eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13.8هزار دنبال‌کننده
34.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃 تجربه زندگی مشترک اعضا
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃 تجربه زندگی مشترک اعضا
سلام خانوما من ۱۰ ساله ازدواج کردم گفتم تجربیات خودم و دوستان رو در اختیار هم بذاریم ۱ هیچ وقت بد همسرتون رو به خانواده اش و خانواده‌تون نگید شما باهم خوب میشید ولی اونا هنوز تو باور مشکلتونن، اغلب خانواده ی همسرتونم گردن نمیگیره و طرف پسرشه ۲ هیچ وقت با خانواده ی همسر صمیمی نشید خوب باشید و احترام بذارید ولی صمیمی نشید ۳ با جاری رفیق نشید من جاری ندارم ولی تجربه نشون داده زیاد جالب نیست رفاقت با جاری ۴ چند وقت یه بار به خانواده ی همسرتون زنگ بزنید بلاخره اونام تیکه ی وجودشون رو به شما سپردن ۵ لازم نیست خانواده ها بدونن پول رستورانتون چقدر شده اونوقت ممکنه در مواقع بی پولی به روتون بیارن ۶ هیچ وقت با داماد خانواده یا برادرشوهر شوخی نکنید که روتون تو روی هم باز بشه ۷بد مادرشوهرتون و خواهرشوهر و پدرشوهر جایی نگید چون ممکنه سه روز شرمنده اش بشید ۸ رفتید مسافرت یه چیز کوچیک براشون بیارید خانواده ی شوهر من اصلا رسم سوغات ندارن ولی یه وقتهایی یه کاری میکنن که ممکنه زیر خجالتشون بمونید ۹ به همسرتون تو جمع احترام بذارید اصلا سبکش نکنید ۱۰ لباسهای مرتب بپوشید لازم نیست کسی بدونه شکا در چه موقعیت مالی هستید دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #رعنا
منو رسوندو خودش برگشت.دیگه مهم نبود برام در نبود من چی میشه ..من تو اون زندگی کم چیزابی ندیده بودم..دوباره برگشتم به اتاقم هیچیشو مادرم تغییر نداد بود ..رفتم کنار پنحره و به اون در قهوه ای رنگ نگاه کردم .خاطرات خوب و بد مثل فیلم از جلو چشام رد میشد.مهدی خونه بود مثل همیشه تازه بدتر م شده بودو مادرم ازش میترسید .بابامم حال خوبی نداشت و خلاصه مادرم بندهه خدا یه تنه داشت اون زندگی رو میچرخوند ‌چون بابام دیگه سرکار نمبتونست بره و پارکینسون گرفته بود..باید بگم بابام خیلی پیرتر ار مادرم بود تفریبا ۲۴سال باهم فاصله سنی داشتن و منم بعداز ۱۵سال از تولد برادرم به دنیا اومدم.. • دم دمای عصر بود که صدای موتور ماشین شروین اومد که یه دم داشت گاز مبداد ..از سرکار برگشته بود جلدی پاشدم رفتم دم پنجره ..داشتم نگاهدمبکردم که دیدم یه چیزی گوم صدا داد ..در خونه بود و همه شیشه های درب ساختمون به خاطر ضربه شکستن ..داداشم اومد پایین به شروین گف واسه چی گاز میدی و یه فحش درشتم حوالش کرد..داشتم از ترس زهرترک میشدم و فک کردم الان دعوا میشه.اما شروین بنده خدا با ارامش پباده شدو سلام کرد و عذرخواهی کرد گفت هواسش نبوده و اشتباه شده.با اون فحشی که داده بود من گفتم حاما خونریزی میشه. • وضعیت مهدی خوب نبود اصلا و از اومدن من خوشحال نبود و انگار منو نمبدید ..برام مهمم نبود چون ار شرایطش خبر داشتم..دلم مبخوای کار کنم براش .اما خودش نمیخواست و منم یه تنه از پسش برنمیومدم و یه مرد باید دستشو میگرفت و بلندش میکرد ..یکی که پراز تجربه باشه یه عالم یه ادم دانا ک مهدی هم قبولش داره..شروینو که میدیدم • تمام حرکاتش برام جالب بود این ادم خیلی با شاهین فرق داشت حتی طرز حرف زدنش همه چیش..