eitaa logo
سردار سلیمانی
445 دنبال‌کننده
20هزار عکس
18.5هزار ویدیو
310 فایل
این محبت سردارِ عزیزِ که ما را دورهم جمع کرده،لطفا شما هم بیاین تو دورهمی مون😊 استفاده از مطالب مانعی ندارد مدیر کانال @Atryas1360 @Abotorab213 ادمین ۱ ارتباط با مشاوره و پاسخگوی سوالات دینی @pasokhgo313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🍃 ❇️ خواص سوره| سوره مبارکه قلم 💠 شصت و هشتمین سوره قرآن کریم است که 52 آیه دارد و در مکه نازل شده است. این سوره به «ن والقلم» نیز شهرت دارد. 💠 نامگذاری ✍ نام سوره‌ی مبارکه‌ی «قلم» به‌ جهت سوگندی است که خداوند تبارک و تعالی در آغاز سوره‌ به ‌(قلم) و آنچه فرشتگان می‌نویسند یاد کرده است، و این سوگند به ‌قلم نوشته، از دین پیامبری که اُمّی و درس ناخوانده است و در میان قوم خود از سوی مخالفین به‌ جنون و دیوانگی ـ نعوذبالله ـ متهم شده اعجاز دیگری از آیات قرآنی به‌ شمار می‌آید. 💠 خواص سورهثواب افراد خوش اخلاق 🔹 رسول خدا صلی الله علیه وله وسلم: ✍ هر کس سوره قلم را قرائت نماید، خداوند ثواب افراد خوش اخلاق را به او عطا می کند. ✨ رفع فقر 🔹از امام صادق علیه السلام: هر کس سوره قلم را در نمازهای واجب یا مستحبی قرائت کند هیچگاه به فقر مبتلا نمی‌شود و پس از مردن از تاریکی قبر در امان خواهد بود. ✨ رهایی از درد دندان 🔹 رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم: اگر این سوره را بنویسند و کسی که درد دندان دارد آن را به همراه داشته باشد دردش همان ساعت آرام می گیرد. ✨ امان از چشم زخم ن✍ جهت چشم زخم آیه «و ان یکاد الذین...» را بنویسد و همراه خود داشته باشد و در خانه آویزان نماید. اثری عجیب دارد. ✨ دفع عذاب قبررسیدن به ثواب اصحاب کهفآسانی محاسبه در روز قیامتحفظ جنین، افزایش هوش و حافظه‌ی کودک
🔴شبکه خبر اعلام کرد: 🔹تا ساعتی دیگر «خبری افتخارآفرین از اقتدار دلاورمردان سپاه پاسداران» منتشر خواهد شد منتظر باشیم
23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خروش🇮🇷🇮🇷🇮🇷 خروش در هوای شعرمان عدالت است روایت از حقوق مردمان ادامه رسالت است 🌷08 آبان شهادت شهید حسین فهمیده و روز نوجوان و بسیج دانش آموزی گرامی باد. 🔶اجرای میدانی و سرود: گروه رهپویان احلی من العسل 🌿🇮🇷🌷🇮🇷
سردار سلیمانی
🔴شبکه خبر اعلام کرد: 🔹تا ساعتی دیگر «خبری افتخارآفرین از اقتدار دلاورمردان سپاه پاسداران» منتشر خوا
🚨| شکست آمریکا در دزدی نفت ایران در آبهای دریای عمان 🔹با اقدام بموقع و مقتدرانه جان برکفان دلاور نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی عملیات دزدی دریایی و سرقت نفت ایران توسط آمریکا ناکام ماند. 🔹آمریکا در این اقدام یک نفتکش را که حامل نفت صادراتی ایران بود در آبهای دریای عمان مصادره کرد و با انتقال محموله نفت آن به یک نفتکش دیگر آن را بسوی مقصدی نامعلوم هدایت کرد. 🔹همزمان دلاورمردان نیروی دریایی سپاه با اجرای عملیات هلی برن بر روی عرشه نفتکش آن را به تصرف خود درآوردند و آن را بسوی آبهای سرزمینی ایران هدایت کردند. 🔹در ادامه نیروهای آمریکا با استفاده از چندین فروند بالگرد و ناو جنگی به تعقیب نفتکش پرداختند اما با ورود قاطعانه و مقتدرانه نیروهای جان برکف سپاه ناکام ماندند. 🔹نیروهای آمریکایی مجددا با استعداد بسیار و با استفاده از چند ناو جنگی بیشتر تلاش کردند مسیر حرکت نفتکش را سد کنند که باز هم موفق نشدند. 🔹 این نفتکش هم اکنون در آبهای سرزمینی کشور عزیزمان است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به ملت ایران ایران؛ ای عشق بی‌کرانه... 🌹🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و ما آماده جنگیم... مداحی بسیار زیبا از حاج مهدی رسولی 🌹🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبرانقلاب( ۹۵/۲/۱۳)خطاب به آمریکایی‌ها: خلیج‌فارس خانه‌ی ماست. شما بروید همان خلیج خوک‌ها 😂😂 💬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر کسی نسبت به جمهوری اسلامی ایران حماقتی بکند، جواب عملی جمهوری اسلامی، جواب دندان‌شکن خواهد بود... ۱۳۸۷/۰۴/۲۶
