سکوت یک رویا
#ژئود #اول : " دیر شده " همینطور که باخودم زمزمه میکنم با سرعت از روی خانه ها رد میشوم؛ با احتیاط
ژئود
#دوم
باز هم یک صبح دیگر و عذاب آور ترین و خسته کننده ترین کار ممکن، آماده شدن برای مدرسه....
با این فکر که خواهر و برادر منتظرم هستند، سریع تر قدم بر میدارم؛ اما وقتی به واحد شان میرسم، در کمال تعجب کسی را نمیبینم.
چند دقیقه ای منتظر میمانم، نه، درواقع منتظر نمی مانم و سریع در می زنم.
اوکو که انگار منتظر بوده با سرعت در را باز میکند و بعد از یک عذر خواهی کوتاه جلو تر میرود.
چند لحظه بعد میشاتی هم میرسد، با عجله کفشش را درست میکند و رو به اوکو داد میزند:
"کجا سرتو زیر انداختی میری وایسا ببینم"
بعد هم دنبالش می دود و بعد از یک دعوای کوچک صبحگاهی، بالاخره ساعت حرکت فردا را کمی عقب می اندازد.
***
بعد از یک ربع راه رفتن، بالاخره به مدرسه میرسیم ؛ ظاهرا دانش آموز انتقالیِ ' فوق خفن ' رسیده و از همین اول کار کل مدرسه را دور خودش جمع کرده.
نگاهی گذرا به جمعیت می اندازیم و از کنارشان رد میشویم، میشاتی میگوید:
"اون انتقالی ای که میگفتن این بود؟ بنظر نمی اومد چیز خاصی بارش باشه"
شانه بالا میاندازم
_ بیشتر شبیه بچه پولداراست تا کسی که بخواد به عنوان یکی از مامورای ' فام ' کار کنه.
میشاتی هم در تاییدم سر تکان میدهد، بعد هم با یاد آوری اینکه کلاسش از ما جداست، آهی میکشد و خداحافظی میکند و سمت کلاسش میرود.
من و اوکو هم در سکوت به راهمان ادامه می دهیم، هر چند ساکت بودن، مانع نگاه خیره ی طرفدارانش نمی شود؛ خوب میدانم که به خونم تشنه اند، اما خم به ابرو نمی آورم و به راهم ادامه میدهم.
مشغول شکرگذاری بابت سکوت زیبا هستم که اوکو میگوید:
"راستی اون فلش رو آوردی؟"
از شنیدن صدایش جا میخورم، با سرعت سر تکان میدهم و فلش را از کیفم بیرون می آورم.
"ایناهاش"
سر تکان میدهد و فلش را میگیرد، مشغول نگاه کردن به فلش می شود، فلش، ساده و تاحدودی بی ریخت است؛ اما اطلاعات مفیدی داخلش دارد..
درست قبل از خوردن زنگ وارد کلاس میشویم، هانیشا هم رسیده؛ برایش دست تکان میدهم و سر جایم مینشینم.
چند دقیقه بعد استاد هم میرسد، اما تنها نیست، دانش آموز انتقالی هم کنارش است؛ میتوانم راحت حدس بزنم که خیلی زود همه ی گروه ها مشغول جذبش میشوند،
فکر کنم فقط ما هستیم که به عضو گیری اهمیت نمیدهیم؛ به قول جوتسو عضو کم تر = کنترل راحت تر....