از فردای ان روز وقتی صدای ماشینش میشنییدم میرفتم دمه پنجره اونم انگار که دنبال کسی باشه پنجره رو نگاه میکرد و تا کلیدو بنداره به در ۱۰۰ بار دورشو چک میکرد و تازه فهمیدم برای چی ابنکارو مبکنه...چون گفته بودن من اومدم تهران ..یه روز دلمو زدم به دریا ..لباسمو پوشیدم و به مامان گفتم اشغالاروبده ببرم.مامانم از خدا خواسته داد گفت اتفاقا زیادن تا جمو جور کرد طول کشیدو من مجبور شوم تا سر کوچه بدو ام میخواستم وقتی میرسه سرکوچه منو ببینه..تا اومدم بندازم چشمتون رور بد نبینه کیسه پاره شد و تمام اشغالا افتاد کف کوچه .همون موقه هام بود که شروین میومد ننمیدوستم چطوری اصن جمش کنم و خدا خدا میکردم نیاد .رفتم یه کیسه دیگه از مامانم و با یه جارو و خاک انداز گرفتم و دیدم بله اقا شزوین داره میاد تو کوچه تا منو با اون وضع دید از تو ماشین پباده شد گفت چی شده ..اخ که نگم از حالم براتون هم خوشحال و بودم و هم مضطرب..دستام مبلرزیدن و من کیسزو گرفته بودم و شروین جم میکرد ..چه قد این ادم پرویی ک قبلا میشناختم متانت داشت چه قد وقار داشت اصن بهم نگاه نمیکرد و کارش که تموم شد کیسه اشغالو برد گذاشت دمه زباله ها و اومد گفت سوار شو تا خونه بزسونمت گفتم نه دوست دارم پباده برم گفت اخه بی ادبیه من برم شما اینجا پباده بیای پشت من..گفتم نه برو من میرم سوپری.گفت چیزی مبخوای بگو برات بگیرم.گفتم ممنون دوتامون خندمون گرفت چون از کلمه ممنون خیلی بدش میومد.چشمامون چند ثانیه بهم گره خورد اما زود خودمو جمو جور کردم .از سکوت بینمون تزس داشتم و رفتم و باهم خداحافظی کردیم.. • شاهین اخ امان از شاهین که نه زنگ میزدو نه حالی میپرسید ازم ..مادرم میگفت بابد منم بچه براش بیارم .البتع چندبار به اصرار شاهین سعی کرده بودیم اما به کسی نمبگفتم ..و چه بهتر بود که بچه ای درکار نبود که این دنیای نامردو کثبفو ببینه..یک هفته مثل برقو باد گذشت شب قبلش مهدی دعوا ی بدی کرد و مادرمو کتک زده بود چه حالی داشتم وقتی داشتم وسایلمو جم میکردم و دلم بدجوری برا مادرم پرمیکشید و میخواسنم ازون خونه نجاتش بدم اما جطوریشو نمیدونستم..با بغصو اندوه از خونه زدم بیرونو از ته قلبم برای مادرم ارامش خواستم..شاهین به شروین زنگ زده بودو منو به اونسپرده بودتا فرودگاه منو برسونه..غمی داشتم تو دلم که قابل وضف نیست ..دلم هزار تکه بود و دلخوش به هیچی تو این دنیا نبودم..مهدی قیافش جلو نظزمو بود اون قیافه پر از خشم و نفرت و حالات روحی بد که به خاطر مواد ازش یه غول وحتناک ساخته بود..مادرم که تکه ای از وجودم بود و تو خونش ارامش نبود و باید بار دلتنگی هم به دوش میکشید..ازونطرف پدر بیچارم که بیمار و گوشه ی خونه افتاده بود و ..کابوسی به نام زندگی مشترک ..که مشخص نبود هنوز برپایه ی چه اصلی ساخته شده...گوشه ای از قلبم که روشن بود و داشت اروم اروم اونم خاموش میشد .چون من یه زن متاهل بودم و اون یه پسر مجرد که برحسب خادثه شده بود برادر شوهرم.. • و دیگه امیدی نمونده بود برام ..تا رسیدم فرودگاه مثل یه عمر طول کشید ..توی راه که حرف نزدی حداقل بگو جیزی میخوری برات بخرم..گفتم
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت #رعنا
