این که گناه نیست 13.mp3
4.77M
#این_که_گناه_نیست 13
نذار پیامدهای گناهانی که مرتکب شدی؛
دامنگیرت بشـــه❗️
هوایِ سالمندان و کودکانـو داشته باش.
محبتِ خاصّت به اونا
یکی از راه های دور کردن آثارِ گناهانت هستند
┏═࿐❅❁••❅❁࿐═┓
@soleimani0313
┗═࿐❅❁••❅❁࿐═┛
❇️#سیره_شهدا
🔵شهید مدافعحرم محمدرضا جبلی
♻️رازی که بعد از شهادت برملا شد
💙همسر شهید نقل میکند: بعد از شهادت محمدرضا متوجه شدم ماهیانه مبلغی از حساب او کم میشود؛ پیگیری کردم و متوجه شدم همسرم بهمدت پنجسال، حامی یک پسر یتیم از ایتام تحت حمایت کمیته امداد منطقه۹ تهران بوده است و ماهیانه مبلغی از حسابش برای آن یتیم اختصاص مییافته است.
💚همسرم بسیار دست و دلباز بود و تا جایی که میتوانست، به افراد نیازمند کمک میکرد اما من نمیدانستم حامی فرزند یتیم است. بعد از شهادتش، حمایت ما از این پسر یتیم ادامه پیدا کرد و علاوه بر کمک ثابت ماهیانه در مناسبتهای مختلف و همچنین بعضی ماهها بیشتر از مبلغ ثابت به حساب آن فرزند واریز میکنم.
💙شهید جبلی در طول زندگی، مُدام ما را به کار خیر سفارش میکرد و میگفت در کار خیر خودتان مرا هم شریک کنید. علاوه بر کمک به این فرزند یتیم به نیازمندان دیگری نیز کمک میکنم و نتیجه آن، برکتی است که در زندگیام میبینم.
┏═࿐❅❁••❅❁࿐═┓
@soleimani0313
┗═࿐❅❁••❅❁࿐═┛
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
بعد از عملیات
#قسمت_صد_و_سی_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
چیزی نگفت. انگار حدس زد باید خبرهایی باشد به ناراحتی ادامه دادم: «دکترها گفتن خوب نمی شه الانم حالش
خیلی خرابه تا حتی...»
می خواستم بگویم امکان مردنش هست صدام لرزید و نتوانستم.
چند لحظه ای ساکت .ماند بعدش غمگین و گرفته گفت :«این جا شرایط طوری هست که نمی تونم بیام عقب
حتماً باید بمونم حتی اگر بابا فوت کنه!»
با پرخاش :گفتم:: این چه حرفیه شما می زنی؟»
«ملاحظه ی جبهه و جنگ از هر چیز دیگه ای واجبتره»
«پس اگه خدای نکرده بابات طوری شد چکار کنیم؟!»
آهسته و به اندازه :گفت:« ببرین دفنش کنید.»
چند روز بعد همین طور شد پدرش مرحوم شد ولی ما جنازه را دفن نکردیم برادرها و خواهرها، و تمام قوم و
خویشش منتظر ماندند تا او بیاید
عملیات میمک " ۱ " تازه شروع شده بود به هر زحمتی که بود با چند تا واسطه پیدایش کردم و بالاخره تلفنی
باهاش حرف زدم گفتم :«بابات به رحمت خدا رفت.»
آهسته از پشت تلفن گفت:« انالله و اناالیه راجعون»
گفتم:« ما هنوز جنازه رو دفن نکردیم»
«برای چی؟»
«این جا همه منتظرن شما بیاین بعد دفنش کنن»
گفت: «اون دفعه که زنگ زدی هنوز عملیات شروع نشده بود،حالا که شروع شده، دیگه اصلا نمی تونم بیام»
«مگه میشه؟! بیست و چهار ساعت بیا و زود هم برگرد.»
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅─────────┅╮
✨@soleimani0313
╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
بعد از عملیات
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
گفت الان تو جبهه بیشتر به من احتیاج هست تا اون جا ،خودتون ببرین جنازه رو دفن کنید.» " ۲ ".
چهلم خدا بیامرز پدرش، آمد.هم تو مشهد
تعزیه گرفتیم،هم روستا،تو مسجد روستا،خودش رفت پای منبر و
گفت:«الان اهل آبادی همه شون این جا جمع شدن»
بعضی ها هم که صحبت می کردندساکت شدند.پیش خودم گفتم:«:چی می خواد بگه؟»
صدایی صاف کرد و بلند گفت:« هر کی از بابای خدا بیامرز من هر ناراحتی که داره یا قرض و طلبی داره همین جا بیاد به خودم بگه تا مسأله رو حل کنیم».....
پاورقی
۱- بعدها وقتی از شرایط سخت و استثنایی عملیات میمک می شنیدم،فهمیدم او تا چه حد از خود فداکاری و ایثار
نشان داده است.
