eitaa logo
راھ شهدا🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
775 ویدیو
6 فایل
🌠الرفیق ثمّ الطریق ما راهی به‌ جز این ڪه یڪ شهید زنده در این عصر باشیم نداریم🌹🍃 #شهیدحاج‌‌احمد‌ڪاظمی 🦋🌱 ارتباط با ادمین: @merzaei77 https://eitaa.com/soleimani0313
مشاهده در ایتا
دانلود
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی جعبه های خالی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ همسر شهید بعد یکی از عملیات ها آمد مرخصی در را که به روش باز کردم ،چشمم افتاد به دو تا جعبه، از این جعبه های خالی مهمات بود آوردشان تو،بعد از سلام و احوالپرسی به جعبه ها اشاره کردم و پرسیدم :«این ها رو برای چی آوردین؟» گفت: «آوردم که بچه ها دفتر و کتابشون رو بگذارن توش» موقعی که جعبه ها را از ماشین می گذاشته ،پایین یکی از زن های همسایه هم دیده بود. بعداً به ام گفت:«آقای برونسی انگار این سری دست پر اومدن.» منظورش را نگرفتم من و منّی کرد و به اشاره گفت: «جعبه ها..» تا اسم جعبه را آورد معنی دست پربودن را فهمیدم تو جوابش گفتم:«اون جعبه ها خالی بودن!» گفت:«ازما دیگه نمی خوادپنهان کنید بالاخره حاج آقاتون هرچی بوده آوردن».... وقتی رفتم خانه، ناراحت و دلخور به عبدالحسین گفتم:«کاش همون جعبه ها رو نشون بعضی از این همسایه ها می دادین» با آن قیافه ی بشاش و با طراوتش به شوخی گفت:«:حتماً باز کسی چیزی گفته و حاج خانم ما رو ناراحت کرده.» دلخورتر از قبل گفتم:« یکی از زن های همسایه فکر کرده شما تو این جعبه ها چیزی قایم کردی و آوردی خونه.» با خنده گفت:« این ها یک مشت فکر و خیالاته شما که از این حرف ها نباید ناراحتی بشی» بلندگفتم:«نباید ناراحت بشم؟!» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی اتاق خصوصی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ چیزی نگفت ادامه داد:« اگه شما خدای نکرده اهل این حرف ها بودی و این وصله ها بهت می چسبید خب نباید ناراحت می شدم ولی حالا جاش هست که اون جعبه ها رو به زنه نشون بدم و بهش بگم که شما اینارو برای چی آوردی؟» باز خندید و گفت:« اتفاقاً جاش هست که این کارو نکنی» خواستم بپرسم چرا ، مهلت حرف زدن نداد به ام، «می دونی جواب اون زن چی بود؟» چیزی نگفتم نگاهش می کردم ادامه داد :«باید می گفتی که این راه بازه شوهر من رفته آورده شما هم برین جبهه و بیارین برای جبهه رفتن جلوی هیچ کس رو نگرفتن» دنبال حرفش را با لحن طنز آلودی گفت: «ما دو تا جعبه برای کتاب و دفتر بچه ها آوردیم اونا برن صد تا جعبه بیارن.» حالت پدرانه ای به خودش گرفت و ادامه داد: «گه این دفعه چیزی گفتن ،این طوری جواب بده.» همسر شهید تو بیمارستان هفده شهریور بستری بود هر وقت می رفتم ملاقاتش می دیدم دو نفر کنارش هستند.دو، سه روز اول فکر می کردم مثل بقیه می آیند برای عیادت کم کم فهمیدم که نه همیشه همان جا هستند یک بار کنجکاو شدم و از آقای برونسی پرسیدم: «اینا کی هستن؟» گفت:«دوستام هستن» «برای چی همیشه اینجان؟» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی اتاق خصوصی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ «دوستن دیگه، می آن این جا که پیش من باشن.» آنقدر خاطر جمع حرف می زد که نمی شد باور نکنی باور هم می کردی زیاد با عقل جور در نمی آمد؛ دو تا دوست که همیشه با او باشند! روزهای اول با چند تا مریض دیگر تو یک اتاق بودند. یک روز که رفتم ،ملاقات، آن جا نبود دلم شور افتاد فکرم به هزار راه رفت سراغش را از پرستار بخش گرفتم؛ شماره ی اتاقی را گفت و ادامه داد: «بردنشون اون جا»، تو اتاقش فقط یک تخت بود همان دو نفر هم پهلوش بودند تا مرا دیدندآمدندبیرون، کنار تختش ایستادم سلام کردم و احوالش را پرسیدم گفتم:«برای چی آوردنتون اتاق خصوصی؟» با لحن بی تفاوتی جواب داد:«دکتر گفته سر و صدا برام خوب نیست، برای همین آوردنم این جا.»... یک ماهی تو بیمارستان هفده شهریور بستری بود آن دو نفر هم همیشه باهاش بودند مرخص هم که شد و آمد خانه همراش آمدند. هنوز زخمش خوب نشده بودکه آمدند دنبالش،گفتند:« ازمنطقه شما رو خواستن. با همان معلولیتش راهی شد.» بعد از شهادتش آن دو نفر را دیدم خیلی بی تابی می کردند خودشان آمدند پیش من گفتند:«ما محافظ آقای برونسی بودیم!» پاورقی ۱ یکی از بیمارستانهای واقع در مشهد مقدس 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی اورکت نو 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ چشم هام می خواست از حدقه بزند بیرون تنها چیزی که حدسش را نمی زدم همین بود گفتم:«پس چرا شما هیچی نمی گفتین؟!» «خود حاج آقا از ما خواسته بودن به شما هیچی نگیم؛ نه به شما، نه به هیچ کس دیگه.» یکیشان دنبال حرف رفیقش را گرفت و گفت:«اون دفعه ای که شمااومدین ملاقات و دیدین که برده بودنشون تو اتاق خصوصی به خاطر اعتراض زیاد ما بود.» «چرا؟» «چون خدا بیامرز شهید برونسی دوست داشت بین مردم باشه ولی ما می گفتیم خطرناکه، آخرش هم با هزار خواهش و تمنا بردیمش تو اون اتاق» همسر شهید پدرش گاه گاهی از روستا می آمد خانه ی ما برای خبر گیری. یک بار که عبدالحسین آمد مرخصی، اتفاقاً او هم از گرد راه رسید، هنوز خستگی راه تو تنشان بود که عبدالحسین باز صحبت جبهه را پیش کشید. همیشه می گفت:«:من خیلی دوست دارم بابام رو ببرم جبهه که اون جا شهید بشه» این بار دیگر حسابی پاپیچ پدرش شد آخرش هم هر طور بود راضی اش کرد که ببردش جبهه همه ی کارها را خودش روبراه کرد و بعد از تمام شدن مرخصی، دوتایی با هم راهی جبهه شدند. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی اورکت نو 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ سه چهار ماه بعد خدا بیامرز پدرش برگشت،یکراست آمده بود مشهد و بعد هم خانه ی ما،از خوبی های جبهه گفتنی زیاد داشت.او می گفت و ما می شنیدیم تو این مابین کنجکاو شده بودم از اخلاق و طرز برخورد عبدالحسین بپرسم پرسیدم گفت:«عمو نمی دونی شوهرت چقدر دقیق و حساسه.» «چطور؟» گفت::«وقتی رسیدیم جبهه, یک اورکت به ما داد، دیروز که می خواستم بیام مرخصی همون اورکت روگرفت و داد به بسیجی های دیگه!» چشمهام گرد شد.معمولاً لباسی را که به رزمنده ها می دادند،بعد از مدتی استفاده کردن،مال خودشان می شد تعجبم از این بود که چرا اورکت را از پدرش گرفته! چندروزبعدخودعبدالحسین آمد مرخصی، بعد ازسلام و احوالپرسی ،گفتم:«آخه اورکت هم یک چیزی هست که بدی به پیرمرد و بعد ازش بگیری؟» خندید و گفت:«معلوم نیست بابام برات چی گفته» ازش خواستم جریان را بگویدگفت جبهه که رسیدیم هوا سرد بود،ملاحظه سن و سال بابا را کردم و یک اورکت نو به اش دادم که بپوشد.