چرا مثل باباها میمونی و همش میخوی خوراکی برا من بخری..با خنده اینو گفتم و خودشم خندید گفت اخه کلا من دوست دارم واسه کسی خوراکی بخرم حس خوبیه..مگه یادت نیست برا خودم میخریدم و پوستشو میدادم بهت..توام گریه میکردی و میرفتی پیش مامانت..یادم اومد اره ای نامرد دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃🌸 دیدی...؟ شده تا حالا...؟ توی اوج بی پولی، از جیب یک شلوار قدیمی، بدون اینکه انتظار داشته باشی، کلی پول در بیاری؟ دیدی...؟ شدی تا حالا...؟ توی خونه تنها باشی، گرسنه باشی و یک مرتبه همسایه، در خونه رو بزنه و برات نذری بیاره؟ دیدی...؟ هیچی برای امتحان نخونده باشی و یک مرتبه یک جوری امتحان کنسل بشه؟ شده تا حالا تنها باشی، دلت گرفته باشه و هیچ چیزی خوشحالت نکنه و یک مرتبه شماره‌ی یک دوست قدیمی، بعد مدت ها بیافته روی گوشیت؟ جواب بدی، صحبت کنی و حالت رو خوش کنه؟ دیدی یک مرتبه، بی خبر بارون میاد، برف میاد و یک شهر رو خوشحال می‌کنه؟ نمی‌دونم چه جوری، نمی‌دونم کِی، کجا، ولی یک روز، یک مرتبه، بی‌خبر، حالمون دوباره خوش میشه رفیق...حالا نگاه کن! 📝پرهام جعفری آره حتما همینه... بقول لسان الغیب غبار غم برود...حال خوش شود حافظ 💕@siasatzanane...💕
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃 دلانه ی دختر کانالمون برای پدرشون و شوخی های پدرشون
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃 دلانه ی دختر کانالمون برای پدرشون و شوخی های پدرشون
سلام سلام میخام از پدرم نه ببخشید بابا براتون بنویسم بی سواد بود کارگر بود حدود چهل سالی هم فاصله سنی داشتیم من بچه ی هفتم بودم و بعد از چهار. تا پسر به دنیا اومده بودم بابام بلد نبود بگه دوست دارم اما سلیقمو می‌شناخت درکم می‌کرد اما یه اخلاق بامزه هم داشت چند وقتی یه بار تو جمع یهو میومد میگفت بابا مریم کسی رو دوست نداری برم باهاش صحبت کنم بیاد خاستگاریت؟؟😳😳 😂😂😂😂😍😍😍 یا یدفه میگفت فلانی هم پسر خوبیه منم میگفتم باشه کی بریم خاستگاری😂😂 داداشم میگفت اخجون منم آبجی کوچیکشون میگیرم(بچه پررررووو) مامانم داد و هوار می‌کرد این حرفا چیه که میگی 😡😡😡 بابام اما میگفت آخه اگر دخترم کسی رو بخواد ما نذاریم هر عادت ماهانه که بشه خون یه بچه به گردن ماست.. من تو افق محو شدم بماند چقد خجالت کشیدم🤦‍♀🤦‍♀ آخ آخ مشهد بودیم یه بنده خدا که کارمند این مهمان پذیر بود منو میدید هول میشد این بابای بدجنس منم میرفت رو پله بعد چشم و ابرو میومد برو کلید بگیر بعدم می‌خندید میرفت یعنی این پنج روز دمار از روزگار پسر مردم در اومد هرچی میگفتم بابا گناه داره انقد این بدبختو با من روبرو نکن می‌خندید سرشو گرم یه کار یا شیطنت تازه می‌کرد یه بار به بهانه کلید یه بار سلف غذا خوری 😅😅😅😅..... با وجود این رفتارا به شدت هم روم غیرت و تعصب داشت و اجازه نمی‌داد کسی هر طور دلش میخاد باهام حرف بزنه یا رفتار کنه فرقی نمی‌کرد غریبه باشه یا حتی برادرام وقتی ازدواج کردم بیست و چهار ساله بودم اما دوسال بود که بابا نداشتم بزرگ ترین حسرتم این بود سرسفره عقد بگم با اجازه پدر و مادرم...😔😔😔😔 سایه پدر مادرتون مستدام آرزوهاتون خاطره آسمون دلتون صاف عیدتون مبارک روز بابا مبارک دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
برشی ازیک زندگی . . . •°•°•°•°•°•°•°•°•💙•°•°•°•°•°•°•°• سلام ممنون از کانال خوبتون 😍 فک میکردم فقط من بدبختم و تو بچگی بیچاره شدم 🥺🥺🥺🥺 ۱۵سالم که بود عاشق پسر دوست بابام شدم خیلی جذاب بود و صدای مردونه و هیکل ورزشکاری داشت ارایشگر بود و درامدش عالی بگذریم بعد اینکه فهمیدم عشقم بهش واقعیه همش پروفایل و همه چیشو چک میکردم ببینم طرف رلی چیزی داره یا نه😅😅😅 چقدر خاک بر سر بودم 😅😅😅😅😅 رفت و امد شدید خانوادگی داشتیم و خیلی فابریک بودیم بعد چند ماه مادرش حرف خواستگاری رو پیش کشید ولی برای پسر بزرگش 😅 ولی اون جلوی مادرش واستاد و گفت من اون دخترو میخام دیگ بالاخره راضی شدن برای اون بیان خواستگاری و منم رفتم تو اسمونا 😍😍😍ذوق مرگ بودم ولی نمیدونستم چه بلاهایی قراره سرم بیاد 🥺 ازدواج ما سر هفته اتفاق افتاد نه مشاوره ای نه خریدی هیچی نه جشنی 😔 مث زنای بیوه منو عروس کردن 😭 دیگ خلاصه که سرتونو درد نیارم زندگی من در اوایل نوجوانی شروع و بعدش فهمیدم اقا دست به زن داره شدید مشروب مصرف میکنه رفیق بازه و همچنین تابع دستورات مادرشه اصلا به من محل نمیزاشت فقط یه زیر خواب مجانی میخواست 😔😔😔 صاف صاف تو چشم من نگا میکرد میگفت من تنوع طلبم حواست به خودت باشه شش ماه گذشت و من دیگ نتونستم تحمل کنم و اومدم به بابام گفتم دیگ نمی خامش مهریمو گذاشتم اجرا و داستان دادگاه بازیای ما شروع شد ۱۶سالم بود که درخواست طلاق دادم و ۱۹سالگی طلاقم ثبت شد خیلی اذیت شدم تحقیر شدم کتک خوردم الان که یادم میاد تنم میلرزه 🥺🥺 راحت شدم یه مدت میرفتم مشاوره مشاور به بابام گفته بود دخترت شدیدا افسردگی داره بهش برس بزار بره بیرون دور بزنه و فلان گذشت بعد ۸ماه طلبه ای اومد خواستگاریم و من اصلا به هیچ مردی اعتماد نداشتم ولی خدا خواست و ما ازدواج کردیم 😍😍😍البته با سخت گیری پدرم چون دیگ دوست نداشتیم دوباره ضربه بخوریم 😅😅 خدارو شکر بعد ۶سال ارامش بهم رو اورده و من دارم راحت زندگی میکنم ببخشید سرتونو درد اوردم و طولانی شد من باشم مادر حسین جونم😍😍😍 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
نمیتونم به مادر شوهرم بگم مامان . . . •°•°•°•°•°•°•°•°•💙•°•°•°•°•°•°•°• سلام من چن دوساله ک عقدم و هنوز بخاطره اخلاقم و خجالتم نتونستم ب مادرشوهرم مامان صداکنم خیییلی دوس دارم صداش کنم اما تواین دوسال تاحالا صداش نزدم و دوس دارم اولین باریم ک صداش بزنم بگم مامان اما خییلی خجالت میکشم میشه کمکم کنید دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
مرور خاطرات 😁 •°•°•°•°•°•°•°•°•💙•°•°•°•°•°•°•° چن سال پیش ماه محرم بود همسرم نذر کرده بود یه گوسفند هدیه کنه به مسجد محل مسجد ما رسم دارن اخر دهه اول و بعد شام غریبان هیئت امنای مسجد از کسانی که خرجی شام و یا پول میدن تشکر می کنن همسرم وقتی گوسفند نذری رو داد به مسجد ازشون تقاضا کرد که اعلام نکنن تا ناشناس بمونه ، گفت اونطوری ریا میشه خلاصه شد شب آخر و تقدیر و تشکر از اونایی که پول یا شام دادن ده شب محرم ، طبق خواسته همسرم رییس هئیت امنا گفت یه نفر گوسفند آورده نمیخواد اسمشو بگیم برای سلامتیش صلوات بفرستین😍😍 درضمن منم قسمت زنونه آشپزخونه رو در اختیار داشتم همه هم منو میشناسن تو محل ، داشتم پذیرایی میکردم پیش هر کسی میرفتم میگفتن قبول باشه نذرتون😳😳 مسجد هم خیلی شلوغ منم پیش خودم گفتم چطوره که ملت فهمیدن ، از بلندگو که اعلام نکردن در همین حین یکی از دوستانم اومد در گوشم گفت ببین مادرشوهرت میره پیش تک تک ادما میگه گوسفند رو پسرم داده 🤨🤨🤨 به لطف مادرشوهرم همه فهمیدن که گوسفند رو ما دادیم برگشتیم خونه همسرم میگه نمیدونم مردم از کجا فهمیدن همه میدونستن 😑 حتما هئیت امنای دهن لقن😑 منم گفتم نخیر کار ننه جونته آبروتو برده 🤣🤣 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
خاطره ی-عقد🌱