Hamed Zamani - Ammar Dare In Khak (320).mp3
10.91M
سربازهای رهبر موندن تو راه حیدر عمار داره این خاک🇮🇷✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای بز دلان شیر آمده...😎✌️🏻 قسمتی از سریال گاندو 🌀بازپخش به مناسبت شکست دزدی ناو آمریکایی... 🌹🍃🇮🇷
. 🔅برای پیروزی عزیز و غیور 🇮🇷 و شکست مفتضحانۀ امریکا در دزدی نفت ایران باز هم مژدۀ ظفر آمد از سپاه غیور و نام‌آور دشمن ما دوباره شد منکوب زنده شد یاد خندق و خیبر زنده شد یاد اتفاق طبس یاد شن‌های لشکر الله دست یزدان همیشه یاور ماست این چهل سال و خاطراتْ گواه دشمن پست و وحشی و تروریست شده از اقتدار ما گم و گیج رفته بر باد زور و هیمنه‌اش با دَم ارتش و سپاه و بسیج در کتاب شکست استکبار این شکست جدید را بنویس باز مالیده شد شدید به خاک پوزۀ چرک و زشت این ابلیس دزد دریایی فرومایه خورد سیلی محکمی از ما لشکر بی‌ارادۀ ابلیس کی شود چیره بر سپاه خدا؟ این ابرقدرت است یا دزد است؟ چوب برداشتیم و دررفته هر زمان آمده به عرصۀ جنگ دست از پا درازتر رفته گرچه در پرده‌های هالیوود دارد "آرنولد" و "رمبو"های نفیس ژنرال‌های او مقابل ما می‌کنند از هراس خود را خیس ✍️ ، ۱۴۰۰/۰۸/۱۲ 🎋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت
❤️ ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤️❤️ به روايت حانيه ........................................ کلا امروز روز گیج بودن من بود، همش داشتم خرابکاری میکردم ، اون از صبح ، اینم از الان. همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود، نمیتونستم منکر این بشم که این پسر یه جذبه ای داشت که منو جذب میکرد ، از همون روز اول که دیدمش انگار با بقیه مردای مذهبی که دیده بودم ، جز بابا و امیرعلی ؛ فرق میکرد. از طرفی من استارت تغییراتم با حرف اون زده شد. فاطمه_ کجایی حانیه؟ چته تو امروز؟ _ ها ؟ چی؟ چی شده؟ فاطمه_ هیچی راحت باش. به توهماتت برس من مزاحم نمیشم . _ عه. توام. فاطمه _ عاشق شدی رفت. _ عاشق کی؟ فاطمه_ الله علم _ یعنی چی؟ فاطمه_ هههه. یعنی خدا داند _ برو بابا . . . _ اه اه اه خاموشه مامان_ چی خاموشه؟ _ عمو. دوروزه خاموشه. من دلشوره دارم مامان مامان _ واه دلشوره برا چی؟ توکلت به خدا باشه . اصلا چرا باید کاری بکنه چون نماز خوندی؟ چه حرفا میزنیا. بیخیال صحبت با مامان شدم ، ذهنم حسابی درگیر بود ، درگیر عمو و رفتاراش. درگیر اون پسره. درگیره درس و دانشگاه که تصمیم به ادامش داشتم. و چیزی که خیلی این روزا ذهنمو درگیر کرده بود ، دوست شهید. یه جا تو تلگرام خونده بودم که بهتره هرکس یه دوست شهید داشته باشه ، کسی که لبخندش، چهرش و حتی زندگینامه اش برات جذابیت داشته باشه . اما من دو دل بودم ، چون هنوز تو خیلی چیزا شک داشتم ، چرا چادر ؟ درکش نمیکردم . فقط حجابو میتونستم درک کنم . چرا شهادت؟ چرا جنگ؟ چرا همسر شهدا از شوهراشون میگذرن؟ و خیلی چراهای دیگه که باید دنبال جوابشون باشم..... ❤️❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ من در طلبم روی تورا میخواهم بی پرده بگویمت تورا میخواهم شعر از خانم 💗 افسانه صالحي💗 ❤️❤️❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ .
❤ ️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روایت حانیه............ سرشو بالا گرفته بود ، به زور تونستم چشماشو ببینم چشماشو بسته بود ، سرخ شده بود و داشت میلرزید و زیر لب هم چیزی زمزمه میکرد ، نمیدونم چرا ، ولی دوست نداشتم منو تو این وضع ببینه. هرچند فکر کنم هنوز صورتمو ندیده بود چون سرم پایین بود و موهامم ریخته بود تو صورتم چشمای اونم بسته . به فکرم زد که سریع بلند شم و فرار کنم ، اما ترسیدم ، ترسیدم دوباره گیراونا بیوفتم ، تنها صدایی که شنیدم ، صدای یکی از اون پسرا بود که گفت _ اوه ساسی یارو از این بچه بسیجیاس، بدو بریم. و بعد سکوت...... چند دقیه گذشته بود و من فقط از سرجام بلندشده بودم و نشسته بودم رو زمین. که یه دفعه با صداش به خودم اومدم. پشتش به من بود_ شما هیچی ندارید...... دوباره گریم شدت گرفت، لرزش صداش و بی قراری هاش به خاطر وضعیت من بود ، ای خداااا، من چیکار کردم. _ یعنی چی؟ امیرحسین _ خب چیزی ندارید..... که..... که.... خب روسری چیزی....... وای خدا من چقدر خنگم . _ داشتم ولی ولی...... تو کوچه افتاده فکر کنم. بدون هیچ حرفی، رفت داخل کوچه ، با رفتنش دوباره ترسم برگشت ، نمیدونم چرا ولی وجودش برام سرشار از امنیت و آرامش بود. بعد از یکی دو دقیقه برگشت ، بدون این که نگاهی سمتم بندازه شالم رو گرفت طرفم ، زیر لب ممنونی گفتم و شال رو ازش گرفتم ، یکم اون طرف تر کیریپسم رو برداشتم و بعد از بستن موهام ، شالمو سرم کردم و موهام رو کاملا دادم داخل. بدون هیچ حرفی وایسادم سرجام. بعد از چند دقیقه برگشت طرفم یه لحظه سرشو اورد بالا و کاملا تعجباز معلوم بود ، نمیدونم چرا ولی علاوه بر تعجب یه غم خاصی تو چشماش بود امیرحسین _ سوارشین لطفا _ کجا؟ امیرحسین _ درست نیست...... یه دختر تنها......این موقع شب......میرسونمتون. با این وجود که اونم غریبه بود ، ولی بهش اعتماد داشتم ، یه حس عجیبی دلم رو قرص میکرد ، بی حرف سمت ماشین رفتم و نشستم عقب. امیرحسین _ خونتون کجاست؟ ادرس رو بهش دادم و اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد. تقریبا نزدیکای خونه بودیم که به این سکوت پایان داد_ فکر میکردم......چادری شده باشن. _ من.....من.......متاسفم امیرحسین _ حجاب شما به من ربطی نداره. کلا عرض کردم نمیدونم چرا ولی وقتی گفت به من ربطی نداره یه غم عجیبی اومد سراغم. _ من فقط.....تو مسجد و مکان های مذهبی چادر سرم میکنم. سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت . همزمان با رسیدن ما جلوی خونه ، امیرعلی هم رسید، با تعجب از تو ماشین هردوشون زل زده بودن به هم. بعد پیاده شدن و سلام و احوالپرسی کردن فکر کنم امیرعلی منو ندیده بود هنوز. الهی بمیرم داداشم چشاش سرخ شده بود ، درو که بازکردم . امیرعلی با تعجب به من و امیرحسین نگاه کرد، هرکس دیگه بود الان هزارجور فکر میکرد ولی امیرعلی کسی بود که از قضاوت متنفر بود . . . ماجرا رو براشون تعریف کردم البته نه همشو. قسمت کشیدن شال و افتادن جلوی امیرحسین رو فاکتور گرفتم. بعد هم با اصرار فراوون امیرحسین اومد تو و مامان هم کلی منو دعوا کرد و اخرش هم با گریه و زاری از امیرحسین تشکرکرد.......... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 و صدافسوس كه از حال دلم بي خبري ❣افسانه صالحي ❣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ یه هفته از اون اتفاق میگذشت و من جرأت نداشتم از خونه برم بیرون ، فقط فاطمه و بچه ها چندبار اومده بودن دیدنم و جالب بود برام که بین شقایق و یاسمین و نجمه تنها کسی که به نمازخوندن و حجاب من ایراد نمیگرفت شقایق بود. عموهم که هرچی بهش زنگ میزدم بر نمیداشت و این بیشتر نگرانم میکرد. . . . مامان_ حانیه جان. مامان. بیا تلفن _ کیه؟ مامان_ فاطمه سریع دوییدم سمت تلفن _ سلااااام . فاطمه_ سلام خانوم. خوبی؟ _ مرسی عزیزم تو خوبی؟ فاطمه_ فدات. باخوبیت. میگما خانوم گل. امروز کلاس ، میای؟ _ مگه چهارشنبس امروز؟ فاطمه_ اره _ وای نه فاطمه. میترسم. فاطمه_ از چی میترسی ؟ اون موقع تنها بودن خطرناک بود، وگرنه اگه از کوچه های خلوت نری و دیروقت هم نباشه که چیزی نمیشه. تازه من با بابام میایم دنبالت . _ نه مزاحم نمیشم فاطمه_ ساعت 4/5 حاضر باش .خدانگهدارت. منتظر هیچ مخالفتی از جانب من نشد و زود تلفن رو قطع کرد، منم دیگه بیشتر تو خونه موندن رو جایز ندونستم و بیخیال این ترس مسخره شدم. _ مامان. من بعدازظهر با فاطمه میرم کلاس. مامان_ باشه. راستی میخوام به امیرعلی بگم به دوستش زنگ بزنه دعوتشون کنه، که یه تشکریم کرده باشیم، بلاخره اگه اون نبود الان...... بدون اینکه حرفش رو تموم کنه ، پشتش رو به من کرد و مشغول ادامه گردگیریش شد. نمیدونم چرا ولی دوست داشتم دوباره اون پسره رو ببینم ولی از طرفی نمیتونستم غرورمو بشکنم و دوباره تشکر کنم. _ حالا نمیشه بیخیال شیم. مامان_ خجالت بکش. خیر سرت جونتو نجات داده. از ادب و نزاکت به دوره. _ اووووووو. حالا انگار منو از تو دهن اژدها دراورده. مامان_ کمتر از دهن اژدها نبوده ، اگه اون نرسیده بود معلوم نبود الان کجا بودی. راست هم میگفت، اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سر من میومد. مثله بچه های تخص شونمو بالا انداختم و گفتم_ هرجور دوست داری . . . در رو که باز کردم، همزمان فاطمه اینا رسیدن . شیشه رو کشید پایین. فاطمه_ سلام خانوم ترسو چپ چپ نگاهش کردم، اما جلوی باباش روم نشد چیزی بهش بگم. سوار شدم و بدون کوچیک ترین توجه ای به فاطمه رو به باباش گفتم _ سلام. خوبید؟ خاله جان خوبن؟ بابای فاطمه _ سلام دخترم. ممنون شما خوبی؟ خاله هم خوبن سلام رسوندن. _ ممنونم. فاطمه _ قدیمیا میگفتن که جواب سلام واجبه ظاهرا _ علیک فاطمه_ خب؟ چه خبرا؟ خوش میگذره خوردن و خوابیدن؟ _ بزار برسیم کاملا خبرا رو برات شرح میدم پرو خانوم. . . . با دیدن مسجد دوباره اون اتفاق برام تداعی شد. "ای خدا اخه من چرا همش باید ضایع بشم جلوی این پسره؟"
به روایت حانیه..... . ❣❣❣❣❤️❤️❤️❤️❣❣❣❣ مامان_ حانیه بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه. داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا. مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه😂 یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا . میوه هارو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب. فاطمه_ چته دیوونه؟ عه _ عه خب ترسیدم. فاطمه_ چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟ _ چه خبری؟ فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه. _ مسخره فاطمه_ نه جدا. واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق. _ خب. قول بده به کسی نگی. فاطمه_ همین الان میرم میگم _ عه توام. کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست. فاطمه_ خب؟ _ خب به جمالت بالام جان. فاطمه_ این چیش بده؟ _ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام. با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد . عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی. با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال. بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی. مامان_ بیا این چایی ها رو ببر. _ نه. مامان_ چی نه؟ _ من نمیبرم. مامان _ حرف نزن بدو. بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت . منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون. همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن. مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین ) بابا هم با اقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم. پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین. فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره. چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم.......