من تو اتاقم یک اورکت کهنه داشتم که چند جاش هم وصله خورده بود دیدم اورکت خودش را گذاشت تو ساک و همان کهنه را که مال من بود برداشت،سه چهار ماهی را که جبهه بودبا همان سر کرد. وقتی می خواست بیاید مرخصی، اورکت نو را از تو ساکش در آورد و پوشیدکه سر و وضعش به اصطلاح«نونوار» شود. به اش گفتم «بابا کجا ان شاء الله؟» گفت:« می رم روستا ،دیگه مرخصی دادن» گفتم:«خب اگه میخواین برین روستا چرا همون اورکت کهنه رو نپوشیدین؟» منظورم را نگرفت خیره ام شده بود و لام تا کام حرف نمی زد من هم رک و راست گفتم:«این اورکت نو رو در بیارین و همون قبلی رو بپوشین.» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی بعد از عملیات 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ اولش اعتراض کرد که:« مگه مال خودم نیست؟» گفتم :«اگه مال خودتون هست، باید از روز اول می پوشیدین» بالاخره هم راضی اش کردم که هوای بیت المال را داشته باشد و اجر خودش را ضایع نکند. عبدالحسین آخر حرفش با خنده گفت: «خودم هم کمکش کردم تا اورکت را در بیاورد.» همسر شهید پدرش سکته کرده بود رفتیم روستا و آوردیمش مشهد، پیش چند تا دکتر بردیم حرف همه شان یکی بود،بعد از معاینه می گفتند:«این دیگه خوب شدنی نیست. غیر مستقیم هم اشاره می کردند که روزهای آخر زندگی اش است.» همان وقت ها، یک روز عبدالحسین از جبهه زنگ زد جریان مریضی پدرش را به اش گفتم گفت: «براش دعا می کنم.» به اعتراض گفتم:«یعنی چی؟ شما باید بیاین مشهد.» گفت: «من برای چی بیام؟ شماها خودتون ببریدش دکتر» «یعنی می شه که ما تا حالا دکتر نبرده باشیمش؟!» 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی بعد از عملیات 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ چیزی نگفت. انگار حدس زد باید خبرهایی باشد به ناراحتی ادامه دادم: «دکترها گفتن خوب نمی شه الانم حالش خیلی خرابه تا حتی...» می خواستم بگویم امکان مردنش هست صدام لرزید و نتوانستم. چند لحظه ای ساکت .ماند بعدش غمگین و گرفته گفت :«این جا شرایط طوری هست که نمی تونم بیام عقب حتماً باید بمونم حتی اگر بابا فوت کنه!» با پرخاش :گفتم:: این چه حرفیه شما می زنی؟» «ملاحظه ی جبهه و جنگ از هر چیز دیگه ای واجبتره» «پس اگه خدای نکرده بابات طوری شد چکار کنیم؟!» آهسته و به اندازه :گفت:« ببرین دفنش کنید.» چند روز بعد همین طور شد پدرش مرحوم شد ولی ما جنازه را دفن نکردیم برادرها و خواهرها، و تمام قوم و خویشش منتظر ماندند تا او بیاید عملیات میمک " ۱ " تازه شروع شده بود به هر زحمتی که بود با چند تا واسطه پیدایش کردم و بالاخره تلفنی باهاش حرف زدم گفتم :«بابات به رحمت خدا رفت.» آهسته از پشت تلفن گفت:« انالله و اناالیه راجعون» گفتم:« ما هنوز جنازه رو دفن نکردیم» «برای چی؟» «این جا همه منتظرن شما بیاین بعد دفنش کنن» گفت: «اون دفعه که زنگ زدی هنوز عملیات شروع نشده بود،حالا که شروع شده، دیگه اصلا نمی تونم بیام» «مگه میشه؟! بیست و چهار ساعت بیا و زود هم برگرد.» 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی بعد از عملیات 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ گفت الان تو جبهه بیشتر به من احتیاج هست تا اون جا ،خودتون ببرین جنازه رو دفن کنید.» " ۲ ". چهلم خدا بیامرز پدرش، آمد.