قسمت پنجاه و یک: اتاق عمل .
.
دوره تخصصی زبان تموم شد و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود… اگر دقت می کردی مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن…
تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد… .
.
جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود…
همه چیز، حتی علاقه رنگی من…
این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود… .
از چینش و انتخاب وسائل منزل، تا ترکیب رنگی محیط و…
گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد… .
هر چی جلوتر می رفتم، حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد…
فقط یه چیز از ذهنم می گذشت…
– چرا بابا؟ … چرا؟
.
.
توی دانشگاه و بخش، مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم…
و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم…
بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید…
اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان… .
.
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید…
تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم…
رختکن جدا بود، اما …
قسمت پنجاه و دوم: شعله های جنگ
.
.
آستین لباس کوتاه بود…
یقه هفت…
ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی… .
چند لحظه توی ورودی ایستادم
و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم… حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد، مرد بود… .
.
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن…
حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم…
.
– اونها که مسلمان نیستن…
تو یه پزشکی…
این حرف ها و فکرها چیه؟
برای چی تردید کردی؟
حالا مگه چه اتفاقی می افته…
اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد…
خواست خدا این بوده که بیای اینجا…
اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد…
خدا که می دونست تو یه پزشکی…
ولی اگر الان نری توی اتاق عمل، می دونی چی میشه؟
چه عواقبی در برداره؟
این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده… .
.
شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود…
حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم…
سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم…
.
– بابا! من رو کجا فرستادی؟
تو، یه مسلمان شهید…
دختر مسلمان محجبه ات رو…
.
.
.
آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود وحشتناک شعله می کشید…
چشم هام رو بستم…
.
– خدایا! توکل به خودت… یا زهرا، دستم رو بگیر… .
.
از جا بلند شدم و رفتم بیرون…
از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم…
پرستار از داخل گوشی رو برداشت…
از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم:
.
-شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست…
.
.
از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود…
اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست، از راه غلط جلو برم…
حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن…
مهم نبود به چه قیمتی…
چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت
لینک ناشناسمون👇
https://harfeto.timefriend.net/16199604472794
حرف های قشنگتون رو در ناشناس به ما بگید😍
Mohammad Hossein Poyanfar - Eshgh Bi Tekrari (128)(1).mp3
3.16M
●━━━━━━────── ⇆ㅤㅤ
ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤ
[عشق بےتکراری...💔]
🎶 #مداحے
🎤 #محمدحسین_پویانفر
#رزق_شب_جمعه
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله♥
💙به رنگ فیروزه ای💙
https://eitaa.com/ipqtfgu
رماݩ هاش توپہ توپہ⚽️😂
#پیشنهاد_مدیر🙃
عضو شو تا از دسټټ در نرفتہ 🏃🏻♀...
https://eitaa.com/joinchat/3107913848C3e76d436c3
...:
رماݩ جنجالے #فالی_در_آغوش_فرشته ☺️
رمانے آنلایݩ🍃💚
عاشقانه اے مذهبے و متفاوٺ😍❤️
با پارٺ گزاری روزانہ 🍒🌹
🖊•°•°•بہ قلم آیناز غفارے نژاد 📓🔗
قسمتے از رماݩ📑👇🏻
فکر میکنید همه چیز پولیه
همه چیز خریدنیه
حتی پدر
حتی مادر
تو دیگه مادرم نیس ...
با سوختن یه طرف صورتم ، ساکت شدم
ناباور به مادری چشم دوختم که برای اولین بار منو زد
چهره اش برافروخته شده بود و از چشم هاش اشک سرازیر می شد .
بابا رو دیدم که سراسیمه خودشو به ما رسوند😡😱😱
ادامہ ایݩ رماݩ جنجالے در ڪانال زیر👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3107913848C3e76d436c3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـا هرکسے غیر از تـــــو زبونم لال
اگر رفاقت کردم...🍃
ببخش آقـــــا😔
#استوری
#شب_زیارتی
💙به رنگ فیروزه ای💙
https://eitaa.com/ipqtfgu
🎀 دختران❀چادرے 🎀
❖ زنــــان بــــــــــــاحجابــــــــ
مرزبــــانان شـرفــ اند. ❖
🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃
#دختران_چادری
💙به رنگ فیروزه ای💙
https://eitaa.com/ipqtfgu