد و مادرمو کتک زده بود چه حالی داشتم وقتی داشتم وسایلمو جم میکردم و دلم بدجوری برا مادرم پرمیکشید و میخواسنم ازون خونه نجاتش بدم اما جطوریشو نمیدونستم..با بغصو اندوه از خونه زدم بیرونو از ته قلبم برای مادرم ارامش خواستم..شاهین به شروین زنگ زده بودو منو به اونسپرده بودتا فرودگاه منو برسونه..غمی داشتم تو دلم که قابل وضف نیست ..دلم هزار تکه بود و دلخوش به هیچی تو این دنیا نبودم..مهدی قیافش جلو نظزمو بود اون قیافه پر از خشم و نفرت و حالات روحی بد که به خاطر مواد ازش یه غول وحتناک ساخته بود..مادرم که تکه ای از وجودم بود و تو خونش ارامش نبود و باید بار دلتنگی هم به دوش میکشید..ازونطرف پدر بیچارم که بیمار و گوشه ی خونه افتاده بود و ..کابوسی به نام زندگی مشترک ..که مشخص نبود هنوز برپایه ی چه اصلی ساخته شده...گوشه ای از قلبم که روشن بود و داشت اروم اروم اونم خاموش میشد .چون من یه زن متاهل بودم و اون یه پسر مجرد که برحسب خادثه شده بود برادر شوهرم.. • و دیگه امیدی نمونده بود برام ..تا رسیدم فرودگاه مثل یه عمر طول کشید ..توی راه که حرف نزدی حداقل بگو جیزی میخوری برات بخرم..گفتم