eitaa logo
❅✺✻زنـ💕ـدگی به سبک عـ💞ـاشقا❅✺✻
353 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
62 فایل
💬مباحث مختلف برای رسیدن به راه درست زندگی همراه با...✅ ❣آرامش واقعی..😘😍💞 🔆با ما همراه باشیددد🤗❤ 👈کپی آزاد با ذکر یه صلوات...✔ 💚«هدف رضایت خدا و امام زمان»💚 ⏪نظرات 👇 @masire_zendegi_ziba 💥منتظر نظرات سازنده شما عزیزان هستیم..😉😊🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨اگر تغییر نكنیم ، حذف می‌شویم . برای جلوگیری از حذف شدن در بازی زندگی ، باید تغییراتی را در خودمان و زندگی‌مان به وجود آوریم . کليدهای اين تغيير عبارتند از : کلید اول : خواستن كلید دوم : خالی كردن ذهن از تعصب‌ها كلید سوم : باور مثبت نسبت به خود كلید چهارم : عمل کردن به یاد داشته باشیم كه عظمت زندگی تنها به دانستن نیست بلکه تلفیقی از علم و عمل است.☘ 👈قوی شو @sokhananiziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید بابایی در سال 1329، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال 1348، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد. 🌷نقل شده که وی چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاری های بیش از حد دوستانش جهت عزیمت به مراسم حج گفته بود: «تا عید قربان خودم را به شما می رسانم.» 🌷 بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت، او اسوه ای بود که از کودکی تا واپسین لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداکاری و ایثار زندگی کرد. 🌷سرانجام در ، به آروزی بزرگ خود که مقام شهادت بود نائل گردید و نام پرآوازه اش در تاریخ پرا فتخار ایران جاودانه شد. 🌷به یاداین خلبان شهید صلوات بفرستیم. 💐💐💐💐💐 @sokhananiziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❅✺✻زنـ💕ـدگی به سبک عـ💞ـاشقا❅✺✻
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و
✍️ 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. 💠 بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. 💠 سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. 💠 قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. 💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. 💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» 💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»... ✍️نویسنده: 🌟 @sokhananiziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام رب مهدی لب گشایم سرود غیبتش را می سرایم سخن از غربت مهدی زهرا🌹ست سخن از بی وفایی من و ماست غم مهدی غمی جانکاه باشد از آن کمتر کسی آگاه باشد اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ
سلام دوستان عزیز. عصر اولین روز هفته تون بخیر و نیکی🌹 امیدوارم حال دلتووون خوووب باشه و باانرژی روووزتون رو شروع کنین!😊 الهی به امید تو، نه به امید خلق روزگار! 🌹@sokhananiziba
.... پنجاه و سوم 👇 💎 " محبت های خیابونی "
❣✅ یه پدرِ خوب باید برای فرزندانِ خودش وقت بذاره و اونا رو با محبّتِ زیادی رشد بده. 👈 مدام نوازش کنه تا همۀ علاقۀ دختر به سمتِ پدرش بره.💞
🔹پدرِ خانواده هم نقشِ مهمی در تربیتِ فرزندانش داره؛ ⭕️ مثلاً وقتی پدرِ یه خانواده به دخترش نکنه،👇 اون دختر برای جبرانِ "کمبودِ محبتش" حتماً سراغِ محبتهای خیابونی خواهد رفت... 🔞🔺
💢 در مقابلش، توی خانواده ای که مادر نباشه معلومه پسرِ خانواده اهلِ هرزگی خواهد شد. 🔞 ✔️ پسری که توی یه "خانوادۀ آروم و با شخصیت" ، بزرگ شده باشه اصلاً هرزگی نخواهد کرد. 🌷"جوان ها ذاتاً با حیا هستن" ؛ 🔻امّا ببینید که خانواده های ما چقدر ضعیف عمل میکنن که جوان های باحیای ما میشن اهلِ هرزگی و بی حیایی!😳
👌مادر میتونست روی حرفِ پدر حرف بزنه امّا نزَد و گذاشت... 💖 ببینن که پدر سرِ سفره، غذای بهتر رو گذاشت جلوی مادر.... 👏👏👏
✅ مهم ترین عاملِ تربیتِ فرزند که بعداً بیشتر در موردش صحبت میکنیم، اینه که "پدر و مادر اهلِ مبارزه با هوای نفس باشن". 👈 وقتی فرزندانِ یه خانواده با چشمِ خودشون ببینن که این پدر میتونست وقتی که عصبانی بود فحش بده امّا جلوی خودش رو گرفت...
بچه هایی که توی همچین خانواده هایی تربیت میشن هیچوقت فاسد و هرزه نخواهند شد. 👆این بچه ها "طعمِ شیرین یه زندگی خوب" رو چشیدن، دیگه نیازی نمیبینن که بخوان بیرون از خونه دنبالِ هیجاناتِ باشن... 😌✔️ "" بهترین و مهمترین عاملِ تربیتِ فرزندان، رفتارِ درستِ پدر و مادر نسبت به همدیگه هست."" 🌺❤️✅
🔹در یه خانواده ممکنه که زن و شوهر بعد از یه مدّت به رسیده باشن و با هم دعوا نکنن ❌ امّا این اصلاً اون خانواده ای نیست که ما دنبالش هستیم!
🔴 ممکنه یه طرف داره به طرفِ دیگه ظلم میکنه و اون بیچاره هم پذیرفته و دعوا راه نمیندازه امّا این واقعاً زندگی عالی هست؟!⁉️ 🔶 "مبنای همۀ این مسائل هم توجه به اهمیت در زندگی خانوادگی هست...." 💖⚜️✅➖🌸🌺