داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
به نام خدای مهربون❤
بانوی بهشتی⚘⚘
صدای زیبای گریه نوزاددرخانه پیچید ؛خانه غرق درنوروسروروشادی شد.
پدرومادرباخوشحالی نوزادرادراغوش گرفتند،وازدیدن چهره ی نورانی اوکه مانند ماه شب چهارده میدرخشید سیر نمی شدند.
پدردرگوش راست اذان ودرگوش چپ اقامه گفت ، اورا((فاطمه)) نامید.
فاطمه درکودکی ،مادرمهربان وعزیزش ،حضرت خدیجه (س)راازدست داد.
وبعدازان ،دردامان پرازمهرومحبت پدر عزیزش ،بزرگ شد.
وهمواره یاروغمخوار پدربزرگوارش،(( حضرت محمد(ص)))بود.
درسن نوجوانی باپاکترین وشجاع ترین مرد، حضرت علی (ع)ازدواج کرد.
ایشان دارای چهارفرزندپاک به نام های:امام حسن (ع)،امام حسین(ع)وحضرت زینب وام کلثوم بود.
حضرت فاطمه (س)بسیارباایمان بود.
بادیگران بامهربانی وخوش اخلاقی رفتارمی کرد.
وموقع خواندن نمازابتدابرای همه ی همسایه وسپس برای خودشان دعامی کرد.
بعدازوفات پدربزرگوارش بسیارغمگین وناراحت بود .
سرانجام درسن هجده سالگی به دست دشمنان اسلام شهید شد.
وبسیارغریبانه ومخفیانه به خاک سپرده شد.
پیامبر(ص)درباره دختر گرامیشان فرموده اند:((فاطمه پاره تن من است و اولین بانویی است که واردبهشت می شود.))
ازایشان تسبیحات بسیارباارزشی به یادگارمانده است ،که بهتراست بعدازهرنماز خوانده شود.
سی وچهارمرتبه ((الله اکبر))وسی وسه مرتبه ((الحمدلله ))وسی وسه مرتبه((سبحان الله))
(خانم نصر آبادی)
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #انیمیشن دیدنی #أمیر_الزمان
✅ پاسخی به سوالات کودکان و نوجوانان در مورد امام زمان(عج)
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_پانزدهم
سریع از خانه خارج شدم و به سمت منزل عمو به راه افتادم هرچه نزدیکتر میشدم قلبم تندتر میتپید .بالاخره بعد از دقایقی مقابل درخانه رسیدم ,زیر لب دعا میکردم پویا در را باز کند .
دستم را روی زنگ گذاشتم و با دلهره زنگ را به صدا درآوردم .برخلاف خواسته قلبیم پریا در را باز کرد .وارد حیاط شدم .پریا که از دیدن من متعجب شده بود گفت :
-سلام ,چه عجب ما تونستیم شما رو زیارت کنیم
-سلام خوبی؟امروز بیکاربودم اومدم دنبالت بریم بیرون .کار که نداری؟
-قربونت.حالا بیا بریم داخل .تا تو یه چیزی بخوری منم آماده میشم .
-باشه بریم .عمو و خاله خوبن؟
همراه هم به داخل خانه رفتیم .پریا در حالی که برایم شربت می آورد گفت :
-اونا هم خوبن ,مامان و بابا رفتن بیمارستان ,پویا هم رفته دنبال کارای چاپ رمانش.ثمین جان تا تو شربت بخوری منم آماده شدم
به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم به امید دیدار پویا آمده بودم و حالا با نبودن او انگار غمی بزرگ تمام وجودم را فراگرفته بود.خوب میدانستم غمی که در دلم رخنه کرده بخاطر ندیدن محبوب است.زیر لب با شرمنگی و خجالت از خدامیخواستم تا پویا زودتر برگردد و من بتوانم لحظه ای او را ببینم .
با پریا از خانه خارج شدیم .هنوز چندقدمی نرفته بودیم که پویا را در مقابل چشمانم دیدم
باورم نمیشد انقدر زود دعایم مستجاب شود حس خوبی وجودم را در بر گرفت.با خجالت گفتم:سلام .حالتون خوبه؟
-سلام ثمین خانم ممنونم .از این طرفا؟خانواده خوب هستند؟
_ممنونم همه خوبن .امروز از سفر برگشتند.
-چه خوب ,به سلامتی .چشمتون روشن .جایی میرید برسونمتون؟
پریا سریع گفت :
-داداش نیکی و پرسش؟میرفتیم خرید ,ثمین تو که مشکلی نداری پویا برسونتمون؟
-نه مشکلی نیست فقط ممکنه ایشون خسته باشند
-ثمین جان,شما خان داداش منو نمیشناسی .اونم مثل من عاشق خرید کردن و قدم زدن هستش پس نگران نباش
سوار ماشین پویا شدیم .من که روی صندلی عقب نشسته بودم متوجه نگاههای پویا به خودم میشدم .او آینه را طوری تنظیم کرده بود که بتواند راحت مرا ببیند .متوجه میشدم که هرگاه پویا زیرچشمی به من نگاه میکند پریا لبخند میزند ولی به روی خودش نمی آورد .دقایقی بعد ما به مرکز خرید رسیدیم .من و پریا در کنارهم راه میرفتیم و پویا نیز پشت سر ما حرکت میکرد.مدتی نگذشته بود که پریا ما را به بهانه خسته شدن تنها گذاشت .حال من مانده بودم و پویا .از اضطراب و خجالت درمانده شده بودم با خود میگفتم مگر دستم به پریا نرسد و دل او را با عناوین مختلف مستفیض میکردم .در حال درگیری با پریای ذهنم بودم که پویا گفت :
-ببخشید ثمین خانم با اجازه اتون تصمیم دارم با خانواده صحبت کنم و واسه امرخیر مزاحمتون بشیم .البته اگه از نظر شما مشکلی وجود نداشته باشه؟
در حالی که از خجالت گونه هایم سرخ شده بود بی آنکه حرفی بزنم از پویا دور شدم و به سمت ماشین رفتم وقتی که به پریا رسیدم به او گفتم :
-پریا لطفا دفعه بعد منو تو چنین موقعیتی قرارنده .الکی به بهانه خستگی منو تنها گذاشتی یادم می مونه .بعدا حتما جبران میکنم
-حالا انگار چی شده ؟باشه عزیزم تو بعدا جبران کن .نالا چرا انقدر عصبانی هستی,پویا چیزی گفته؟
نه ,فقط....
پویا که تازه به ما رسیده بود و سط حرفم پرید و گفت :فقط اینکه من از ایشون خواستم با اجازه اشون با خانواده ها در مورد ازدواجمون صحبت کنم ولی ایشون بدون گفتن حتی یک کلمه حرف,اومدن اینجا.پریا تو بگو من حرف بدی زدم که ناراحت شدن؟
پریا در حالی که چشمانش از خوشحالی برق میزد رو به من کرد و گفت
-آره ثمین ؟بخاطر حرف پویا ناراحت شدی؟
-پریا تو دیگه چرا این حرف رو میزنی ,معلومه که ناراحت نشدم مخصوصا وقتی شرط خودم همین بوده .
-خب پس مبارکه دیگه
من که دوباره از خجالت گونه هایم سرخ شده بود لبخندی زدم و سوار ماشین شدم ,سپس پویا در حالی که میخندید سوار شد و به پریا گفت :
-اگه گفتی بعد شنیدن این خبر خوش چی میچسبه؟
-چسب نواری؟
-نخیییر
-پس چسب رازی
-نه ,خودتو لوس نکن یک بار دیگه بیشتر فرصت نداری واسه حدس زدن.
-باشه باشه.جواب میشه چسب چوب
-پریا جان به مغز فندقیت فشار نیار عزیزم .بزار آک بمونه.الان یه بستنی میچسبه.نظرتون چیه بریم کافی شاپ ؟
اگه ثمین موافق باشه من حرفی ندارم .ثمین جان نظرت چیه؟
-من حرفی ندارم.
هرسه باهم به کافی شاپ دوست پویا رفتیم و لحظاتی را باهم خوشگذراندیم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
@sokhananiziba❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_شانزدهم
در راه بازگشت همگی باهم به منزل ما رفتیم پدرم وقتی انها را دید با خوشحالی به سمتمان آمد و پویا را در آغوش گرفت و گفت :
- پسرم چقدر شبیه دوران جوانی پدرت شده ای مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند.چقدر باوقار و خوش قیافه هستی البته امیدوارم مثل پدرت اهل دل هم باشی ؟
پویا نگاهی به من انداخت و گفت :
-اهل دل که بله شدیدا.عموجان از شما بخاطر تعریفهاتون ممنونم شما به من لطف دارید
چنددقیقه بعد مادرم نیز به سمت ما آمد .پدرم که متوجه مادرم شد گفت :
-سلاله جان بیا ببین این دخترخانم مهربون ',دختر احمد دوست قدیمیه منه .قیافه اش که باباش رفته امیدوارم اخلاقش به محیا خانوم رفته باشه
پادرم در حالی که لبخند میزد به پریا گفت :
-سلام عزیزدلم .حالت خوبه؟
-سلام خاله جان .ممنونم من خوبم شما خوب هستید ؟
-مرسی عزیزم من هم خوبم .اقا پویا شما چطوری خوب هستید ؟
پویا -ممنونم شما خوب هستید ؟
-متشکرم ,به بزرگی خودتون ببخشید که ثمین جان و آقا عماد شما رو به داخل خونه دعوت نکردن .
نگاهی به پدرم کرد و گفت :پریاجون هم با کمالات و زیباست و البته خوش اخلاق مثل پدر و مادرشه.بچه ها بفرمایید داخل .
همگی باهم به داخل خانه رفتیم .دقایقی بعد پدرم که از پویا خوشش آمده بود به او پیشنهاد داد که باهم شطرنج بازی کنند و پویا هم با اشتیاق از ان استقبال کرد .
انها به بازی کردن مشغول شدند و من و پریا انها را تشویق کردیم .من طرفدار پدر و پریا طرفدار پویا بود.
پدر و پویا 4 مرتبه باهم مسابقه دادند ک هرکدام 2 بار برنده شدند و من خوش حال بودم از اینکه هردونفری که برایم مهم و عزیز بودند برنده بازی بودند.
بعد از بازی پویا گفت :
-عموجان اگه اجازه بدید ما دیگه مرخص بشیم و بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم .
-کجا عموجان بمونید ,زنگ میزنم احمدشون هم بیان دور هم باشیم
-ممنونم ان شاءالله در یک فرصت مناسب خدمت میرسیم .شما تازه از مسافرت برگشتید بهتره استراحت کنید
-هرطور مایلید,خوشحال میشدیم شام رو با ما میخوردید,خانووووم بیا مهمونامون قصد رفتن کردن
مادرم که در آشپزخانه مشغول بود بیرون آمد و گفت :
-کجا پویا جان هنوز تازه از راه رسیدید مگه میزارم به این زودی برید من تدارک شام دیدم الان میخواستم به آقا عماد بگم با احمداقا تماس بگیره
ممنون خاله جان ولی شما تازه از سفر رسیدید ,خسته اید .یک شب دیگه حتما مزاحمتون میشیم .
-نه ,ما به اندازه کافی استراحت کردیم .اگه اینطور بود تدارک شام نمیدیدم .
پدر گوشی تلفن را برداشت و با عمو احمد تماس گرفت و انها را برای شام دعوت کرد و عمو با کمال میل قبول کرد .
پدر و پویا به حیاط رفتند پدر مشغول رسیدگی به درخت ها شد و پویا کنار باغچه روی نیمکت نشست .
من و پریا هم به مادر در تهیه غذا کمک می کردیم .خورشید در حال غروب کردن بود هوا تاریک شده بود رو به مادرم کردم ک گفتم:
- مامان جان اگه بامن کاری نداری برم به قرارم برسم ؟
-برو عزیزم فعلا کاری ندارم
پریا گفت : ثمین کجا قرارداری منم بیام ؟
-اره چراکه نه بیا بریم
-بگم پویا بیاد مارو برسونه؟
-نه لازم نیست بیا بریم میگم بهت
-پریا جون اول باید وضو بگیریم
-وا ثمین وضو واسه چی مگه تو مسجد قرارداری؟با حاج اقا قرارمیزاری کلک
-نه بابا از اون مهمتره,حالا بیا وضو بگیر تا بگم
پریا که متعجب شده بود وارد سرویس بهداشتی شد و وضو گرفت .
باهم به اتاقم رفتیم وقتی لباسهایم را عوض کردم جانمازم را پهن کردم و چادر سر گذاشتم .پریا که تازه فهمیده بود منظور من چیست قهقهه کنان خندید و گفت :
- بگم خدا چیکارت کنه ثمین ,از اول مثل یه دختر خوب بگو میخوام نماز بخونم دیگه .کلی باخودم فکرکردم با کی قرارداری که نیاز به وضو گرفتن هم داره
.راستی تو خونه مابودی هم نماز میخوندی؟
-عزیزم هیچ قراری مهمتر از قراربا خدا نیست .من از 9 سالگی هیچ وقت قرارم با خدا رو فراموش نکردم و بیشتر وقت ها نمازم رو سر وقت میخونم .حتی وقتی خونه شما بودم .حالا حاضری نماز بخونیم؟
- من بر عکس تو خیلی وقتا خدا رو فراموش کردم .الان باعث یادم بیاد خدایی هم هست که همیشه هوامو داشته ولی من فراموشش کردم .,ثمین شاید باورت نشه ولی پویا برعکس من هیچ وقت نمازش قضا نمیشد و من همیشه به حالش غبطه میخوردم .خب دیگه نمازمون رو بخونیم.
هردو به نماز ایستادیم .در برابر خالق قرارگرفتن بهترین حس دنیاست آرامش به تمام وجودم سرازیر شد و من آرام بودم با وجود داشتن خدایی چون او.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
@sokhananiziba❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هفدهم
بعد از نماز هردو پیش مادر برگشتیم .من که خیلی کنجکاو شده بودم ببینم پویا در چه حالی است به حیاط رفتم .با دیدن صحنه رو به رویم متعجب ایستادم پویا را دیدم که پشت سر پدر ایستاده و نماز جماعت میخوانند پدرم عادت داشت همیشه تابستان ها نماز مغرب و صبح را در حیاط میخواند.معتقد بود زیر سقف آسمان به خدا نزدیک تر است .
روی نیمکت کنار باغچه نشستم و منتظر شدم تا نمازشان تمام شود .در همان حین تلفن پدرم به صدا در آمد .پدرم که تازه نمازش به اتمام رسیده بود .برای پاسخ دادن به گوشی از ما دور شد.
به پویا گفتم :قبول باشه.نمیدونستم شما هم نماز میخونید .اخه تو اون چندروز که مهمونتون بودم ندیدم نماز بخونید.البته همین چنددقیقه قبل پریا گفت که همیشه نماز میخونید.
-شما که همیشه پیش من نبودید تا ببینید نماز میخونم یا نه؟من تا الان که 26 سال سن دارم حتی یک رکعت نماز قضا ندارم .ثمین خانم باید یک اعترافی بکنم ,توی خونه ما همیشه نماز خونده نمیشه .الان که پشت سر عمو نماز خوندم احساس خیلی خوبی بهم دست داد واقعا خوش به حالتون که توی خونتون همیشه یادی از خدا هست ,اگه میبینید من نماز خوندنم هیچ وقت ترک نمیشه بخاطر اینه که توی دبیرستان یک دبیر یا بهتره بگم یک مشوق عالی داشتم .دبیر فیزیکم بود که بر خلاف رشته اش آدم متدین و مذهبی بود .من عاشقش بودم ,اوایل بخاطر تحسین معلمم نماز میخوندم ولی بعد از یک مدتی برام شد یک قرار یک عشق دوطرفه ,یک کار خیلی مهم که تا الان حتی یکبار هم نشده فراموشش کنم.
-پس من تو انتخابم اشتباه نکردم شما متدین وخداشناس هستید صفتی که بسیار برای من مهمه و تو اولویت هام هستش.
-منم خیلی ازتون ممنونم که منو لایق دونستید ناگفته نمونه عاشق همین هندونه زیر بغل گذاشتناتون شدم
لبخندی زدم و گفتم :
-نفرمایید قصد چنین جسارتی نداشتم.
پدر به سمت ما آمد و گفت :خب بچه ها بفرمایید بریم داخل .تا بیست دقیقه دیگه مهمونای عزیزم میرسند.
سریع به آشپزخانه رفتم و گفتم:
-مامان مهمونا تا 20 دقیقه دیگه میرسند .کاری هست که انجام بدم
-تا شما چایی رو دم کنی منم نمازم رو بخونم و بیام
مدتی نگذشته بود که صدای زنگ خانه به صدا در آمد ,پدرم آیفون را زد و به استقبال عمو احمدشان رفت .من از اینکه خانواده هایمان باهم دوستی قدیمی داشتند بسیار شادمان بودم .
عمو و خاله وارد شدند به سمتشان رفتم و با انها احوال پرسی کردم .مادر مهمان ها را به پذیرایی دعوت کرد .
آن شب به خنده و شادی گذشت و من در طول شب متوجه نگاههای همیشگی پویا و لبخندهایش به خودم بودم و حتی بعد از رفتن انها هنوز نگاههایش از جلو چشمانم کنار نمیرفت .مدتی از رفتن پویا نگذشته بود که احساس دلتنگی به سراغم آمد .احساسی که باعث میشد از معبودم شرم کنم که این گونه دل و ایمانم را جوانی نامحرم ربوده است..دلتنگی پویا خواب را از چشمانم ربوده بود همانند دلم.گوشیم را برداشتم تا با او تماس بگیرم ولی عقلم مانعم میشد و قلبم مرا وادار به این کار میکرد .در جدال بین عقل و عشق عقل برنده شد .گوشی را روی میز گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم .چشمانم را بستم تا بتوانم فکردلتنگی را از خود دور کنم .در همان حین برایم پیامکی آمد .با شتاب گوشی را برداشتم .پویا نوشته بود:
-نمیدونم امشب چه اتفاقی افتاده که دلتنگتون شدم .باهاتون تماس میگیرم لطفا جواب بدید.
در همان حین کهذپیامکش را میخواندم تماس گرفت .با استرس تماس رو برقرارکردم و گفتم
-سلام
-سلام.ببخشید این موقع تماس میگیرم
-نه خواهش میکنم بفرمایید
-واقعیتش علاوه بر رفع دلتنگی میخواستم ازتون اجازه بگیرم پدرم با عمو در مورد ازدواجمون صحبت کنه
-من با در جریان گذاشتن خانواده هامون مشکلی ندارم .ولی فکرنمیکنید واسه ازدواج خیلی زوده که تصمیم بگیریم ؟فکرکنم بهتره یه خورده دیگه هم فکرکنید ؟
-من خوب فکرکنم یا شما؟ من تصمیم خودم رو خیلی وقته گرفتم .لطفا شماهم بامن رو راست باشید اگه هنوز نیاز به فکرکردن داریدو یا پشیمون شدید فقط بگید؟
-نه من فکرام رو کردم و مطمئن باشید من به جز شما با کسی دیگه ازدواج نمیکنم.و اگه شما میخواین ته دلتون از طرف قرص باشه به عمو بگید با پدرم صحبت کنن.من با هرنظری که پدرم داشته باشن .موافقمِ
-واقعا ازتون ممنونم که حال منو درک میکنید ,پس فعلا خوابهای خوب ببینید .شبخوش
-شماهم همینطور .خدانگهدار
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
@sokhananiziba❤️
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
سلام دوستان
وقتتون بخیر
ایام شهادت بی بی دو عالم را خدمتتون تسلیت عرض می کنم ◾️
این ایام
در مراسم ها شرکت کردید
حتما یادتون باشه
صدر تمام حوائج فرج مولامون را از خدای مهربون بخواهید
امام باقر علیه السلام می فرمایند:
ما هم خدا را به پهلوی شکسته مادرمون قسم می دیم😭
خدایا به پهلوی شکسته مادر
فرج مولامون را برسان 😭
اللهم عجل لولیک الفرج ◾️
اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
التماس دعا
برای خوشبختی و هدایت جوان هامون خیلی دعا بفرمایید
یکی از جوانان مومن کانال
زحمت استیکر ها را می کشند
برای خوشبختی ایشون و دیگر جوان ها
و برای باز شدن گره ازدواج همه جوان هامون دعا بفرمایید
به حق حضرت مادر همگی حاجت روا باشید ان شاءالله ◾️
دلنوشته ◾️
آسمان رنگ عزا می گیرد امشب
هر دلی از غصه اش می میرد امشب
شد شهید از کینه دشمن، ام ابیها
آسمان هم اشک ها می ریزد امشب😭
(فرجام پور)
اللهم عجل لولیک الفرج ◾️
شبتون بهشت
التماس دعا
حاجت روا◾️
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
Hamed Jalili-MolaBia_YasDL.com.mp3
3.26M
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#احادیث_فاطمی
✨حضرت محمد (ص) فرمودند:
«بهشت مشتاق چهار زن است: مریم دختر عمران، آسیه زن فرعون، خدیجه دختر خویلد و فاطمه (س) دختر محمد (ص).»✨
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
📌 #طرح_مهدوی
▪️مادر! تمام ارض و سما بیقرار توست / حتی خدای عزوجل سوگوار توست
▫️دستاس بین دست تو سکان عالم است / ای قطب عالمین، جهان در مدار توست
▪️بیهوده گفتهاند مزار تو مخفی است / در سینههای گریه کنانت مزار توست
▫️تو اولین شهیدِ دفاع از حرم شدی / آری! همین بزرگترین افتخار توست
▪️حالا شکستهتر شدی آیینهی علی / در خود شکستن علی از انکسار توست
▫️باید چگونه حمل کند پیکر تو را / قامت شکستهای که چنین شرمسار توست؟
▪️از داغ ماتمت غزل آتش گرفت و سوخت / عمریست واژه واژه قلم داغدار توست
▫️خورشید صبح ندبهی زهرا! طلوع کن / یک آسمان مشاهده در انتظار توست
👤 شاعر: علی سلیمیان
🔘 ایام #فاطمیه تسلیت باد.
#اشعار_مهدوی
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حدیث کمنظیر ازحضرتزهرا(س)
⭕️ توصیه ی مادرانه ای که با آن نگاهت به دنیا تغییر میکند
#استاد_پناهیان
#فاطمیه
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
#السلامعلیکیافاطمهزهرا(س)
🥀پشتِ در، اُفتاد تا حیدر نیافتد
بر زمین
تا ابد تصویری از یک قامتِ خَم،
فاطمه است...🥀
#یا_حضرت_مادر💔
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها).
#فاطمیه
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
#سلام_امام_زمانم
خیمه ات را در بیابان ها زدی، آقا چرا؟
خانه ای مَحرم ندیدی، تا شوی مهمان او؟
وای بر ما پسر فاطمه را گم کردیم😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
❀🍂✿🍂❀🍁❀🍂✿🍂❀
#آیین_همسرداری_فاطمی
قسمـــ④ــت ↞رعایت ادب و احترام نسبت به همسر
🌼 در روایتی آمده است آن حضرت ملاک و معیار ارزشمندی انسان را در مهربانی با همسر و نرمی با دیگران ذکر کرده است:
【بهترین شما کسی است که در برخورد با مردم نرمتر و مهربانتر باشد و ارزشمندترین مردم کسانی هستند که با زنان خود مهربان و بخشنده است】
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