هم‌ تو مشهد تعزیه گرفتیم،هم روستا،تو مسجد روستا،خودش رفت پای منبر و گفت:«الان اهل آبادی همه شون این جا جمع شدن» بعضی ها هم که صحبت می کردندساکت شدند.پیش خودم گفتم:«:چی می خواد بگه؟» صدایی صاف کرد و بلند گفت:« هر کی از بابای خدا بیامرز من هر ناراحتی که داره یا قرض و طلبی داره همین جا بیاد به خودم بگه تا مسأله رو حل کنیم»..... پاورقی ۱- بعدها وقتی از شرایط سخت و استثنایی عملیات میمک می شنیدم،فهمیدم او تا چه حد از خود فداکاری و ایثار نشان داده است. ۲- بعد از شهادتش آقای مجید اخوان می گفتند:همان جا که شما تلفنی صحبت می کردید ما کنار حاج آقا بودیم و از دستش خیلی هم ناراحت شدیم وقتی فهمیدیم تصمیمش برای نیامدن به مشهد قطعی شده، یکی از بچه ها گفت: حاج آقا مگر می شودکه شما تو تشییع جنازه نباشی؟ خدا رحمتش کند، در جواب گفت::حضور من آلان این جا لازم است من هم پدر این بسیجی ها هستم چه فرقی می کند.تا آخر عملیات هم ماند تمام اهداف راکه گرفتیم و تمام مواضع که تثبیت شد، آمد مرخصی. 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی گلایه 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ همسر شهید تو خانه که بود اصلاً و ابدأ نمی شد مثلاً بگوییم امروز این همسایه رفت خانه ی آن همسایه. تا می خواستیم حرف کسی را بزنیم زود می گفت:«به ما مربوط نیست ما برای خودمون کار و زندگی داریم چکار داریم به این حرف ها؟» خودش حتی از حرف های بیهوده عجیب پرهیز داشت تا چه برسد به غیبت و دروغ و این طور گناهان. یک بار با هم رفته بودیم روستا، چند وقت پیش،ظاهراً به مادرش آب و ملکی رسیده بود. آمد کنار عبدالحسین نشست با لحن شکایت آمیزی گفت:«نمی دونم تو دیگه چطور پسری هستی مادر جان!» عبدالحسین لبخندی زد و پرسید:« برای چی؟» گفت: «هی می آی روستا خبر می گیری و می ری، ولی یکدفعه نشد بگی تنه این آب و ملک تو کجاست؟» تا این را گفت عبدالحسین اخمهاش را کشید به هم ناراحت جواب داد:« منو با ملک و املاک شما کاری نیست!» مادرش جا خورد درست مثل من، ادامه داد: «فکر کردم کنار من نشستی که بگی،چقدر نماز قضا خوندم یا چقدر نماز شب خوندم؛ حرف ملک و املاک چیه که شما می زنی؟» انتظار این طور برخوردها را همیشه از او داشتم ولی نه دیگر با مادرش، معترض گفتم::«یعنی همین جوری درسته؟ ناسلامتی مادر شماست!» زود تو جوابم گفت:« یعنی همین درسته که مادر من با این سن و سال بالا، بیادبشینه صحبت دنیا رو بکنه؟» 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی غرض و مرض 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ لحنش آرام شده بود مکثی کرد و ادامه داد:«رزق و روزی رو که خدا می رسونه مادر ما حالا دیگه باید بیشتر از هر وقتی فکر آخرتش باشه.» همسر شهید تا بعد از شهادتش،هیچ وقت نفهیمدم تو جبهه مسؤولیت مهمی دارد خیلی از فامیل و در و همسایه هم نفهمیدند. گاهی که صحبت منطقه رفتن او پیش می آمد بعضی از آشناها می گفتند:«این شوهر تو از جبهه چی می خواد که این قدر میره؟» یک بار تو همسایه ها صحبت همین حرفها بود. یکی از زنها گفت:«من که می گم آقای برونسی از زن و بچه اش سیر شده که می ره جبهه و پیش او نا نمی مونه.» کسی تحویلش نگرفت تا دست و پای بیشتری بزندادامه داد:«آدم اگر رویی و محبتی ببینه،بالاخره ملاحظه ی زن و زندگی رو هم حتماً میکنه دیگه.» حرفش به دلم سنگینی کرد نمی دانم غرض داشت یا مرض؟! هر چه بود چیزی نگفتم سرم را انداختم پایین و با ناراحتی آمدم خانه. همان موقع عبدالحسین هم مرخصی بود حرف آن زن را به اش گفتم،فهمیدخیلی ناراحت شده ام. شاید برای طبیعی جلوه دادن موضوع خندید و گفت:«می دونی من باید چکارکنم؟» 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی عشق به فرزند 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ گفتم :«حتماً اینها رو از چشم من میبینن؟» «خب بله دیگه» لخبندی زدم و گفتم «بنده های خدا نمی دونن که من اگر تو خدمت به انقلاب توفیقی هم دارم، مدیون آقای برونسی هستم.» مکث کردم و پی ،صحبت با خونسردی پرسیدم :«حالا کدوم قوم و خویش ها ناراضی هستن؟» اسم بعضی ها را برد نزدیکترین افراد بودند به آقای برونسی. ادامه داد:«دیروز که اون جا بودم همه شون اومده بودن که اتمام حجت کنن» «چه اتمام حجتی؟» «پا تو یک کفش کرده بودن که از این به بعد اگه رضایی بخواد بیاد خونه ی تو دیگه ما پا تو خونه ات نمی گذاریم.» دستی به محاسنم کشیدم سرم را بالا و پایین تکان دادم و ناباورانه گفتم: «عجب!» پرسیدم: «خب آقای برونسی چی گفت؟» اولش خیلی حرف زد و اونا رو نصحیت کرد ولی وقتی دید که از خر شیطون پایین نمی آن،همچبن جدی و خاطر جمع به همه شون گفت «من از یک یک شما می گذرم و از رضایی نه.» اصلا همه ماتشون ،برد اوستا عبدالحسین هم شاید برای این که شوکه نشن ،گفت:« آقای رضایی داره به انقلاب خدمت میکنه و دوستی ما به خاطر خداست»... از علاقه ی او به خودم خبر ،داشتم ولی دیگر نمی دانستم تا این حد زیاد باشد. چند روزی از آن ماجرا گذشت حسن " ۱ .. آن وقتها هنوز دبستان نمی رفت یک روز داشت با بچه ای که همسن و سال خودش بود بازی می.کرد نمی دانم چکار کرد که صدای جیغ و داد بچه بلند شد. رفتم جلو، دست حسن را گرفتم و آوردم این طرف برای خالی نبودن عریضه یکی دوتا هم خیلی آهسته زدم پشت کله اش. او هم کوتاهی نکرد و یکدفعه زد زیر گریه دستش را از دستم کشید بیرون و دوید تو خانه 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خودنبینی! 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ از گریه افتادنش خودم هم ناراحت شده بودم ولی دیگر کاری نمی شد کرد چند لحظه ی بعد، آقای برونسی با حسن آمد بیرون، انتظار داشتم مثل همیشه با قیافه ی خندان ببینمش ولی ناراحت بود!یعنی نه لبخندی به لبش بود و نه هم به من نگاه می کرد؛ یک برخورد بی سابقه. آمد یکی دو قدمی ام ایستاده انگار می خواست چیزی ،بگوید ولی ملاحظه می کرد. نگاهش را دوخت به زمین بالاخره به حرف آمد و با لحنی بین حالت جدی و نیمه جدی گفت:« کسی حق نداره دست رو بچه ی من بلند کنه!» یک آن جا خوردم با آن همه عشق و علاقه که به من ،داشت این حرف ازش بعید بود. شاید برای همین خیلی رو دلم سنگینی کرد. بعداً که احساسات را کنار گذاشتم و منطقی به قضیه نگاه کردم دیدم تا چه حد بچه هایش را دوست دارد. پاورقی ۱- فرزند بزرگ شهید برونسی همسر شهید یک شب مسجد گوهرشاد سخنرانی داشت برای اینکه موضوع زیاد بزرگ نشود می گفت :«به عنوان یک رزمنده می خوام برای مردم حرف بزنم» ابوالفضل " 1 ". آن وقت ها ،یکی دو سالش بود عبدالحسین که خواست برود، دنبالش گریه کرد. تو بغلم دست و پا می زد و با زبان بچه گانه،اش «بابا - بابا» می گفت 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