۲- بعد از شهادتش آقای مجید اخوان می گفتند:همان جا که شما تلفنی صحبت می کردید ما کنار حاج آقا بودیم و از دستش خیلی هم ناراحت شدیم وقتی فهمیدیم تصمیمش برای نیامدن به مشهد قطعی شده، یکی از بچه ها گفت: حاج آقا مگر می شودکه شما تو تشییع جنازه نباشی؟ خدا رحمتش کند، در جواب گفت::حضور من آلان این جا لازم است من هم پدر این بسیجی ها هستم چه فرقی می کند.تا آخر عملیات هم ماند تمام اهداف راکه گرفتیم و تمام مواضع که تثبیت شد، آمد مرخصی.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅─────────┅╮
✨@soleimani0313
╰┅─────────┅╯
⚫️ #چله_فاطمی | بیان مقام و عظمت امیرالمومنین علیهالسلام
▪️فَإنْ تَعْزُوه وَتَعْرِفُوهُ تَجِدُوهُ أَبِی دُونَ نِسَاءِکُمْ، وَ أَخَا ابْنِ عَمِّی دُونَ رِجَالِکُمْ، وَ لَنِعْمَ الْمَعْزِيُّ إلَیْهِ(صلیاللهعلیهوآله)
▪️اگر نسبت پیامبر را بفهمید، میبینید او پدر من است نه پدرِ زنان شما. او برادر پسرعموی من است و نه مردان شما. و چه پر افتخار است این نسب، درود خدا بر او و خاندانش
فرازی از خطبه فدکیه - ۲۰
18.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان صحن حضرت زهرا (سلام الله علیها) در نجف
و
آیت الله سیستانی که خواب حضرت زهرا رو میبینن که در مورد حاج قاسم صحبت میکنن
#حضرت_زهرا
#حاج_قاسم
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
گلایه
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
همسر شهید
تو خانه که بود اصلاً و ابدأ نمی شد مثلاً بگوییم امروز این همسایه رفت خانه ی آن همسایه. تا می خواستیم حرف کسی را بزنیم زود می گفت:«به ما مربوط نیست ما برای خودمون کار و زندگی داریم چکار داریم به این حرف ها؟»
خودش حتی از حرف های بیهوده عجیب پرهیز داشت تا چه برسد به غیبت و دروغ و این طور گناهان.
یک بار با هم رفته بودیم روستا، چند وقت پیش،ظاهراً به مادرش آب و ملکی رسیده بود. آمد کنار عبدالحسین نشست با لحن شکایت آمیزی گفت:«نمی دونم تو دیگه چطور پسری هستی مادر جان!»
عبدالحسین لبخندی زد و پرسید:« برای چی؟»
گفت: «هی می آی روستا خبر می گیری و می ری، ولی یکدفعه نشد
بگی تنه این آب و ملک تو
کجاست؟»
تا این را گفت عبدالحسین اخمهاش را کشید به هم ناراحت جواب داد:« منو با ملک و املاک شما کاری نیست!»
مادرش جا خورد درست مثل من، ادامه داد: «فکر کردم کنار من نشستی که بگی،چقدر نماز قضا خوندم یا چقدر نماز شب خوندم؛ حرف ملک و املاک چیه که شما می زنی؟»
انتظار این طور برخوردها را همیشه از او داشتم ولی نه دیگر با مادرش، معترض گفتم::«یعنی همین جوری درسته؟ ناسلامتی مادر شماست!»
زود تو جوابم گفت:« یعنی همین درسته که مادر من با این سن و سال بالا، بیادبشینه صحبت دنیا رو بکنه؟»
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅─────────┅╮
✨@soleimani0313
╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
غرض و مرض
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
لحنش آرام شده بود مکثی کرد و ادامه داد:«رزق و روزی رو که خدا می رسونه مادر ما حالا دیگه باید بیشتر از
هر وقتی فکر آخرتش باشه.»
همسر شهید
تا بعد از شهادتش،هیچ وقت نفهیمدم تو جبهه مسؤولیت مهمی دارد خیلی از فامیل و در و همسایه هم نفهمیدند. گاهی که صحبت منطقه رفتن او پیش می آمد بعضی از آشناها می گفتند:«این شوهر تو از جبهه چی می خواد که این قدر میره؟»
یک بار تو همسایه ها صحبت همین حرفها بود. یکی از زنها گفت:«من که می گم آقای برونسی از زن و بچه اش سیر شده که می ره جبهه و پیش او نا نمی مونه.»
کسی تحویلش نگرفت تا دست و پای بیشتری بزندادامه داد:«آدم اگر رویی و محبتی ببینه،بالاخره ملاحظه ی زن و زندگی رو هم حتماً میکنه دیگه.»
حرفش به دلم سنگینی کرد نمی دانم غرض داشت یا مرض؟! هر چه بود چیزی نگفتم سرم را انداختم پایین و با
ناراحتی آمدم خانه.
همان موقع عبدالحسین هم مرخصی بود حرف آن زن را به اش گفتم،فهمیدخیلی ناراحت شده ام. شاید برای
طبیعی جلوه دادن موضوع خندید و گفت:«می دونی من باید چکارکنم؟»
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅─────────┅╮
✨@soleimani0313
╰┅─────────┅╯