eitaa logo
سُلالہ..!
263 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم پارت صبحگاهی رمان بی تو هرگز البته ۳قسمتش برای دیشب بود که نتونستم بفرستم تقدیم به شما عزیزان👆👆👆🌸🌸🌸🌸
سمت چهلم: خون و ناموس . آتیش برگشت سنگین تر بود… فقط معجزه مستقیم خدا ما رو تا بیمارستان سالم رسوند… از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک….. . بیمارستان خالی شده بود… فقط چند تا مجروح با همون برادر سپاهی اونجا بودن… تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید… باورش نمی شد من رو زنده می دید… . . مات و مبهوت بودم… . – بقیه کجان؟ آمبولانس پر از مجروحه، باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط… . به زحمت بغضش رو کنترل کرد … . – دیگه خطی نیست خواهرم… خط سقوط کرد… الان اونجا دست دشمنه… . یهو حالتش جدی شد… شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب،فاصله شون تا اینجا زیاد نیست… بیمارستان رو تخلیه کردن، اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه… . . یهو به خودم اومدم … – علی… علی هنوز اونجاست… . و دویدم سمت ماشین… دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد… . – می فهمی داری چه کار می کنی؟ بهت میگم خط سقوط کرده… . . هنوز تو شوک بودم… رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد… جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد… . – خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب… اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود، بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده، بیان دنبال مون،من اینجا، پیششون می مونم… . . سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد… سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد … . – بسم الله خواهرم… معطل نشو…برو تا دیر نشده… . سریع سوار آمبولانس شدم… هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم… . – مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون… . اومد سمتم و در رو نگهداشت … . – شما نه! اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم، ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره… جون میدیم، ناموس مون رو نه! . یا علی گفت و در رو بست… با رسیدن من به عقب، خبر سقوط بیمارستان هم رسید…
قسمت چهل و یکم: که عشق آسان نمود اول… . . نه دلی برای برگشتن داشتم نه قدرتی… همون جا توی منطقه موندم… ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن… . – سریع برگردید… موقعیت خاصی پیش اومده… . . رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران… دل توی دلم نبود… نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن… انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود… . . سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود… دست های اسماعیل می لرزید… لب ها و چشم های نغمه… هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت… . – به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ – نه زن داداش … صداش لرزید … امانته! . با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت… بغضم رو به زحمت کنترل کردم… . – چی شده؟ این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ . صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن… زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد… چشم هاش پر از التماس بود… فهمیدم هر خبری شده اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره. دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد… . – حال زینب اصلا خوب نیست… بغض نغمه شکست… خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد… به خدا نمی خواستیم بهش بگیم… گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم… باور کن نمی دونیم چطوری فهمید… . . جملات آخرش توی سرم می پیچید… نفسم آتیش گرفته بود و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد… چشم دوختم به اسماعیل… گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد… . – یعنی چقدر حالش بده؟ . بغض اسماعیل هم شکست… . – تبش از ۴۰ پایین تر نمیاد… سه روزه بیمارستانه… صداش بریده بریده شد ازش قطع امید کردن، گفتن با این وضع… . . روی سرم خراب شد… اول علی ،حالا هم زینبم …
قسمت چهل و دوم: بیا زینبت را ببر! . . تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم . . از در اتاق که رفتم تو ،مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند. مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد. چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد، بی امان، گریه می کردن . . مثل مرده ها شده بودم بی توجه بهشون رفتم سمت زینب صورتش گر گرفته بود چشم هاش کاسه خون بود از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد حتی زبانش درست کار نمی کرد اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت دست کشیدم روی سرش . – زینبم! دخترم! هیچ واکنشی نداشت… . – تو رو قرآن نگام کن… ببین مامان اومده پیشت… زینب مامان … تو رو قرآن! . . دکترش، من رو کشید کنار توی وجودم قیامت بود با زبان بی زبانی بهم فهموند کار زینبم به امروز و فرداست . . دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود من با همون لباس منطقه، بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم، پرستار زینبم شدم… اون تشنج می کرد، من باهاش جون می دادم . دیگه طاقت نداشتم… زنگ زدم به نغمه بیاد جای من. اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون رفتم خونه، وضو گرفتم و ایستادم به نماز… دو رکعت نماز خوندم، سلام که دادم، همون طور نشسته، اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت. . – علی جان… هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم… هیچ وقت ازت چیزی نخواستم… هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم… . اما دیگه طاقت ندارم، زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم، یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری… یا کامل شفاش میدی! و الا به ولای علی، شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه_زهرا می کنم… زینب، از اول هم فقط بچه تو بود، روز و شبش تو بودی، نفس و شاهرگش تو بودی، چه ببریش، چه بزاریش، دیگه مسئولیتش با من نیست! . . اشکم دیگه اشک نبود… ناله و درد از چشم هام پایین می اومد… تمام سجاده و لباسم خیس شده بود .
