PTT-20200725-WA0007.opus
628.4K
#نیابت
#مهدویت
🔘هنگام عمل خیر ابتدا ذکرشود به نیابت امام زمان (عج)ولی بعد دختر وهمه اموات و خوبان عالم راشریک کرد تاهمه فیض ببرند.آیا اینگونه نیت کردن درست است ❓
✴️چگونه امام زمان_روحی فداء_ زنده است اما به نیابت ازایشان اعمال خیرراانجام داده یا ثواب آن هدیه میکنیم❓
🔆به نیابت انجام دادن کارخیر افضل تراست یا هدیه دادن ثواب عمل خیر❓❓
#سخنان_ناب_و_زیبای_استاد_آقارضا
@sokhananiziba
https://chat.whatsapp.com/DRjeQxaD2J97VSKliu7W8t
❅✺✻زنـ💕ـدگی به سبک عـ💞ـاشقا❅✺✻
#نیابت #مهدویت 🔘هنگام عمل خیر ابتدا ذکرشود به نیابت امام زمان (عج)ولی بعد دختر وهمه اموات و خوبان ع
سوال یکی از دوست عزیز کانالمون😊👆🌺
ممنون از اعتماد شما همراهان بزرگوار☺️🙏
4_5832335244576964858.mp3
2.98M
#شادی
#فایل_اول
✳️شادی در دین اسلام چگونه تعریف میشود؟؟
#سخنان_ناب_و_زیبای_استاد_آقارضا
@sokhananiziba
https://chat.whatsapp.com/DRjeQxaD2J97VSKliu7W8t
4_5832335244576964867.mp3
2.23M
#شادی
#فایل_دوم
✳️شادی در محیط خانواده چه تاثیری دارد؟؟
#سخنان_ناب_و_زیبای_استاد_آقارضا
@sokhananiziba
https://chat.whatsapp.com/DRjeQxaD2J97VSKliu7W8t
4_5832335244576964883.mp3
1.57M
#شادی
#فایل_سوم
✳️آیا برای شادی حد و اندازه ایی معین شده است؟؟
#سخنان_ناب_و_زیبای_استاد_آقارضا
@sokhananiziba
https://chat.whatsapp.com/DRjeQxaD2J97VSKliu7W8t
✨اگر تغییر نكنیم ، حذف میشویم .
برای جلوگیری از حذف شدن در بازی زندگی ، باید تغییراتی را در خودمان و زندگیمان به وجود آوریم .
کليدهای اين تغيير عبارتند از :
کلید اول : خواستن
كلید دوم : خالی كردن ذهن از تعصبها
كلید سوم : باور مثبت نسبت به خود
كلید چهارم : عمل کردن
به یاد داشته باشیم كه عظمت زندگی تنها به دانستن نیست بلکه تلفیقی از علم و عمل است.☘
👈قوی شو
#تلنگر
@sokhananiziba
#چراغ_راه
#خلبان_شهید_عباس_بابایی
🌷شهید بابایی در سال 1329، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود.
دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت
و در سال 1348، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد.
🌷نقل شده که وی چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاری های بیش از حد دوستانش جهت عزیمت به مراسم حج گفته بود: «تا عید قربان خودم را به شما می رسانم.»
🌷 بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت، او اسوه ای بود که از کودکی تا واپسین لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداکاری و ایثار زندگی کرد.
🌷سرانجام در
#روز_عید_قربان، به آروزی بزرگ خود که مقام شهادت بود نائل گردید و نام پرآوازه اش در تاریخ پرا فتخار ایران جاودانه شد.
🌷به یاداین خلبان شهید صلوات بفرستیم.
💐💐💐💐💐
@sokhananiziba
❅✺✻زنـ💕ـدگی به سبک عـ💞ـاشقا❅✺✻
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
💠 بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
💠 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
💠 قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
💠 سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
💠 با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌟 @sokhananiziba
به نام رب مهدی لب گشایم
سرود غیبتش را می سرایم
سخن از غربت مهدی زهرا🌹ست
سخن از بی وفایی من و ماست
غم مهدی غمی جانکاه باشد
از آن کمتر کسی آگاه باشد
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ
سلام دوستان عزیز. عصر اولین روز هفته تون بخیر و نیکی🌹
امیدوارم حال دلتووون خوووب باشه و باانرژی روووزتون رو شروع کنین!😊
الهی به امید تو، نه به امید خلق روزگار!
🌹@sokhananiziba
#از_خانه_تا_خدا....
#درس پنجاه و سوم
👇
💎 " محبت های خیابونی "
❣✅ یه پدرِ خوب باید برای فرزندانِ خودش وقت بذاره و اونا رو با محبّتِ زیادی رشد بده.
👈 مدام نوازش کنه تا همۀ علاقۀ دختر به سمتِ پدرش بره.💞
🔹پدرِ خانواده هم نقشِ مهمی در تربیتِ فرزندانش داره؛
⭕️ مثلاً وقتی پدرِ یه خانواده به دخترش #محبت نکنه،👇
اون دختر برای جبرانِ "کمبودِ محبتش" حتماً سراغِ محبتهای خیابونی خواهد رفت...
🔞🔺
💢 در مقابلش، توی خانواده ای که مادر #محبوب نباشه معلومه پسرِ خانواده اهلِ هرزگی خواهد شد. 🔞
✔️ پسری که توی یه "خانوادۀ آروم و با شخصیت" ، بزرگ شده باشه اصلاً هرزگی نخواهد کرد.
🌷"جوان ها ذاتاً با حیا هستن" ؛
🔻امّا ببینید که خانواده های ما چقدر ضعیف عمل میکنن که جوان های باحیای ما میشن اهلِ هرزگی و بی حیایی!😳
👌مادر میتونست روی حرفِ پدر حرف بزنه امّا نزَد و #احترام گذاشت...
💖 ببینن که پدر سرِ سفره، غذای بهتر رو گذاشت جلوی مادر....
👏👏👏