eitaa logo
❅✺✻زنـ💕ـدگی به سبک عـ💞ـاشقا❅✺✻
354 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
62 فایل
💬مباحث مختلف برای رسیدن به راه درست زندگی همراه با...✅ ❣آرامش واقعی..😘😍💞 🔆با ما همراه باشیددد🤗❤ 👈کپی آزاد با ذکر یه صلوات...✔ 💚«هدف رضایت خدا و امام زمان»💚 ⏪نظرات 👇 @masire_zendegi_ziba 💥منتظر نظرات سازنده شما عزیزان هستیم..😉😊🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5825428335869560116.mp3
1.03M
🔸 صفحه ۵۹ قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده 🔸مقام‌ : حجاز - رست ❤️یاعلی مددی کن مارا @sokhananiziba زندگی به سبک عاشقا🌹
4_5825428335869560117.mp3
2.17M
🔸 صفحه 59 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام حجاز - رست 🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه ❤️یاعلی مددی کن مارا @sokhananiziba زندگی به سبک عاشقا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
پاهای کوچک🌹 لاک پشت کوچولو به جوجه اردکهایی که دنبالِ مادرشان می دویدند، نگاه می کرد. آهی کشید و با خودش گفت: _کاش من هم می توانستم بدوم. آهسته آهسته خودش را به برکه رساند. جوجه اردک ها با سر وصدای زیادی در حال آبتنی کردن بودند. مادرشان با خوشحالی بازی کردن جوجه هایش را نگاه می کرد. لاک پشت به تنهایی شروع به آب تنی کرد. دلش می خواست با جوجه اردک ها دوست باشد. صدای فریادِ مامان اردک بلندشد. یکی از جوجه ها پایش گیر کرده بود. نمی توانست خود را نجات دهد. لاک پشت، به زیر آب رفت. پای جوجه اردک لابه لای سنگ ها ی کفِ برکه گیر کرده بود. جوجه اردک هر چه تلاش می کرد نمی توانست، پایش را رها کند. لاک پشت خودش را به سنگ ها رساند. با زحمتِ زیاد، سنگ را جا به جا کرد. پای جوجه اردک رها شدو به سوی مادرش رفت. مامان اردک؛ از او تشکر کرد. لاک پشت نگاهی به پاهای کوچکش کردو فهمید که اشتباه کرده که به پاهای اردک ها حسرت خورده. و فهمید که هرکس توانایی هایی دارد که دیگری ندارد. (فرجام پور) @sokhananiziba زندگی به سبک عاشقا🌹
39.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔮 💿 🍃👧🏻👦🏻آشنایی کودکان با زندگانی حضرت ابراهیم علیه السلام 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @sokhananiziba زندگی به سبک عاشقا🌹
قرآن روکه میخونیم ✨ حرف میزنه خداوند با آیه های قرآن  ✨ میده به ماهزار پند قصه داره آیه هاش  ✨ قصه خوب وزیبا قصه هایی که بوده  ✨ قبل ازماتوی دنیا قصه پیغمبرا    ✨    آدمای خیلی خوب قصه حضرت نوح  ✨ که ساخت یک کشتی ازچوب قصه خوب موسی  ✨ که روز وشب دعاکرد قصه خوب یوسف  ✨ که بیرون اومد ازچاه یوسفی که قشنگ بود ✨ خیلی قشنگترازماه قرآن رویاد بگیریم  ✨  سر کلاس قرآن باخوندن قصه هاش ✨  پندی بگیریم از آن @sokhananiziba زندگی به سبک عاشقا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 (تبسم) ♥️ بعد از تماس پویا یک انرژی خاصی در وجودم رخنه کرده بود.پنجره اتاقم را بازکردم هوای مطبوعی به مشامم رسید,هوایی که پر از تازگی و طراوت بود و حس تازگی را در وجودم ایجاد میکرد . سریع از اتاقم بیرون رفتم ,هنوز هواگرگ و میش بود روی تخت دراز کشیدم نسیم صورتم را نوازش میکرد .هرلحظه پویا در کنارم احساس میکردم. صدای بازشدن در حیاط مرا به خود آورد.سریع از روی تخت بلندشدم و به سمت حیاط رفتم پدرم را دیدم درحالی که نون تازه سنگگ در دست داشت ,به سمتم آمد و گفت: -سلام بردختر بابا.این موقع صبح اینجا چیکارمیکنی؟ -سلام .باباجان,صبح بخیر راستش بعد نماز دیگه خوابم نبرد واسه همین اومدم توی حیاط .شما از کجا میاین؟ -منم مثل تو بعد نمازخوابم نبرد.رفتم توی پارک محل یه خورده پیاده روی کردم ,تو راه برگشت هم واسه مامان خانمتون نون تازه گرفتم . اخه دیشب میگفت:دلش میخواد صبح نون تازه بخورند.