خواستم خوزستان را بغض کنم در گلوی قلم!.
تا اشک های قلم خلق کند نقاشی دلم را
بر قاب روزگار!
چشمانم بسته شد
آستینم کشیده شد!...
شاید به شاخه ای به خاری به چیزی گیر کرده باشد!
نمیدانم!
چرخیدم..
نه خار بود و نه شاخه
کاسهی تیلهایه چشمانش، پر از آب شد!
_آب میخواهم...فقط یک لیوان..!
به سوی حوض رفتم...!
شیر اب را چرخاندم اما
فقط موسیقی قهرِ اب با لولهی شیر بود که خراش انداخت بر تار وجودم!..
پلک میزنم!
صحنهی بعد..
روی پتو پلنگی گوشهای افتاده
همان پتوهای معروف خانهی ننه اقا که در حیاط پهن میکردیم مینشستیم چای و نقل میزدیم روشن میشدیم
خس خس میکند و هر از گاهی سرفه، میلرزاند درو دیوار آشیانه را
دکتر گفته بود بیمار کرونایی باید آب زیاد بنوشد!..
سوپ بخورد ابمیوه بخورد خلاصه گلویش لحظهای مانند برهوت، ترک نخورد از تشنگی!
اما #آب نیست!
پلک های چسبیدهام را به زور از هم وا میکنم!
صحنهی بعد!
پشت میز نشسته!..
از در کہ وارد میشوی..
نسیم خنکِ کولر، بهشتت میبرد!..
یڪ لیوان آب میریزد!
و میخواند.
_خوزستان اب ندارد
جرعه جرعه اب مینوشد!
و میخواند
_کودکان خوزستانی ڋره ڋره جان میدهند!
لیوان اب را به یک باره سر میکشد!
آسوده، نفسش را به بیرون پرت میکند
و میخواند
_ خوزستان، به نفس نفس افتاده
راستی...
امان از مسئول بیغیرت
صحنهی بعد!
کودکان تشنهاند!..
فریاد العطش بغض میشود در گلوی عمه!
ر خدا کند در ایران!..
برادر زادهای از عمو طلب آب نکند!
اشک دارد بخدا ...
گفتیم کل یوم العاشورا کل الارض کربلا ..
درست..
ولی ما ایرانی ها دلمان تاب ندارد مقتل بخواند!
در روضه ها، دلهایمان روضهی عطش که میخوانند در گوشهای از اندرونیاش اب میشود برای آبی که حرام کردند حرامی ها..
حال گوشهای از زادگاهمان قتلگاه شود!؟
صحنهی بعد!
مادر دیکته میگوید!
دخترک مو فرفری با آن لباس عبایی بلند و صورت سیاه سوخته مینویسد!
مادر میگوید :
بابا نان داد
دختر مینویسد :
بابا اب داد!
مادر با گوشهی روسری اشک چشم میگیرد!
میگوید :
بنویس بابا نان داد!..
دخترک، دست خودش نیست!
مینویسد :
بابا #جان داد!
#اسرا ٔ
#خوزستان
@solalehzahra99