eitaa logo
سلاله زهرا🌹
42 دنبال‌کننده
282 عکس
95 ویدیو
1 فایل
با فوروارد ما رو خوشحال کنید.🦋 کپی❎ #سلاله_زهرا @Karbobala97 حرفی داشتین می شنوم
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹از گم‌شدن کیسه‌ برنج تا سرمایه‌گذاری در بورس! 🔹چند ماه قبل یک گونی برنج فرد اعلای ایرانی خریدم و گذاشتم توی بالکن. خیالم راحت بود اگر مهمان بیاید، برنج داریم. دو هفته بعد رفتیم سراغ آن گونی برنج. خانه را زیر و رو کردیم؛ اما اثری از کیسه ده کیلویی برنج نبود. چند مرتبه مانند مادران فرزند گم کرده، در جستجوی گونی برنج، بین آشپزخانه و بالکن هروله کردیم؛ نبود که نبود! یعنی کیسه برنج کجا می‌توانست رفته باشد؟ من و خانم مثل کارآگاه‌های کارکشته تمام احتمالات را ریختیم توی گود و شروع کردیم به بررسی. پای ده کیلو برنج دانه بلند ایرانی در میان بود و چشم‌پوشی از آن غیر ممکن. مطمئن بودیم گم شدن گونی برنج بی‌ارتباط با مسافرت چند روزه ما نیست. احتمال دزدی منتفی بود. مگر ممکن بود دزد به بالکن طبقه پنجم بزند! فقط دزدی با اوصاف مرد عنکبوتی می‌توانست به آنجا سرک کشیده باشد. گفتم شاید آن را هنگام مسافرت همراه خودم برده باشم؛ اما نه، این یک قلم هم با مرور« آنچه در سفر گذشت» از احتمال افتاد. 🔹حس ششمم من را به سوی بالکن هل می‌داد. می‌دانستم که آن را آخرین بار در بالکن دیده‌ام. بنابراین به بالکن رفتم تا شاید سرنخی از آن طلای سفید پیدا کنم. بله حدسم درست بود. پیکر بی‌جان گونی برنج در گوشه بالکن افتاده بود؛ اما استرس و عجله و توقع یک گونی پر از برنج باعث شده بود کیسه خالی را نبینیم. گونی سالم و سالم بود. فقط ته آن یک سوراخ به اندازه بند انگشت ایجاد شده بود. اگر گونی را به دست کسی می‌دادی متوجه نمی‌شد که قبلا داخل این گونی برنج بوده است. در عوض بالکن پر بود از فضله‌ی پرنده و غیر پرنده. با دیدن این صحنه یاد داستان قلعه حیوانات افتادم. گویی این جا نیز دست به یکی کرده و در غیبت ما دلی از عزا در آورده بودند. پرنده‌ها و مورچه‌ها و موش‌ها و...هر کدام سهمی از دانه ها برده بودند. 🔹حکایت کیسه برنج ما بی‌شباهت به سرمایه‌گذاری در بورس نیست. بسیاری از مردم رنج دیده پول‌های خود را در بورس سرمایه‌گذاری کردند تا به قول خودشان با سود آن خندقی از خندق‌های زندگیشان را پر کنند؛ اما در چند ماه گذشته نمایشگر بورس رنگ خون به خود گرفته و خون به دل مردم کرده. این روزها بورس پای ثابت گعده‌های خانوادگی و دوستانه است. مردم در این گعده‌ها که بی‌شباهت به مراسم ختم نیست، دنبال یک دلیل قانع کننده برای مال باختگی خود هستند؛ این که چه کسی این بلا را سرشان آورد؟ چه کسی آنها را در این چاه ویل انداخته که راه گریزی آن نیست؟ البته درست تر این است که بگویم آنها می‌دانند چه کسی در باغ سبز به آنها نشان داد و آخر سر هم این آش را برای آنها پخت. هر چند یک دانه برنج هم ته کیسه برنج نمانده اما فضله ها و پرهای ریخته شده ردی از آنهاست. چندی پیش یکی از مسئولان گفته بود که دولت از بورس سود چند ده هزار میلیاردی به دست آورده است! چگونه این اتفاق ممکن است در حالی که اصل سرمایه مردم دود شده و به هوا رفته؟! آیا این سود همان سرمایه مردم نیست؟ 🔸بگذریم...نباید در قضیه گونی برنج کسی جز خودم را مذمت کنم. این من بودم که سرمایه زبان بسته‌ام را در بالکن قرار دادم. بعد‌ها جریانم را به اهل‌دلی بازگو کرده و طلب توصیه کردم. در پاسخ گفت:«گذشته ها گذشته!» گفتم پس با موش‌ها و پرنده‌هایی که برنجم را خوردند چه کنم؟ گفت:«موش نگرفته پادشاه است!» ✍ مجتبی عادل پور، عضو تحریریه مدادالفضلاء‌ @HOWZAVIAN
🍃 بعد من شاید هزاران کس بگوید دوستت دارم ولی هر مؤذن رفت بالای مناره اونمی گردد بلال 👤الموتی @solalehzahra99
🌱 ما را جز خداےِ هستی مددے نیست گویا.... @solalehzahra99
سلاله زهرا🌹
#باهم‌بشنویم🎧 #سلاله_زهرا
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🚶 "ای که از کوچه معشوقه ما میگذری..." نامه ای دارم من...💌 که بدستش بدهی... داخل کوچه که رفتی... درب سوم از چپ... خانه عشق من است...❤️ درب چوبی که به رویش با تیغ... شعری از من... اینچنین حک شده است... "برسرت گرهمه عالم بسرم جمع شوند" "نتوان برد هوای تو برون از سر ما"📝 خواستی در بزنی... رمز بین من و او چنین می باشد.. "تق تق تق".."تق تق تق".."تق تق تق" بعداز آن لحظه که در کوبیدی... سرخود بالا کن... وبه روی دیوار... نقش یک پنجره را پیدا کن... پشت آن پنجره چشمان تری خواهی دید... که به در زل زده است...😔 نامه را داخل آن خانه بینداز و برو...💌 اوخودش می آید...نامه را میخواند... 👇👇👇 تو همان روز که آن نامه بدستم دادی...💌 من به راه افتادم...🚶 تاکه از کوچه معشوقه تو رد بشوم... وارد کوچه شدم... درب سوم از چپ... خانه ی عشق تو بود... باهمان رمز که یادم دادی... درب را کوبیدم... وبه روی دیوار نقش یک پنجره پیدا کردم... هیچ کس پنجره را باز نکرد...💔 بازهم با تردید... روی در کوبیدم... پیرمردی آمد در برویم وا کرد... باصدایی نگران گفت به من... که طبیبی آیا...؟ یا طبیب آوردی...؟ دخترم سخت مریض است...ازدرد فراق...😭 گفتم آری که به درمانش من... نامه ای از بر یار آوردم...😊💌 گفت داخل شو... وارد خانه شدم..صحنه هایی دیدم..سخت پریشانم کرد...😦 دخترک کنج اتاق... صورتش زرد..." و"...چشمش بسته...😧 باصدایی لرزان...ناله از عمق وجودش میکرد... 😥 من به سویش رفتم...🚶 دستهایم لرزید... نامه افتاد ز دستم...روی دستان ضعیفش...💌 لحظه ای معجزه ای دیدم من...😳 که پس از لمس همان نامه تو... دخترک چشم خودش را وا کرد... وبه آن نامه کمی خیره شد و....😍 باصدایی لرزان رو به من کرد و پر از خواهش شد.... خواست با تو بگویم این را... که سراپا عشق است...❤️ ودر آن دنیا هم... همچنان شیفته دیدن دلدار خود است...😌 نامه از دستانش به زمین افتاد و .... نفسش بند شدو...😧 نم نمک چشم از این دنیا بست...😢 من به چشمان خودم دیدم که... دخترک لحظه جان دادن هم... نام تو ورد زبانش بوده... 😞 و تو اما اینجا... فارغ از دلهره ها... همچنان میگویی....... "ای که ازکوچه معشوقه ما میگذری؟!" 😐 💔 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂
سلاله زهرا🌹
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #ای_که_از_کوچه_معشوقه_ما_میگذری🚶 "ای که از کوچه معشوقه ما میگذری..."
و تو اما اینجا.... فارغ از دلهره ها.... همچنان می گویی.... اے ڪ از کوڿہ ی معشوقه ی ما می ڲذرے! 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امر به معروف و نهی از منکر خواهر شهید پلارک(شهید گلاب چی)🍃🌸🌱 @solalehzahra99
پادکست آغوش مناجات.mp3
4.11M
👆 خواندنت چه آسان است خدایا و به فرمان در آمدن، در پایت، چه دشوار زمزمه کردن نام هایت چه آسان است خدایا حک کردن آنها روی رفتارم، چه دشوار به یاد تو بودن چه آسان است خدایا در یاد تو غرق شدن، چه دشوار از تو در هنگامه سختی فریاد خواستن چه آسان است خدایا در لحظه های شادی دست در دست تو نهادن، چه دشوار من اما روزگارم را بی مرام تو، گام زده ام تو اما شب و روزم را گرم ترین آغوش بودی و برای گره گشایی کارم، همین آغوش کافی است من اما بی خیال ترین آدم جهانم تو اما با همه بزرگی ات، خودت را در خیالم گنجانده ای و برای آدم شدن من، همین یک قلم کافی است من اما بارها در لابه لای پلشتی ها گم شده ام تو اما همانجا خودت را بالای سرم رساندی و پیدایم کردی و برای به دست آوردنت، همین یک لحظه کافی است خدایا، غفلتم از یک سو، وجود پر خطایم از دیگر سو و غرور و ترک‌تازی ام از هزار سو همه در برابر بزرگی ات، شکیبایی ات، و مهربانی ات، هیچم و هیچ و این هوا زده ی بی پروا را ببخشا و در مسیر خودت قرار ده. آمین یا رب العالمین متن و صدا: علی اسفندیار تدوین پادکست: مهدیار اسفندیار https://eitaa.com/joinchat/3931373574Cca376c3815
گاهی انسان به تاخت می رود برای گره گشایی از خودش به دست کوچک خود.... گاهی آنقدر در خود می پیچد که بگشاید این دست کوچک گره نا گشودنی را.... گره اش که گشاده نمی شود هیچ....ترک بر می دارد گلو و حنجره و قلبش.... کاش انسان از اول سر می نهاد"مقام رضا "را ✍الهه زارعی @solalehzahra99
آگاه نگشتيم كه دل را كه زِ ما بُرد ديديم همين زلفِ سياهى و دگر هيچ🌱 @solalehzahra99
بسم رب النور 🔶صحن انقلاب تازه وارد دنیای تجارت شده بودم. از چم و خم کار چیز زیادی بلد نبودم. با حاج رضا تماس گرفتم تا اگر کسی را می شناسد در مشهد،مرا به او معرفی کند. شماره را که از حاج رضا گرفتم بلافاصله تماس گرفتم. با بوق چهارم تماس برقرار شد. صدای خانمی در گوشی پیچید. صدایم را صاف کردم و گفتم: _حاج محمد هستند؟ او پاسخ داد : _بله هستند ولی نمیتونن صحبت کنن . و ادامه داد: _کاری باهاشون داشتین؟ همه ماجرا را برایش تعریف کردم از تازه کار بودنم در تجارت و اهدافم و.... خانمی که حالا می دانستم دختر حاج محمد است، با طمأنینه به تک تک حرفهایم گوش داد و در آخر گفت: _یک ساعت دیگر در صحن انقلاب حرم منتظر باشید. تا خواستم چیزی بگویم گوشی را قطع کرد. ابروهایم را با حالت تعجب بالا بردم. چیزی که دستگیرم نشدشانه هایم را بالا انداختم و به سمت حرم حرکت کردم. نیم ساعتی به دعا و زیارت در حرم مشغول بودم که تلفن همراهم زنگ خورد. دختر حاج محمد بود. مشخصاتم را گرفت و قطع کرد. به جمعیت چشم دوختم. چند دقیقه بعد پشت سرم صدای سلامی را شنیدم به سمت عقب برگشتم. برخلاف انتظارم که فکر می کردم حاج محمد هم باشد. او تنها آمده بود. ابروهایم را درهم کشیدم و گفتم: _پس حاج محمد چرا نیومدن؟ او در حالی که با گوشه ی چادرش بازی می کرد. لبخندی گوشه لبانش نشاندو گفت: _پدرم همه ی کارهایشان را به من سپردند. دوباره او را بر انداز کردم. در عنفوان جوانی بود. بیست، بیست و یک ساله بنظر می رسید. چشم هایم را ریز کردم و با تشر گفتم: _چی !شما میخوای به من کمک کنی! _اصلا شما با این سن کم از تجارت چیزی مگه سرتون میشه! همین که راهم را کج کردم، بروم گفت: _کجا آقا با این شتاب؟ _بایستید و گوش بدید _اولا من بیست و پنج سالمه _دوما ،من توی ۱۸سالگی کارشناسی اقتصاد رو تموم کردم. سوما،ده ساله که کارهای تجارت فرش توی مشهد رو من به عهده دارم. با شنیدن حرفهایش احساس کردم پاهایم به زمین چسبیده و قدرتی برای حرکت ندارم.
صدایش می زدند دیوانه! آخر بعد از غصب زمینش عادتش شده بود، روی همه ترک ها درخت بکشد... 🌱🌿 @solalehzahra99
هرجا ‌خسته شدی استغفار کن استغفار امان انسان است.. به‌ این کاری نداشته باش که‌ چرا محزون شدی اذیتت کرده‌اند؟ گناه کردی؟ غمگین ‌شدی؟ استغفار کن.. چه غم خودت را داشته‌ باشی چه غم دیگران تسبیح بردار و استغفار کن تا غم‌هایت برود... 🍃🌸🌱 @solalehzahra99
سلاله زهرا🌹
احساس خوشبختی داری؟ خیــــــــــر😔 #یاصاحب_الزمان #سلاله_زهرا @solalehzahra99
تو را ندیدن و مردن فقط به این معناست به باد رفته تمامی عمر کوتاهم🍃🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به مامان های قشنگ و دخترهای ناب سلاله زهرایی☺️ 🍃
به معلمی که چند سال پیش یکی از کلیه‌هایش را رایگان به یکی از دانش‌آموزان بیمارش اهدا کرد و حالا هم با وجود ثروتمند نبودن، تبلت و تلویزیون خانه‌اش را به یکی از دانش‌ آموزان نیازمندش داده چه می‌توان گفت ... آقای سعید حاجی‌ زاده مثل شما را هیچ کجای این کره خاکی نمی‌توان پیدا کرد👌❤️ با ما جهانی بیندیشید و ایرانی عمل کنید... @bahman_71
خدایا ببخشید بابت قاشق و چنگالے که سر نماز خریدم:)) 🌸@solalehzahra99
سلاله زهرا🌹
خدایا ببخشید بابت قاشق و چنگالے که سر نماز خریدم:)) 🌸@solalehzahra99
نَفْس هم نَفْس دیگران،سر نماز برایشان ماشین شاسی بلند و ویلای هزار متری می خرد.نَفْس ما قاشق و چنگال.....
گاهی باید از خودت هم بگذری 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏‎ تنها انقلابی است که مستضعفان و انسانهای آزاده سراسر دنیا به آن امیدوارند و با افتخار فرزندانشان را به نام رهبران و تئوریسین‌های ‎ نامگذاری میکنند، ولی در کشور خاستگاه این انقلاب هنوز کسانی به غرب و ‎ چشم امید دارند. ببینید اسم پسراش رو چیا گذاشته! @solalehzahra99
هوایت می زند بر سر دلم دیوانه می گردد....!🍃 @solalehzahra99