هدایت شده از [ مِیخانه... 🌱 ]
#یه_تیکه_کتاب
مرا به زندان سیاسیون بردند.
پیش از این اتاق به این کوچکی ندیده بودم. مربعی که طول هر ضلع آن یک و نیم متر بود و در آن هیچ روزنه و چراغی نبود . تاریکی مطلق بود.
زندانی تنها زمانیکه در سلول باز میشد یا زمانیکه درپوش روزنه کوچک روی در را میگشودند تا با زندانی صحبت کنند روشنی را میدید.
احساس کردم روحیه زندانیان بسیار ضعیف است.لذا با صدای بلند شروع به صحبت با نگهبانان کردم تا زندانیان صدای مرا بشنوند و مقداری روحیه به آنها بدهم.
مثلاً یکبار با صدای بلند پرسیدم محل وضو گرفتن کجاست؟ و بار دیگر جهت قبله را پرسیدم.
یکی از نگهبانان گفت : بسمت گوشه سلول.
با صدای بلند گفتم : بله گوشه سلول همواره قبله است ! ...
📚 خون دلی که لعل شد.
📝 #سید_علی_خامنهای
🌱