❣❣❣❣❤️❤️❤️❤️❤️❤️❣❣❣❣ به روايت امير حسين ................................................................. مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه يا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بلاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره . اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم. اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم حانیه ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ، وای مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه ، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود. امیرعلی_ امیرحسین. اینجایی؟ _ جان؟ امیرعلی_ کجایی داداش ؟ عاشق شدی؟ _ چی ؟ من ؟ نه بابا امیرعلی_ 😂 . میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟ _ نه پدرم ادامه بده. 😂 . . . مامان حانیه خانوم _ خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟ با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و حانیه خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه . . . چندبار سر جام غلط میزنم ." وای خدا دارم دیوونه میشم ". الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره. تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم ، واقعا شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت. با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب حانیه خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون...... با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم . آية الكرسى مسكن خوبيه....... . . . با صداي آلارم گوشي سريع از جام بلند ميشم. با حرص گوشي رو خاموش ميكنم و ميندازمش اون سمت. " واي امروز ، دانشگاه نه " . . . محمدجواد_ ميگما امير اين خواهرمون چي بود اسمش؟ اها خانوم مقيمي. اخ ببخشيد بيتا خانوم. بعد لحنشو زنونه ميكنه و ميگه _ خواهر فكر كنم ميخواد مختو بزنه. _ خيلي مسخره اي جواد. ميدوني ازاين شوخيا بدم ميادا. محمدجواد_ اوا خواهر . خب به من چه ؟ _ بسته برادر. محمد جواد_ خب حالا بي جنبه جانم. امروز ميخوايم با بچه ها بريم بيرون فكر كنم يه شش هفت ماهي هست كه اصلا جايي نرفتيم ، فقط تو هيئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه ؟ _ صددرصد محمدجواد_ سنگین باش خواهرم. _ برادر تقبل الله با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب ، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره. تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه. دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه. سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم. بهترین مهد آرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی بهشت زهرا. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴رئیسی: در مسیر حل مشکلات بن‌بستی وجود ندارد 👤آیت‌الله رئیسی: 🔹هیچ بن‌بستی در مسیر حل مشکلات کشور وجود ندارد. 🔹اقدامات اجزای دولت باید مکمل یکدیگر و در راستای حل مشکلات کشور باشد. 🔹بر اجرای دقیق و سریع مصوبه اعطای تسهیلات صندوق توسعه ملی برای حمایت از صندوق تثبیت بازار سرمایه تاکید دارم. 🔮 مرجع گفتمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا