🌸🍃🌼🍃🌸
#قصه
#داستان_کودکانه
#روباه و لک لک🦊
یکی بود، یکی نبود، روزی از روزها روباه مکاری در جنگلی زندگی می کرد که دوست داشت حیوانات دیگر را اذیت کند و به آنها بخندد. کسی از این کارهای او خوشش نمی آمد اما خودش از مسخره کردن دیگران لذت می برد و خیلی می خندید. در آن جنگل لک لکی زندگی می کرد که باادب و خوش اخلاق بود. روباه تصمیم گرفت لک لک را هم مسخره کند. یک روز به لک لک گفت:« من شما را برای ناهار به خانه ام دعوت می کنم. فردا ظهر به خانه ام بیایید تا با هم ناهار بخوریم.»😏
لک لک که خیلی مهربان بود، دعوت او را قبول کرد و برای ناهار به خانه اش رفت. روباه بدجنس شیربرنج پخت و آن را داخل دوتا بشقاب صاف ریخت و سر سفره گذاشت. لک لک با منقار بلندش نمی توانست شیربرنج را از داخل بشقاب بخورد اما روباه با زبانش تا ته بشقاب را لیسید و شیربرنج را خورد و از طعم خوب آن تعریف کرد و به لک لک که نتوانسته بود از آن بخورد خندید و مسخره اش کرد.😳
لک لک چیزی نگفت اما نقشه ای کشید و چند روز بعد روباه را به خانه اش دعوت کرد. آش خوشمزه ای پخت و آن را در دو کوزه با دهانه های تنگ و باریک ریخت و سر سفره آورد و به روباه تعارف کرد تا آش بخورد. لک لک منقار بلند و باریکش را داخل کوزه کرد و تندتند آش را خورد اما پوزه ی روباه داخل کوزه نمی رفت و روباه نتوانست آش بخورد.
لک لک گفت:« من هم می توانم تو را به خاطر اینکه نمی توانی از درون کوزه، آش بخوری مسخره کنم اما این کار را نمی کنم، چون مسخره کردن دیگران کار خوبی نیست.»
روباه که خیلی خجالت کشیده بود، به لک لک قول داد که دیگر کسی را مسخره نکند. از آن روز به بعد دیگر کسی ندید که روباه، دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد.
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
🌸🌱🌼🌱🌸🌱🌼
#داستان_کودکانه
(دوستی من و مسواک)
روزی من به آشپز خانه رفتم در کابینت را باز کردم تا شکر پاش را بردارم .
چشمم به مسواک افتاد . با خود گفتم این چیه آخه.
بعد هم یادم رفت که شکر باش را بردارم تا چایی ام را شیرین کنم.
به اتاقم رفتم، روی تخت دراز کشیدم.
یادم افتاد که می خواستم چایی ام را شیرین کنم.
به آشپزخانه رفتم تا شکر باش را بردارم . چشمم باز به مسواک خورد .
ناگهان مسواک چرخید و به من گفت: "پسر جان من را برای سلامت دندان های تو ساخته اند. "
من با تعجب گفتم " مگر مسواک هم حرف می زند"
مسواک گفت" برای اینکه دوست دارم دندان هایت سالم بماند این حرف ها را می زنم"
و پی حرفش را گرفت و گفت:" اگر با من دوست نشوی همه مسخره ات می کنند و می گویند دندان هایت چقدر زرد و کثیف است."
ناگهان با صدای مادرم از خواب پریدم:"پسرم چرا چایی ات را نخوردی."
من سر سفره ی صبحانه به حرف های مسواک فکر کردم .
مادرم گفت : " چرا تو فکری؟"
من خوابم را برایش تعریف کردم. او گفت "مسواک حرف درستی زده باید با او دوست شوی ."
من گفتم:" چگونه؟"
مادر جواب داد:" هر روز سه بار مسواک بزنی ."
من این کار را کردم بچه ها در مدرسه از من می پرسیدن"چگونه دندان هایت اینقدر سفید است"
من هم فقط یک کلمه می گفتم: " دوستی با مسواک"
(محمدحسین )😎
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
#داستان_کودکانه
داستان های محمد حسین 😎
دفتر ریاضی🌹
دفتر ها همه در کیف بودند.
دفتر علوم به دفتر فارسی گفت:
"چرا امیر علی اینقدر در ما کثیف می نویسد."
دفتر فارسی گفت:
:" نمی دانم."
دفتر ریاضی گفت:
"من که دلم درد گرفته. آن قدر تند تند و کثیف نوشته. حالم دارد به هم می خورد."
همه دفترها ناراحت بودند.
فردای آن روز که امیر علی به مدرسه رفته بود، معلم گفت:
" بچه ها دفتر های ریاضی تان را روی میز من بگذارید تا من تمرین صفحه ی 21 را ببینم.
به محسن گفت :"پسرم تو دفتر های بچه ها را جمع کن. "
محسن همه ی دفتر ها را جمع کرد و روی میز معلم گذاشت .
معلم به بچه ها گفت:
" نوبت، نوبتی، بیایید پای تخته و تمرین را حل کنید."
در همین حال خودش دفاتر را نگاه می کرد.
اول دفتر محمد را تصحیح کرد بعد محسن و....
نوبت به دفتر امیر علی رسید.
معلم دید که چقدر خط خطی دارد.
به امیر علی گفت: "امیر علی چرا اینقدر کثیف نوشته ای؟"
امیر علی گفت:"خانم، من که همه را درست نوشته ام"
خانم معلم گفت :"وقتی دفتر کثیف باشد بدتر از غلط نوشتن است."
(محمد حسین دری ۱۱ ساله)😊
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
🦋🍀🦋🍀🦋🍀🦋
به نام خدا🌹
#داستان_کودکانه
#داستانِ راسو
یکی بود یکی نبود
زیرِ گنبدِ کبود هیچ کس نبود
یه جنگلِ توت بود 🌲🌳🌴🌿
که همه نوع حیوان در این جنگل زندگی می کردند
شیر وببرو پلنگ و خرسو راسو ......
🐿🐇🐈🐩🐕🕊🐐🐂🐃🐅
راستی گفتم راسو
داستانِ ما راجبِ راسو است
راسویی در این جنگل زندگی می کرد
راسو
سه تا دوست ِصمیمی داشت
خرس وببرو طوطی
🐅🕊🐻
راسو با این دوستانش خیلی صمیمی بود
جانش را می داد ولی دوستانش را ول نمی کرد
یه روز راسو که توی خونه اش خوابیده بود
خواب دید که در جنگل بلوط
پولِ زیادی پیدا کرده
وداره تویِ پول شنا می کنه☺️
صبح که خوابش رو برای دوستانش تعریف کرد
گفتند :جنگلِ بلوط😳
راسو گفت : بله جنگلِ بلوط
پلنگ گفت:بریم اونجا شاید خبری باشه
طوطی گفت:من در سفری که به جنگلِ گردو داشتم
شنیدم که می گفتنددر جنگلِ بلوط
به حساب دارها خیلی حقوق می دهند
راسو گفت :حساب داری ⁉️
طوطی گفت :بله حساب داری😍
راسو گفت:اه چه خوب رشته درسیه من هم حساب داریه
پلنگ گفت :دیدی گفتم یه خبرهایی هست
خرس گفت :بله انگارخبرهایی هست😍
وهمه باهم راه افتادند
رفتند ورفتند ورفتند
تا رسیدند
به محلِ کار رفتند
همه شغل ها پر شده بود
فقط یک کار مانده بود
که افتتاحش یک ماه مانده بود
یک ماهِ بعد به راسو زنگ زدند وگفتند
بیا سرِ کار
ولی دوستانش دلشان برای خانه شان تنگ شده بود
وگفتند ما می خواهیم به خانه خودمان برگردیم
راسو هم
خیلی دلش تنگ شده بود
گفت:بله هیچ جا خانه خودِ ادم نمی شود
اینجا پول هم داشته باشد
ولی خانه خودمان بهتر است
نتیجه
🌹هیچ جا خانه خودِ آدم نمی شود🌹
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
🕊🍃🕊🍃🕊🍃
┄┅•••🌸🌼 ﷽ 🌸🌼•••┅┄
#قصه
#داستان_کودکانه
#بهار 🌱
🌸💦🌼💦🌺
باد آرام آرام زیر بال پرنده ها می زد ، پرنده ها وقتی باد را دیدند خوشحال شدن ،و به او سلام کردند ، و پرسیدند: چه خبری برای ما آوردی، باد که به آرامی حرکت می کرد ، گفت: خبر بسیار مهم و شادی برای همه دارم ، می خواهم همه را از خواب زمستانی بیدار کنم.
باد به سراغ تک تک درختان می رفت تا آنها را از خواب بیدار کند ، درختان می گفتند: چه شده چرا ما را از خواب بیدار می کنید هنوز خوابمان می آید تو چه بادی هستی مگر نمی دانی ما در زمستان می خوابیم و دوست نداریم بیدار شویم ، اگر بیدار شویم سرما می خوریم و پوستمان ضعیف می شود، باد گفت: من باد زمستانی نیستم ، زمستان با باد خودش رفته و حالا ما آمدیم . درختان گفتند:پس شما کی هستید؟ ، اون گفت: من باد بهاری هستم ، و مژده بهار را برای شما آوردم، سریع از خواب بیدار شوید و گر نه عقب می افتید
درختان وقتی این را شنیدند سریع از خواب بیدار شدند و برگ های خیلی ریز و کوچولو از پوست شان در آمد
باد آرام پیش دانه ها و گرده های روی زمین رفت و گفت: شما هم سریع از خواب بیدار شوید ، وقت خواب تمام شده الان وقت بیرون آمدن و سرسبز شدنه. دونه ها و گرده های روی زمین وقتی خبر بهار را شنیدند از خواب بیدار شدن و آرام آرام از روی زمین بلند شدن و به عنوان سبزه رشد کردند و همه جا سرسبز شد
باد بهاری آرام آرام به همه دشت ها و کوه ها رفت و همه را بیدار کرد ، حالا همه جا سرسبز شده بود ، برگ های درخت ها دوباره رشد کردند و درخت ها دوباره سرسبز سرسبز شدند.
پرنده ها وقتی بهار را دیدند شروع به آواز خوانی و شادی کردند . حیوانات هم با خوشحالی این طرف و آن طرف می پریدند و صدا می دادند . جیر جیرک ها ، پروانه ها و همه حشرات وقتی دیدند همه صدا می کنند بیدار شدن ببینند چه خبر شده ، وقتی بیدار شدند دیدن بهار آمده، آنها کلی خوشحال شدند و شروع به پرواز کردند و همگی به بهار خوش آمد گفتند.
با آمدن بهار ، زمستان و برف و سرما رفت وبهار زیبا و سرسبز، جای آن را گرفت.
نویسنده:الیاس احمدی
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
┄┅•••🌸🌼 ﷽ 🌸🌼•••┅┄
#قصه 🌸💦🌼💦
#داستان_کودکانه
#کوه حرا🏜
در کشور عربستان و در شهر مکّه، کوهی وجود دارد که نام آن «حَرا» است.
✨💖✨💖✨💖✨
در بالای این کوه، غاری کوچک قرار دارد که قسمتی از آن را نور خورشید روشن می کند و قسمت های دیگرش، تاریک است. 🌸🌸
کسانی که به زیارت خانه خدا و سفر حج می روند، یکی از جاهایی که حتماً به دیدنش می روند، غار حرا است؛🌷
چون آن مکان، جایی است که پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله روزها و شب های زیادی به آن جا می رفت و به راز و نیاز با خدا مشغول می شد.
─━━⊱🌼⊰๑❤️๑⊱🌼⊰━━─
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
━━⊱🌼🌹⊰๑﷽๑⊱🌹🌼⊰━━
#قصه
#داستان_کودکانه
#زنبورهای_تنبل_و_ویروس_های_ بد_جنس 🐝🐝🐝
#رعایت_بهداشت🌸🌸🌸
توی لانه زنبورها ، کلی زنبور بزرگ و کوچولو زندگی می کردند ، گروهی نگهبانی می دادند ، گروهی غذا و آب می آوردند ، گروهی مواظب ملکه بودند و... .
زنبورها خیلی خیلی تمیز بودند و بعد از کار خودشون رو تمیز می شستند تا خدای نکرده بیمار نشوند.
تعداد زیادی زنبور کوچولو هم بزرگ شده بودند و باید مثل بقیه سر کار می رفتند . یک گروه رفتند و نگهبان شدند و یک گروه هم به عنوان زنبور کارگر مشغول به کار شدند.
زنبورهای کوچولو خیلی خوشحال بودند، آخه احساس بزرگی می کردند و می توانستند مثل زنبور بزرگها کار بکنند و زنبور مفیدی باشند .
زنبور کوچولوها همگی با هم بیرون رفتند که غذا و آب پیدا کنند و همراه خودشون به کندو بیاورند.
اونا کلی غذا و آب برای لانه و نگهبان ها و کوچولوها آوردند. ملکه اونها بهشون گفت : الان که شما رفتید بیرون و به همه جا دست زدید ، باید دست هاتون رو بشویید و بعد بروید و استراحت کنید . زنبورها گفتند ما اینهمه زحمت کشیدیم و کلی غذا و آب آوردیم حالا باید برویم و دست هامون رو بشوییم
اونها گفتند: ما نمی رویم و همین جوری با همین دست ها غذا می خوریم . اونها دست های خودشون رو نشستند و با همون دست ها غذا خوردند و خوابیدند .
همین طوری گذشت و گذشت و اونها اصلا خودشون رو تمیز نمی کردند .
یک روز که مثل همیشه بیرون رفته بودند که غذا بیاورند ویروس های خیلی خیلی کوچولو که دیده نمی شدند روی زمین نشسته و وقتی زنبورهای کوچولو رفته بودند غذا بیارند ، روی دست ها و پاهای اونها نشستند ، ویروس ها خیلی خوشحال بودند ، اونها می گفتند حالا می رویم توی لانه زنبورها و بعد میرویم توی شکم ها و همه رو مریض می کنیم .
زنبور کوچولوها که مثل همیشه حوصله نداشتند دست های خودشون رو بشویند ، رفتند و غذا خوردند ، ویروس های بد جنس همراه غذا وارد دهن اونها شدند و بعد رفتند توی شکم زنبورها ، بعد از چند روز زنبور کوچولوها همگی دهنشون زخم شد و شکمشان درد می کرد.
همگی خبر دار شدند که توی لانه چه اتفاقی رخ داده.
سریع به دکتر گفتند: بیایید که اینجا کلی زنبور مریض هست که دهنشون زخم شده و شکمشان درد می کنه ، دکتر با ذره بین بزرگ خود که می تونست همه چیز رو از جمله ویروس های بد جنس رو ببینه ، اونها روی دست ها و پاها و توی دهن زنبورها دید ، و به زنبورها گفت:
شما مریض شدید چون ویروس های بدجنس به شما حمله کردند و شما رو شکست دادند .
زنبور کوچولوها گفتند: چه جوری شکست دادند ما که دعوا نکردیم ، اونها گفتند: ویروس کوچولوها خیلی باهوش هستند و اصلا دعوا نمی کنند و وقتی که شما دست ها و پاها و دهن خود رو نمی شویید اونها می توانند وارد دهان و شکم شما شوند و شما رو بیمار کنند ، روش مبارزه با اونها اینجوری هست که باید هر روز دست ها و پاها و دهن خود رو بشویید تا نه خودمون مریض بشیم و نه بقیه رو مریض کنیم. دکتر گفت: الان من برای مبارزه با ویروس های بد جنس خیلی کار و زحمت دارم و باید بروم و از کوهستان دارو بیارم تا شما خوب بشوید و با ویروس ها بجنگیم .
دکتر رفت تا بالاخره توی کوهستان پس از چند روز دارو رو پیدا کرد که میتونست با ویروس ها مبارزه کنه . وقتی دکتر برگشت حال زنبور کوچولوها خیلی بد شده بود و ناراحت بودند.
دکتر گفت: اگر شما هر روز دست ها و دهن خودتون رو می شستید الان اینقدر مریض نبودید و به من هم اینقدر زحمت نمی دادید .
اونها پس از چند روز خوردن دارو حالشان خوب شد . اونها یاد گرفتند برای اینکه با ویروس های بدجنس بتوانند مبارزه کنند باید هر روز دست ها و پاها و دهن خود را بشویند تا هیچ گاه بیمار نشوند. ☺️❤️
┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄
نویسنده: الیاس احمدی
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
°oO💐࿐﷽࿐💐Oo°
#قصه
#داستان_کودکانه
#ولادت_امام_حسین (علیه السلام)
✨❤️✨فرشته سلام رسان✨❤️✨
فرشته ها دسته دسته وارد خانه پیامبر خدا (ص)می شدند و به پیامبر و خانواده اش تولد امام حسین (علیه السلام ) را تبریک می گفتند.
🌸🎊🌼🎉🎈
فطرس هم وارد خانه پیامبر شد اما خجالت می کشید جلو برود و خواسته اش را بگوید.😌
یکی از فرشته ها دست فطرس را گرفت و او را همراه خودش کنار رسول خدا برد.
پیامبر خوشحال بود و می خندید.
✨✨🎈✨✨🎈
فرشته آهسته سرش را جلو برد و گفت:
این فرشته، نامش فطرس است همراه ما به اینجا آمده تا از شما بخواهد برایش دعا کنید که بال شکسته اش خوب شود
😢🤗
پیامبر به فطرس و بال شکسته اش نگاهی کرد و گفت :به او بگو بالش را به گهواره حسین بمالد.
فطرس با خوشحالی خودش را به گهواره نزدیک کرد و بالش را به لباس امام حسین کشید.😇
بال فطرس، خوب خوب شد انگار که اصلا بالش شکسته نبوده.
فطرس که باورش نمی شد از خوشحالی فریادی کشید و گفت :
خدایا ممنون که مرا بخشیدی
😍🤲😘
همه فرشته ها دور فطرس و گهواره جمع شده بودند به این نوزاد پر خیر و برکت نگاه می کردند.🔅🔅👼🔅🔅
فطرس آن قدر خوشحال و ذوق زده بود که نمی دانست چه کار کند ناگهان فکری به ذهنش رسید،😃
بالهایش را تکان داد و گفت:
از امروز به بعد من فرشته سلام رسان حسین خواهم بود.✨✨❤️✨✨
هر کس در هرجایی از راه دور و نزدیک به امام حسین (ع)سلام دهد و ایشان را زیارت کند، من سلامش را خدمت امام خواهم رساند.💐💐💐
امام حسین در گهوار ه تکان می خوردند و دست هایشان را بالا و پایین می بردند انگار ایشان هم از این پیشنهاد فطرس خوشحال شده بودند.
─━━⊱🌼⊰๑❤️๑⊱🌼⊰━━─
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
━━⊱🌼🌹⊰๑﷽๑⊱🌹🌼⊰━━
#قصه
#داستان_کودکانه
🦋🌼#مزرعه کوچک🌼🦋
سارا در قوطی کوچک را باز کرد. از داخل آن یک چای کیسهای برداشت، نخ کیسه را گرفت. کیسه را توی لیوان آب جوش زد.☕️
آب خوشرنگ و خوشبو شد. بعد چای را برای پدرش برد.
چای کیسه ای به سارا نگاه کرد و آرام گفت: «فکر میکنم دختر مهربانی باشد.»
😍❤️😘
سماور صدای چای را شنید و گفت: «بیخودی خوشحال نشو! درست است که تو برای او یک چای درست کرده ای؛
ولی دیگر هیچ فایدهای نداری، او تو را به سطل زباله میاندازد.»
چای کیسه ای ناراحت شد.😔
سارا به طرف آشپزخانه آمد و او را برداشت. چای کیسهای ترسید، چشمهایش را بست.
سارا کنار پنجره رفت. چای کیسهای با خودش گفت: «حتماً میخواهد مرا از پنجره بیرون بیندازد.»
سارا به آرامی در کیسه را باز کرد. برگهای چای را روی خاک گلدان شمعدانیاش ریخت و گفت: «مامان بزرگ میگوید، برگ چای برای رشد گیاه مفید است.»🌸😁
چای به سماور نگاه کرد و خندید. بعد به آسمان نگاه کرد. یاد مزرعه ای افتاد که از آنجا آمده بود: مزرعه ای سر سبز، زیر نور آفتاب!
🦋
🌞🦋
🦋🌞🦋
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
#داستان_کودکانه
به نام خدا 🌸
اول مهر ماه بود. علی صبح زود نمازش را خواند و با خوشحالی همراه پدرش به مدرسه رفت.
خانم معلم با خوشرویی از بچه ها استقبال کرد و بعد از آشنایی با آنهاگفت:
بچه ها شما تازه امدید کلاس اول
من برایتان یک برنامه درسی تهیه کرده ام
که اگر طبق آن درس بخوانید نتیجه خوبی خواهید گرفت☺️
آن روز علی وقتی به خانه برگشت،با خوشحالی برنامه درسی اش را به مادرش نشان داد .
مادر برنامه را به دیوار اتاق علی چسباند
بعد از ناهار ،مادر گفت :علی جان طبق برنامه
نوبت نوشتن تکالیفت است
علی گفت :نه مامان نمی شودالان تلویزیون ببینم ؟
مادرگفت :علی جان،خانم معلمت برای تهیه این برنامه زحمت کشیده .چون او تجربه کافی دارد
بهتر می تواند برنامه ریزی کند
شما هم باید طبق برنامه او عمل کنید تا موفق شوید .هرچند علی در آن زمان خیلی متوجه حرفهای مادرش نشد اما به حرف او و معلمش گوش داد و تکالیفش را انجام داد.
چند ساعت بعد مادر،زهرا را که دوسالش بود اورد کنار علی وگفت: علی جان
یادت هست دیروز چقدر حال زهرا بد بود
وتب داشت وما اورا به دکتر بردیم
علی گفت :بله مامان چقدر تبش بالا بود
مادر گفت :اما الان خداروشکر حالش بهتر هست
علی دستی به پیشانی زهرا گذاشت و گفت: بله خداروشکر
مادر لبخندی زد و گفت:به نظرت اگر ما زهرا را دکتر نمی بردیم وداروهایش راطبق برنامه ای که دکتر گفته بود به او نمی دادیم الان حالش خوب میشد؟ علی گفت: معلوم است که نه
مادر ادامه داد:پسرم،همانطور که ما نمی توانیم بدون اجازه دکتر وبدون برنامه ،به زهرا دارو بدهیم ،برای موفقیت در زندگی نیز نیاز به برنامه داریم.
علی که حالا متوجه حرفهای چند ساعت قبل مادرش شده بود با خوشحالی دست خواهرش را گرفت و به حیاط رفت تا بدون دلشوره با او بازی کند.آخه او طبق برنامه خانم معلم، تکالیفش را انجام داده بود و خیالش راحت بود.آن شب وقتی پدر علی از سرکار به خانه برگشت نزدیک اذان مغرب بود.
علی بعد از سلام و گفتن خسته نباشید به پدرش از او خواست تا با هم به پارک بروند.
پدرگفت :بله پسرم حتما
ولی قبلش باید نماز بخوانیم
علی گفت:خوب نماز را بعدا بخوانیم
پدرگفت:نه پسرم اول نماز☺️بعد کارهای دیگر
علی گفت: چرا نماز اول وقت از کارهای دیگر مهم تر است؟
در همین هنگام مادر که داشت وضو میگرفت گفت:چون باید طبق برنامه ای که خدا به ما داده عمل کنیم تا در زندگی موفق شویم و خدا از ما راضی باشد.
علی با تعجب پرسید: برنامه😳؟ چه برنامه ای؟
پدر گفت:دشدی.ما برنامه ماست که خدای مهربان به ما داده است تا (در دنیا و اخرت)همیشه خوشبخت(سعادتمند) باشیم.
علی انگار که چیز جدیدی کشف کرده با هیجان گفت:وای چه جالب! من نمیدانستم خدا به ما برنامه داده است. پس برای همین هست که نماز اول وقت میخوانید و در ماه رمضان روزه میگیرید؟ یعنی دارید طبق برنامه خداوند رفتار میکنید؟
در همین هنگام پدر با خوشحالی گفت: آفرین پسر باهوشم، درست متوجه شدی. حالا هم برو زود اماده شو تا همگی با هم به مسجد و بعدا به پارک می رویم
علی هم با خوشحالی رفت تا وضو بگیرد و برای رفتن به مسجد آماده شود.
🕊🍃🕊🍃🕊🍃
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
°o0🌼🎈࿐﷽࿐🎈🌼0o°
#داستان_کودکانه
#قصه
#مهدوی
🌧🌦☁️🌥⛅️🌤☀️
# تولد_امام زمان❤️
🌧🌦☁️🌥⛅️🌤☀️
📍گلهای من امروز می خوام قصه امام زمان که اسمش مهدی هست رو براتون تعریف کنم.😘
مامان های شما الان وقتی می خواهند نی نی کوچولو به دنیا بیاورند کجا می روند؟ بله به بیمارستان می روند؟
✨✨💖✨✨
بچه ها ، اما حدود ۱۴۰۰ سال قبل که هنوز بیمارستان وجود نداشت مامانها
نی نی هاشون رو توی خونه به دنیا می آوردند. مادر امام زمان، نرجس خاتون هستند ایشان وقتی می خواستند مهدی رو به دنیا بیاورند پدر بزرگوارشون، امام حسن عسگری رفتند و به عمه حکیمه خاتون اطلاع دادند تا ایشان بیایند و به نرجس خاتون کمک کنند.
☀️☀️💖☀️☀️
عمه حکیمه آمدند و کمک کردند و یک نی نی کوچولوی خوشگل و زیبا به دنیا آمدند و او را داخل پارچه سفید و نرم گذاشتند.💫💫💖💫💫
آن زمان که مثل الان لوله کشی آب نبود. برای همین عمه آمدند داخل حیاط که دست هایشان را کنار حوض آب بشورند ، در همین موقع یک پرنده خیلی خوشکل و زیبا که بال های نرم و سفیدی داشت و بوی خیلی خوبی می داد را دیدند ، خیلی تعجب کردند چون تا حالا چنین پرنده ای ندیده بودند. رفتند که به امام حسن خبر بدهند که تعداد پرنده ها زیادتر می شد ، یکی از پرندهها که زیبا تر از همه بود وارد اتاق نرجس خانم شد و مهدی کوچولو را برداشت برد و از آنجا رفتند.🌟🌟💖🌟🌟
امام حسن عسگری که وارد اتاق شد دید نرجس خانم گریه می کنند و می گویند پرنده ها مهدی را با خودشان بردند.
امام حسن لبخند می زدند و می گفتند که آنها فرشته بودند که مهدی را با خودشان بردند ، نرجس خانم باز گریه می کردند و می گفتند مهدی گرسنه می شود ، غذا می خواهند. امام حسن گفتند که آنها مواظب مهدی هستند ، تازه چند وقت دیگر او را به پیش ما می آورند.
🌤🌤💖🌤🌤
بچه ها همین طور هم شد ، چند وقت دیگر فرشته ها او را آوردند ، اما دوستان شیطان که نمی خواستند ما امام داشته باشیم تا مواظب ما باشد ، امام زمان را اذیت می کردند ، برای همین باز خدا فرشته ها را فرستاد تا امام را نزد خودشان ببرند.
⚡️⚡️💖⚡️⚡️
بچه ها فرشته ها هر هفته پیامها و کارهای ما را نزد امام می رسانند اگر ما کار خوب انجام داده باشیم امام زمان خوشحال می شوند😍 ولی اگر کار بدی انجام داده باشیم امام زمان ناراحت می شوند و غصه می خورند.😔
🔅🔅💖🔅🔅
بچه ها اگر امام زمان بیایند ما هر چیزی که دوست داریم داشته باشیم می تونیم داشته باشیم ، حیوانات وحشی به ما کاری ندارند و ... همه جا پر از خوبی میشه.⚜⚜💖⚜⚜
بچه ها برای اینکه امام زمان بیایند ما باید کار های خوب انجام بدهیم ، حرف های خوب بزنیم و همیشه برای آمدن امام زمان دعا کنیم برای همین همیشه بعد از تشکر از پیامبر و خانواده اش برای آمدن امام زمان دعا می کنید و می گوئیم:👇
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
خداجون امام زمان ما رو زودتر برسون🤲😍
─┅═ঊঈ🍂🎈🍃ঊঈ═┅─
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•🦋
─━⊱🎈🌼⊰๑ ﷽ ๑⊱🌼🎈⊰━─
#قصه #داستان_کودکانه
#مهدوی
#نوک_حنا🌈🕊
─━━⊱🌼⊰๑❤️๑⊱🌼⊰━━─
🖼در یکی از روزهای قشنگ خدا، در شهر قم کبوتر کوچولویی🐥 به اسم نوک حنا با پدر و مادرش روی یه گلدسته🕌 بلند زندگی می کردند.
اون روز پدر نوک حنا🕊 از خونه رفته بود تا برای غذا دانه جمع کنه؛ برای همین نوک حنا حوصله اش خیلی سر رفته بود😞. آخه اون برادر و خواهری نداشت تا با اونها بازی کنه😢.
نوک حنا با بی حوصلگی از مادرش پرسید: مامان جون، من کی می تونم پرواز کنم؟ 🤔 آخه همیشه توی خونه هستم.
مادر نوک حنا گفت: عزیز من تو هنوز کوچیک هستی و برای تو زوده که پرواز کنی.
نوک حنا با خودش گفت که ایکاش منم زودتر بزرگ بشم و مثل مامان و بابام بتونم توی آسمون پرواز کنم🕊 تا همه جای این شهر رو ببینم😌 و دوست های خوبی برای خودم پیدا کنم...
نوک حنا توی همین فکرها بود که چشمش به گنبد طلایی🕌 روبرویش افتاد و از مامانش پرسید: مامان جون چرا ما اینجا زندگی می کنیم؟ چرا برای زندگی به مکان دیگه ای، مثلا به اون کوه های دور نرفتیم؟⛰🗻⛰
مادر نوک حنا گفت: آخه اینجا یه شهر خوب خداست که اسمش قم هست. نوک حنا پرسید: چرا اینجا خوبه و چه فرقی با بقیه جاها داره؟
مادرش گفت: به خاطر همین گنبد طلایی که هر روز داری نگاهش میکنی... نوک حنا با تعجب پرسید: مگه این گنبد چه جایی هستش؟
مادرش گفت: این گنبد، مزار یه خانم خیلی خوب و مهربون به اسم حضرت معصومه(س) هست😍 که خدا ایشون رو خیلی دوست داره و برای همین هم هرکس به زیارت ایشون بیاید، خدا بهشون پاداش بهشت رو میده.
حضرت معصومه(س) دختر امام هفتم یعنی امام موسی کاظم(ع) و خواهر امام رضا(ع) هستند و خیلی مقام بزرگی پیش خدا دارند. برای همین ما باید خیلی خوشحال باشیم و خدا رو شکر کنیم که داریم در کنار ایشون زندگی می کنیم.😍
نوک حنا از مادرش پرسید: چرا همیشه اینقدر حرم حضرت معصومه(س) شلوغ هستش؟ مادرش گفت: بخاطر اینکه مردم برای زیارت ایشون به حرم میان و از حضرت معصومه(س) می خواهند تا به آنها توجه و عنایت کنند.💐
نوک حنا پرسید: مگه ایشون صدای ما رو می شنوند؟👂مامان نوک حنا گفت: بله ایشون صدای همه رو می شنوند حتی صدای تو رو.
نوک حنا با خوشحالی گفت: مامان منم می خوام مورد توجه و عنایت حضرت معصومه(س) باشم. به من یاد میدی باید چه کاری انجام بدم تا ایشون رو خوشحال کنم و مورد توجه ایشون باشم؟😃
مامان نوک حنا گفت: حضرت معصومه(س) همه بچه ها رو دوست دارند؛ ولی اگر دوست داری ایشون رو خوشحال کنی کافیه کارهای خوب انجام بدی💝.
یکی از کارهای خوبی که ایشون خیلی دوست دارند، دعا کردن برای ظهور و فرج امام دوازدهم یعنی حضرت مهدی(عج) هستش.🙏
چون اگه امام مهدی(عج) که خیلی مهربون و خوب هستند، ظهور کنند تمام بدی ها از بین میره و تمام جهان رو خوبی و مهربونی پر می کنه. و همه موجودات جهان خوشحال و شاد میشن حتی ماهی های دریا و پرنده های آسمون.🐠🐬🕊
نوک حنا وقتی این حرف ها رو شنید، با خودش فکر کرد که چقدر دنیا خوب و قشنگ میشه اگر امام مهدی(عج) ظهور کنند؛ 😍برای همین از مامانش پرسید: مامان جون اگر ما دعا کنیم واقعا امام مهدی مهربون ظهور می کنند؟
مامان نوک حنا سرش رو بلند کرد و همین طور که داشت به آسمون آبی نگاه می کرد گفت: آره کوچولوی قشنگم، حتما ظهور می کنند اگر ما بخواهیم و دعا کنیم.
نوک حنا از اون روز تصمیم گرفت تا همیشه برای ظهور و فرج امام زمان(عج) دعا کنه تا حضرت مهدی(عج) زود زود بیایند و دنیا 🌍 رو پر از خوبی و مهربونی کنند.😍🌸🌺🌸
📜 نویسنده: ن. علی پور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