از پویا چه خبر ؟بهش زنگ زدی؟ -بعد نماز خودش زنگ زد ,گفت شاید زودتر برگرده -ای ناقلا پس واسه همین خواب از چشمای دخترکم پریده و دختر تنبلم رو سحرخیز کرده!!بسوزه پدرعاشقی ,بددردیه اِاِاِ باباجون من خیلی همسحرخیزم .اون صبحانه هایی که براتون آماده کردم رو به یاد بیارید. -بله حق باشماست !حالا بیا بریم داخل و صبحانه بخوریم -چشم باباجون شما بفرمایید منم میام آن روز را من با نشاط فراوانی که بعد از تماس پویا بدست آورده بودم,گذراندم. صبح روز بعد هنگامی که خورشید گیسوان طلایی اش را نمایان کرده بود از خواب بیدارشدم در حالی که چشمانم نیمه باز بود.تلفن را برداشتم و با پویا تماس گرفتم لحظاتی گذشت تا اینکه او جواب داد و گفت : -سلام بر بانوی زیبای من -سلام آقا!!چه عجب گوشیتون رو جواب دادید؟شرمنده کردید قابل دونستید!!! -شرمنده عزیزم رفته بودم دوش بگیرم .حال عشق من چطوره؟خوبی خانووم؟ -دشمنت شرمنده اقا ممنون تو خوبی ؟ پویا کی برمیگردی؟مگه قرارنبود یکی دوروزه کارات رو انجام بدی و زودتر برگردی؟خیلی دلتنگتم -عزیزم زودبرمیگردم تا شب بهت خبر میدم که دقیقا چقدر کارم طول میکشه باشه بانو؟شاید باورت نشه ولی من برای دیدن تو بیتاب ترم .ثمین جان اگه با من کاری نداری من دیگه باید برم ,یکی داره در میزنه انگاراومدن دنبالم تا برم سر پروژه. -باورمیکنم عزیزم.برو آقا .شب منتظرم تا تماس بگیری و بگی فردا میای یانه؟ -باشه عزیزم .منم امیدوارم امروز کارها تموم بشه و فردا برگردم .مواظب خودت باش گلم تو هم مواظب خودت باش .خداحافظ _خداحافظ . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848 @sokhananiziba❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ نمیدانم چرا حس خوبی نداشتم .یکهو دلهره و ترس عجیبی تمام وجودم را فراگرفت .برای اینکه آرامش پیداکنم دوباره با پویا تماس گرفتم ولی او گوشی را جواب نمیداد.نگرانی ام شدت گرفت تاغروب هرچه با پویا تماس گرفتم فایده ای نداشت.پویا گوشی اش را خاموش کرده بود .با شدت پیداکردن دلهره و ترسم ,نفس کشیدن برایم سخت تر میشد. وقتی صدای اذان مغرب به گوشم رسید .سریع برای خواندن نماز مغرب وضو گرفتم و آماده شدم . در حین نماز خواندن آرامشی تمام وجودم را دربرگرفت و باعث شد فکرو خیال پویا ازذهنم پاک شود.بعد نماز روی تخت درازکشیدم ,گوشی را برداشتم تا برای بارآخر با پویا تماس بگیرم .این بار برعکس دفعات قبل گوشی اش روشن بود.چندلحظه بعداز پشت خط صدایش را شنیدم که گفت:ِ -الو ثمین جان سلام -سلام آقا چه عجب گوشیتونو روشن کردید ,میدونی از صبح تا حالا چقدر نگرانت بودم.خیلی بی فکری پویا -عزیزم ببخش!امروز خیلی کارداشتم نتونستم باهات تماس بگیرم واقعا شرمندتم قول میدم برگشتم جبران کنم -باشه میبخشمت حالا میشه بفرمایید کی تشریف میارید؟ -ثمین جان متاسفم ولی کارام خیلی بهم گره خورده فکرنکنم تا یکشنبه دیگه بتونم برگردم -ولی پویا تو قول دادی اخرهمین هفته اینجا باشی .درضمن دیروز صبح گفتی کارات میکنی یکی دوروزه برگردی حالا داری میزنی زیر قولت .چیشده که میگی نمیتونی برگردی؟ -متاسفم ثمین جانم وقتی برگشتم جبران می..... هنوز حرفش تمام نشده بود که از عصبانیت گوشی تلفن را به زمین کوبیدم . دوباره روی تخت دراز کشیدم و به بدقولی پویا فکرکردم .صدای درزدن اتاق مرا به خود آورد سریع جواب دادم و گفتم: -بله بفرمایید داخل -ثمین جان یک لحظه بیا پایین مهمون داریم -مامان,من الان حوصله مهمون رو ندارم ,میشه برید پایین بگید ثمین خوابه؟ -یعنی دروغ بگم .من دخترمو اینجوری بزرگ کردم؟نمیخوای بدونی کیه؟ -ببخشید ولی حالم خوب نیست.مهم نیست کیه اونی که باید باشه نیست. -باشه هرطور مایلی بعد گله نکنی بهت نگفتم؟ -باشه مامان جان,مرسی که بهم گفتید ولی فعلا حالم خوب نیست. مادرم رفت و در را پشت سرش بست. من در حالی که اشکهایم می ریخت روی تخت دراز کشیدم ..چندلحظه ی بعد دوباره صدای در زدن مرا وادار به کنترل اشکهایم کرد. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848 @sokhananiziba❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ در حالی که بغض کرده بودم گفتم : - بفرمایید مامان جان در اتاق به آرامی باز شد و پویا در حالیکه شاخه ای گل رز سفید در دست داشت در چهارچوپ در ِاتاق نمایان شد. باورم نمی شد که پویا را در مقابل چشمانم میبینم .مطمئن بودم که خواب میبینم چون دقایقی قبل با پویا صحبت کردم و او گفت : تا چندروز دیگر بر نمیگردد. چشمانم را بستم به امید اینکه وقتی چشمانم را باز میکنم پویا را دوباره در مقابل چشمانم ببینم. خیلی آهسته چشمانم را باز کردم ولی این بار پویا در چارچوپ در دیده نمیشد ناخودآگاه به سمت بیرون دویدم . ناگهان صدایی از پشت سرم گفت: -سلام عشق زیبا و گریان و خشمگین من!!!! -وقتی به سمت صدا برگشتم پویا را دیدم که لبخند میزند.باورم نمیشد به او نزدیک تر شدم دستم را روی صورتش گذاشتم تا با لمس وجودش را باورکنم در حالی که اشک میریختم ,گفتم: -باورم نمیشه!!!!! تووووو!!!اینجاااااا !!!! پویا در حال که به کف دستم بوسه ای زد گفت: -ثمین اگه یک قطره دیگه اشک از اون چشمای نازت بریزه.میرم و دیگه برنمیگردم .خیلی دلم برات تنگ شده بود. -اما....؟؟ -عزیزدلم .اولاًسلامت کو دوماًمن احمق مثلا میخواستم غافلگیرت کنم ولی باعث شدم چشمای خوشگلت بارونی بشه .سوماًمیخواستم ببینم بدقولی کنم چه عکس العملی انجام میدی تا خودمو واسه تنبیه های احتمالیت آماده کنم. ببخشید عزیزم در حالی که لبخند میزدم و اشکهایم را پاک میکردم گفتم: -سلام.خیلی دیوونه ایی پویا ,بخاطر این شوخی بی مزه ات هیچ وقت نمیبخشمت .التماس نکن راه نداره -عزیزم تازه فهمیدی دیوونه ام .من که از اول اعتراف کرده بودم که دیوونه تو شدم -خیلی خوش حالم میبینمت.نگفتی چی شد تونستی زود برگردی؟ -خب بخاطر تو استعفا دادم -لوس نشو !راستش رو بگو چی شد کارات به این زودی تموم شد؟ -میخوای همینجا دم در اتاقت صحبت کنیم یا تعارف میکنی بیام داخل؟ -ببخشید بفرمایید داخل . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848 @sokhananiziba❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... بیست و نهم 👇 💎 " علامتِ یه بیماری "
✅ توی یه زندگی خانوادگی درست و یه تربیتِ صحیحِ دینی، 👈 زن و مرد باید عمدۀ توجه و لبخندشون "برای همدیگه" باشه نه برای غریبه ها! ⭕️ اگه یه خانم یا آقایی دید که دلش بیشتر با غریبه هاست و با اونا بهتر سرگرم میشه، این علامتِ بیماری هست. ⚠️⚠️⚠️
🔸باشه اشکالی نداره که با غریبه ها قشنگ حرف بزنی امّا اگه با مادر و همسرت از این بهتر صحبت نمیکنی بدون که بیماری! ⭕️✅👆👆
🔴 خیلی وقتا میشه که یه آقا با غریبه ها خیلی خوب و مهربون صحبت میکنه: - سلام!!! حال شما؟ احوال شما؟ چه خبرا؟ 😍 - خیلی خوشحال شدم زیارتتون کردم؟ قربونتون برم!💖 🔹بابا بیخیال! 😒 چه خبرته با غریبه ها اینطوری صحبت میکنی؟!😐
-- چرا؟ 😳 🔷 ببین عزیز دلم؛ آدم ممکنه بقیه رو گول بزنه امّا خدا رو که نمیتونه فریب بده! ✔️ خداوند متعال داره میبینه که میخوای با "لبخندِ مصنوعی" دلِ غریبه ها رو به دست بیاری و پیشِ اونا عزیز بشی. 💢📛💢
👌 در حالی که خدا دستور داده "اوّل از همه به نزدیکانت برسی" اوّل از همه باید "دلِ پدر و مادر و همسرت" رو به دست بیاری. 💞
🔺 کسی که دنبالِ لذّت بردن از خانوادش نباشه 🌎 دنیا اجازه نمیده آبِ خوش از گلوی همچین آدمی پایین بره!✔️ ✅🔹🌺➖➖💖
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا