#داستان_کودکانه
صندلی🌹
پارسا با عجله درِ کلاس را باز کرد.
با دیدنِ امین روی صندلی جلویی، اخم هایش را در هم کرد.
با خودش گفت:"کاش زودترمی آمدم. چرا همیشه باید امین روی صندلی جلو بنشینه؟"
با ناراحتی روی صندلی ردیف بعدی نشست.
فردای آن روز با سرعتِ بیشتری دوید تا زودتر به مدرسه برسد.
وقتی وارد کلاس شد، هنوزکسی نیامده بود. با خوشحالی روی صندلی جلویی نشست. کیفش را کنارش گذاشت و به صندلی تکیه داد.
بچه ها یکی یکی آمدند. امین هم آمد. وقتی پارسا را دید، کمی ایستاد و بعد رفت و روی یک صندلی دیگر دردیف آخر نشست.
پارسا با خوشحالی لبخند زد.
خانم وارد کلاس شد. با تعجب به پارسا نگاه کرد و گفت:"تو چرا اینجا نشستی؟"
پارسا گفت:"آخه من زودتر اومدم."
خانم معلم گفت:"دلیل نمی شه. امین باید اینجا باشه. وسایلت را بردار برو."
بعد به امین اشاره کرد که سر جایش بنشیند.
پارسا با ناراحتی از روی صندلی بلند شد.
بغض کرده بود. اصلا از درس چیزی نفهمید. از دستِ خانم معلم ناراحت بود.
زنگ تفریح، خانم معلم پارسا را در کلاس نگه داشت وگفت:" من تو رو خیلی دوست دارم. تمامِ بچه هارا دوست دارم. ولی حتما کارم دلیلی داره."
اشک های پارسا دونه دونه روی صورتش افتاد. با بغض گفت:"نخیر شما فقط امین را دوست داری."
خانم معلم لبخند زد. اشکهای پارسا را با دستمال پاک کرد وگفت:"نه پسرم اشتباه می کنی. اگر من می گم که امین جلو باشه. فقط به خاطرِ مشکلیه که داره. دلم نمی خواستم همه بدونن. فقط به تو می گم. امیدوارم بین خودمون بمونه."
پارسا سرش را تکون داد و گفت:"چشم می مونه."
خانم معلم گفت:"متأسفانه امین گوش هاش مشکل داره. یعنی صداها را خوب
نمی شنوه. به خاطر همین باید جلو باشه تا بهتر بشنوه."
پارسا با تعجب به حرفهای خانم معلم گوش داد.
وقتی به حیاط رفت. به قیافه امین نگاه کرد.
با خودش گفت:"چه قدر سخته"
از روز بعد پارسا زودتر توی کلاس می رفت. روی صندلی جلو می نشست.
وقتی امین می آمد از جایش بلند می شد. با او سلام واحوالپرسی می کرد. بعد کیفش را برمی داشت و روی صندلی ردیف آخر می نشست.
(فرجام پور)
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
۱۵ بهمن ۱۳۹۸
15.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
#بسم_الله
#نماهنگ
اگه مربی و معلم هستی که حتما این کلیپ رو برای بچه ها میگذاری
اگر هم نیستی، خودت گوش بده و لذت ببر
❤️ عالیه ❤️ 😍دیدنی😍 👏شنیدنی👏
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
۱۵ بهمن ۱۳۹۸
۱۵ بهمن ۱۳۹۸
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_بیست_یکم
همراه مادرم برای خرید به فروشگاه رفتم ,من که چندان دل و دماغ خریدکردن نداشتم به مادرم گفتم:
-مامان شما برید من چنددقیقه دیگه میام.
-باشه ,زودبیای منتظرتم
-چشم
مادرم که رفت دوباره سعی کردم با پویا تماس بگیرم ولی او حاضر نبود جواب تماسهای مرا بدهد.بنابراین به اجبار دوباره با پریا تماس گرفتم
-الو,سلام
-سلام پریاجان .خوبی
-مرسی.تو چطوری عروس خانوم
-عروس و کوفته.ممنون منم خوبم.پریا دستم به دامنت کمکم کن
-جون تو دامن پام نیست .
-پریااااا.جون ثمین کمکم کن .
-باشه عزیزم چون جون زنداداشم رو قسم دادی کمکت میکنم.حالا بگو چیکارکنم.
-از دست این زبون تو من اخرش خودمو میکشم.ببین دیروز صبح پویا بهم زنگ زد منم واسه اینکه باهاش شوخی کنم گفتم جواب منفیه.از اون موقع تا حالا جوابم رو نمیده .حالا ازت خواهش میکنم .اگه تو خونه است گوشیتو بده بهش تا ازش عذرخواهی کنم .میتونی این لطف رو درحقم کنی؟
-آره چراکه نه .واسه همونه که امروز انقدر بدعنق شده شادوماد.گوشی قطع نکن تا برم تو اتاقش
-باشه .ممنون جبران میکنم
صدای پریا به گوش میرسید که به پویا میگفت دوستت پشت خطه
پویا:دوست من؟
-اره بیا بگیر
چندلحظه بعد پویا گوشی را گرفت و جواب داد:
-الو بفرمایید
-سلام.ثمینم لطفا قطع نکنید باید باهاتون صحبت کنم.
-سلام .بعید میدونم حرفی مونده باشه.بفرمایید گوشم با شماست
-ببینید میدونم گفتنش کاراشتباهم رو جبران نمیکنه ولی میخوام باور کنید که واقعا متاسفم.به جون خودم قسم فقط میخواستم یه کوچولو باهاتون شوخی کنم و اصلا قصد اذیت کردنتون رو نداشتم.منو ببخشید و حلالم کنید
-کافیه.لازم نیست عذربخواین درضمن یادتون باشه بارآخریه که جون عزیزترین فرد زندگیم رو قسم میخورید ,حالا واسه اینکه کاراشتباهتون رو جبران کنید بایدنهار مهمونم کنید
-ولی من امشب یک مهمون خیلی مهم دارم و باید برای روبه رو شدن با ایشون آماده بشم
-یعنی از من هم مهمتره؟
-فکرکنم .همینطور باشه
-پس من دیگه مزاحمتون نمیشم .شب خوبی داشته باشید
-بله خیلی از شما ممنونم,شما هم همینطور
صدای خنده پویا بلند شدو لبخند را مهمان صورتم کرد .وقتی خنده اش قطع شد گفت :
ثمین خانم .منم بخاطر اینکه امروز شما رو نگران کردم متاسفم .البته ناگفته نمونه وقتی می دیدم نگرانم شدید خوشحال میشدم و حس خوبی بهم دست میداد.
-خواهش میکنم.با اجازه اتون منم باید برم.روز خوش
-شب میبینمتون .یاعلی
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
@sokhananiziba❤️
۱۵ بهمن ۱۳۹۸
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_بیست_دوم
تماس را قطع کردم ..وجودم انگار جانی تازه گرفته بود .قلبم دوباره شروع به تپیدن کرده بود .درحالی که به حرفهای پویا میخندیدم ازماشین پیاده شدم و پیش مادرم رفتم و به او گفتم:
-ببخشید منتظرتون گذاشتم .حالا از کجا شروع کنیم.
مادرم که از رفتارمن متعجب شده بود گفت:
-چیه ثمین ؟نه به چنددقیقه پیش که بایک من عسل هم نمیشد خوردت نه به الان ؟
همه اتفاق های گذشته ,از قضیه آشنایی با پویا تا رفتار و صحبتهای نسنجیده دیروزم به پویا را برای مادرم تعریف کردم.دوست نداشتم حرفی بین من و مادرم پنهان بماند همانطور که در این چند سال از زندگیم هیچ چیزی را از او مخفی نکرده بودم و مادرم هم مثل همیشه با گفته ها و راهنمایی هایش به من آرامش می داد.و همانند یک دوست مرا درک میکرد.وقتی حرفهایم درمورد پویا تمام شد روبه من کرد و گفت :
-ثمین جان من همیشه به تو اطمینان داشتم و دارم.از اینکه در مورد رابطه ات با پویا بهم گفتی ازت ممنونم.امیدوارم هرچه زودتر این ازدواج سربگیره تا دختر شیطون من یه خورده آرامش بگیره و پسرمردم رو انقدر اذیت نکنه .دلم به حال پویا میسوزه که عاشق دختر لجباز و یکدنده ی مثل تو شده .خدا به جوونیش رحم کنه
-واااماماااان. من واقعا لجبازم؟؟ مامان از این حرفها جلو اقا پویا نزنیا.اون وقت فکرمیکنه حالا چه آش دهن سوزی هست!!!!
از خوشحالی سر از پا نمیشناختم .و البته سراسیمه و دل نگران هم بودم .دل نگران اتفاقاتی که امشب قراربود بیفتد.بعد از خرید به خانه برگشتیم .
به اتاقم رفتم تا برای مراسم شب آماده شوم .هیجان زده بودم و سردرگم.نمیدانستم باید چه کارهایی انجام دهم ,برای همین بعد مدتها به مهسا زنگ زدم
-سلام.مهسا جونم خوبی؟
-سلام .ثمین خانم پارسال دوست امسال هیچی.چه عجب یادی از من کردی بیمعرفت .میدونی چندوقته به من زنگ نزدی ؟
-واقعا شرمنده ام هرچی بگی حق داری خواهری.راستش تو این چندوقته اتفاق های زیادی واسم افتاده که یک روز باید مفصلا برات تعریف کنم.ولی از همه مهمترش اینه که امشب واسم خواستگارمیاد خیلی نگرانم.دوست دارم امشب کنارم باشی و کمکم کنی .هرچی باشه تو همچین شبی رو تجربه کردی
-ثمین یه جوری حرف میزنی انگار تا حالا واست خواستگارنیومده؟چرا انقدر نگرانی ؟
-بله مهسا جون چیزی که زیاد اومده خواستگاربوده ولی این یکی باهمه اونا فرق داره
-بگو ببینم این یارو کیه که خدا زده پس سرش و میخواد تو رو بگیره؟
-اگه بگم باورت نمیشه
-حالا بگو, شایدم شد؟
-آقای پویا مولایی,نویسنده مورد علاقه تو .اگه امضا میخوای زود بیا
-برو خودتو مسخره کن ,بگو این داماد بدبخت کیه؟
-مهساااااا .من تا به حال چندباربهت دروغ گفتم و تو رو سرکارگذاشتم؟
-هزاربار
-مهسااا!!!!واقعا که.منو بگو به کی زنگ زدم .بامن کارنداری.فعلا
-باشه بابا چرا ناراحت میشی .ای کلک بالاخره تورتو پهن کردی؟جون ثمین راست میگی دیگه ؟
-اره به جون مهسا.حالا کی میای؟
-هووووی از جون عمه ات مایه بزار نه من .جون من واسه خیلیا عزیزه .یکیش خودت.الان راه میفتم
-واسه من خیلی عزیزی جون خودم .بجنب بیا.دوست دارم
-وظیفته میام. بای
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
@sokhananiziba❤️
۱۵ بهمن ۱۳۹۸
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_بیست_سوم
استرسی تمام وجودم را فراگرفته بود ,برای آرامش یافتنم به بهترین کتاب دنیا,قران,پناه بردم .لحظاتی بعد در اتاقم بازشد.مهسا خودش را سریع رسانده بود .به سمتش رفتم و او را در آغوش کشیدم
-سلام.مساجونم.,کم کم از استرس میمیرم .حالا باید چیکارکنم؟
-سلام عروس خانم.اول بزار چادرمو دربیارم ,خستگیمو رفع کنم .بعد واست توضیح میدم از کجا شروع کنی .
-مهسا لوس نشو دیگه بگو چیکارکنم؟
-جاولبجونم برات بگه که اول باید بری دست و صورتتو بشوری و یکم به این قیافه چپرچلاغت برس چرا رنگت انقدر پریده .قرارخواستگار بیاد نه گرگ بیابون که اینقدر رنگت پریده .دوم باید یک لباس ,مناسب امشب بپوشی.حالا برو اینکارا رو انجام بده تا بعد
-از دست تو .باشه الان اماده میشم.
لحظاتی بعد همه لباسهای توی کمدم روی زمین پخش و پلا شده بود .همیشه انتخاب لباس برایم سخترین کاردنیا بود .یک به یک لباسها را پوشیدم ولی هیچ کدام به نظرم جالب نبود. دست به دامن مهسا شدم ,مهسا همیشه خوش سلیقه بود .به او گفتم:
-مهسا تو همیشه خوش سلیقه ای ,میشه واسم انتخاب کنی .خیلی سردرگم شدم.
-چراکه نه .ببین ثمین جان تو باید یک لباس سفید و پوشیده و البته زیبا بپوشی
-مهسا من لباس سفید زیاددارم ولی هیچ کدوم پوشیده و مناسب خواستگاری نیست حالا چیکارکنم؟
-بزاریه خورده فکرکنم
در همان حین مادرم در حالی که سینی چایی در دست داشت وارد اتاقم شد و گفت :
-سلام بچه ها ,اینجا چقدر بهم ریخته شده.دنبال چی میگشتید حالا؟
مهسا در جواب مادرم گفت:
-سلام خاله.این عروس خانم که اون قدر هول و هراس داره که حتی نمیتونه لباس انتخاب کنه .البته لباس مناسب هم نداره
-اوی واای .ثمین چرا صبح رفتیم خرید یه لباس نخریدی؟
-نمیدونم مامان اصلا یادم نبود
-حالا چه مدل لباسی میخوایید ؟این همه لباس یکیو انتخاب کمید دیگه .اینکه ناراحتی نداره ؟
-مامان مهسا میگه سفید و پوشیده باشه .من لباس سفید پوشیده ندارم.
مادرم درحالی که اتاق را ترک میکرد گفت:بزارید یه خورده فکرکنم.
دقایقی بعد مادرم با یک لباس سفید داخل شد نگاهی به ما کرد و گفت :
-بچه ها این لباس چطوره؟شاید یه خورده قدیمی باشه ولی به نظر من زیباست .
مهسا که از تعجب دهانش بازمانده بود ,گفت:
-وای خاله این لباس خیلی قشنگه .صاحب این لباس خدشگل کیه؟
-راستش مال خودمه.شب اولی که عماد اومده بود خواستگاریم پوشیدم.این لباس رو حنانه از ایتالیا واسم خریده بود.من و عماد با این لباس کلی خاطره های قشنگ داریم .به نظر من که هنوز هم زیباست.حالا ثمین جان اگه دوسش داری بپوش وگرنه حالا حتما لازم نیست سفید باشه یک رنگ دیگه امتحان کن.
مادرم لباس را روی تخت گذاشت و از اتاق خارج شد.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
@sokhananiziba❤️
۱۵ بهمن ۱۳۹۸
۱۵ بهمن ۱۳۹۸
📚حاج اسماعیل دولابی (ره)
✔️ در این دنیا تا انسان عبد و تسلیم خدا نشود، نجات ندارد...
به حکم او تن بده و محکوم او شو تا حاکم شوی: «العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة»: بندگی گوهری است که کنه و حقیقت آن پروردگاری است. اهل حکمت بودن یعنی محکوم او شدن و تن به حکم او دادن.
📚مصباح الهدی صفحه 72
#سخنان_بزرگان
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
۱۵ بهمن ۱۳۹۸
علامه طهرانی ره :
گاهی ممکن است انسان عبادت چهل ساله خود را با یک دل شکستن هدر دهد...
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
۱۵ بهمن ۱۳۹۸
#امام_زمانـم
⁉️تا کی دل من چشم به در،
داشته باشد؟
ای کاش، کسی از تو خبر
داشته باشد 🌤
🍃آن باد که آغشته به بوی
نفس تـوست
از کوچه ی ما کـاش، گـذر
داشته باشد🕊
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
۱۵ بهمن ۱۳۹۸
۱۵ بهمن ۱۳۹۸
دلنوشته 🌹
نمی خواهم دگر بودن به دنیا را خدایا
ندارم در درونم آرزویی جز تو شاها
همی دانم که باید رهسپارم بی تقاضا
رِسَم بر وصل و گردم سبک بال الها
(فرجام پور)
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شبتون بهشت
دلتون آرام
التماس دعا 🌹
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
۱۵ بهمن ۱۳۹۸