قسمت چهل و سوم: زینب علی . . برگشتم بیمارستان… وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود… چشم های سرخ و صورت های پف کرده… . مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد… شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن… با هر قدم، ضربانم کندتر می شد… . – بردی علی جان؟ دخترت رو بردی؟ . . هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم، التهاب همه بیشتر می شد… حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد… می رفت و برمی گشت، مثل گهواره بچگی های زینب… . . به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید… مثل مادری رو به موت ، ثانیه ها برای من متوقف شد… رفتم توی اتاق… . . زینب نشسته بود… داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد… تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم… بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم… هنوز باورم نمی شد… فقط محکم بغلش کردم، اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم… دیگه چشم هام رو باور نمی کردم … . . نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد… – حدود دو ساعت بعد از رفتنت، یهو پاشد نشست !حالش خوب شده بود! . دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم… نشوندمش روی تخت… . . – مامان! هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا هیچ کی باور نمی کنه… بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود، اومد بالای سرم… من رو بوسید و روی سرم دست کشید… بعد هم بهم گفت: . به مادرت بگو، چشم هانیه جان… اینکه شکایت نمی خواد… ما رو شرمنده فاطمه زهرا (س) نکن… مسئولیتش تا آخر با من… اما زینب فقط چهره اش شبیه منه… اون مثل تو می مونه، محکم و صبور! برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم… . بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم… وقتش که بشه خودش میاد دنبالم… . . . زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد… دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن… اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم، حرف های علی توی سرم می پیچید… وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود… دیگه هیچی نفهمیدم… افتادم روی زمین ..
قسمت چهل و سوم: زینب علی . . برگشتم بیمارستان… وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود… چشم های سرخ و صورت های پف کرده… . مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد… شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن… با هر قدم، ضربانم کندتر می شد… . – بردی علی جان؟ دخترت رو بردی؟ . . هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم، التهاب همه بیشتر می شد… حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد… می رفت و برمی گشت، مثل گهواره بچگی های زینب… . . به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید… مثل مادری رو به موت ، ثانیه ها برای من متوقف شد… رفتم توی اتاق… . . زینب نشسته بود… داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد… تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم… بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم… هنوز باورم نمی شد… فقط محکم بغلش کردم، اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم… دیگه چشم هام رو باور نمی کردم … . . نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد… – حدود دو ساعت بعد از رفتنت، یهو پاشد نشست !حالش خوب شده بود! . دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم… نشوندمش روی تخت… . . – مامان! هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا هیچ کی باور نمی کنه… بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود، اومد بالای سرم… من رو بوسید و روی سرم دست کشید… بعد هم بهم گفت: . به مادرت بگو، چشم هانیه جان… اینکه شکایت نمی خواد… ما رو شرمنده فاطمه زهرا (س) نکن… مسئولیتش تا آخر با من… اما زینب فقط چهره اش شبیه منه… اون مثل تو می مونه، محکم و صبور! برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم… . بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم… وقتش که بشه خودش میاد دنبالم… . . . زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد… دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن… اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم، حرف های علی توی سرم می پیچید… وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود… دیگه هیچی نفهمیدم… افتادم روی زمین ..
اینم از رمان زیبای بی توهرگز که بر اثر واقعیت هست و خیلی عالی هم هست تقدیم به شما عزیزان👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥ خدا کند به نبودنتان عادت نکنیم ... خدا کند ندیدنتان ، همواره بزرگترین اندوهمان باشد... خدا کند زندگی فریبمان ندهد ... خدا کند دعا برای ظهورتان از اعماق جانمان باشد ... خدا کند غیبت و غربتتان، جانمان را آتش بزند ... خدا کند فرزندان خوبی برایتان باشیم 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
▪️حضرت زهرا سلام الله علیها می فرمایند: مَثَلُ الْإِمَامِ مَثَلُ الْكَعْبَةِ إِذْ تُؤْتَى وَ لَا تَأْتِي‏... أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ تَرَكُوا الْحَقَّ عَلَى أَهْلِهِ وَ اتَّبَعُوا عِتْرَةَ نَبِيِّهِ لَمَا اخْتَلَفَ فِي اللَّهِ تَعَالَى اثْنَانِ وَ لَوَرِثَهَا سَلَفٌ عَنْ سَلَفٍ وَ خَلَفٌ بَعْدَ خَلَفٍ حَتَّى يَقُومَ قَائِمُنَا التَّاسِعُ مِنْ وُلْدِ الْحُسَيْن‏ 💬 امام مانند کعبه است. این مردم هستند که باید بسویش بروند و او نزد کسی نخواهد رفت... والله اگر حق (خلافت) را به اهلش واگذار کرده بودند و از اهلبیت علیهم السلام پیروی می کردند دیگر حتی دو نفر در مورد خدا (و دین) با یکدیگر اختلاف نظر پیدا نمی کردند و این (خوشبختی و سعادت) را نسل به نسل به ارث می بردند تا زمانی که قائم ما قیام کند. همان کسی که نهمین فرزند از نسل حسین علیه السلام است. 📚کفایة الاثر، ص197. 👈 نباید نشست باید رفت... او منتظر ماست!
نماز، طردکننده شیطان قال المهدی علیه السلام: ما أُرْغِمَ أَنْفُ الشَّیْطانِ بِشَىْء مِثْلِ الصَّلوةِ، فَصَلِّها وَ أَرْغِمْ أَنْفَ الشَّیْطانِ هیچ چیز مثل نماز، بینى شیطان را به خاک نمىمالد، پس نماز بخوان و بینى شیطان را به خاک بمال. من لا يحضره الفقيه، ج۱ ص ۴۹۸