💠 سؤال: چه روز هایی ایام فاطمیه محسوب می شود؟
✅ جواب: روز شهادت (13 جمادی الاول و 3 جمادی الثانی) و ایام نزدیک آن، ایام فاطمیه محسوب می شود و شایسته است در همه این ایام، حرمت عزاداری حضرت فاطمه سلام الله علیها حفظ شود.
#احکام_عزاداری #ایام_فاطمیه
🍃🌹🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید سلیمانی : من قدرت او را ، محبت مادری اورا ،در هور دیدم در غرب کانال ماهی دیدم در وسط میدان مین دیدم.
#ایام_فاطمیه تسلیت به #امام_زمان
به وقت #حاج_قاسم
🖤🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 بازاریابی شبکه ای / قانونی بودن یا نبودن 🙄‼️
⭕️ آیا #بازاریابی_شبکهای نوعی اخلال در سیستم اقتصادی کشور بوده و غیر قانونی است؟؟!
🎙حجت الاسلام مرتضی برزگر پاسخ میدهند
🍃🌹🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢«انقلاب اسلامی» یا «اسلام انقلابی»؟
👈 نکتهای از زبان استاد مطهری در فروردینماه ۱۳۵۸ (دو هفته قبل از شهادت) که آن را برای آینده انقلاب اسلامی سرنوشتساز دانستهاند
🍃🌹🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ایرانیها جزو جذابترین آدمهای دنیا هستند 👌
❌ از اون طرف ما در صدر رنکینگ جراحی های زیبایی و واردات لوازم آرایش هستیم !! 😐😐
🍃🌹🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای گوهر عشقی
پیدا و پنهان ماجرای زنی که مدعی شده بود هفته گذشته توسط برخی افراد ناشناس مورد ضرب و شتم قرار گرفته است.
رسانه های بیگانه مخاطبان خودشان رو به معنای واقعی......فرض کرده اند و هر نوع دروغی را به خورد آنها میدهند😏
#سواد_رسانه📡
#اپوزیسیون_احمق✋
🌷🍃🇮🇷
سردار سلیمانی
ماجرای گوهر عشقی پیدا و پنهان ماجرای زنی که مدعی شده بود هفته گذشته توسط برخی افراد ناشناس مورد ضر
#گوهر_عشقی و تیر مشخی!
ضدانقلاب هیچ وقت فکر نمیکرد بالاسر محل آن دروغ حمله تبهکارانه دروغکی که علیه ایران راه انداخته بودند، کلی دوربین نصب شده باشد و تیرشان مشخی شود
اما اینجا بودکه فهمیدیم یک پیرزن هم میتواند شارلاتان باشد، اما به شرطی که ضدانقلاب و وصل به دشمن شارلاتان باشد.
🌹🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روضہ بسیار جانسوز
♦️ #استاد_حجت_السلام_قرائتی
▪️درمشهدمقدس درخصوص شهادت
#حضرت_فاطمه_زهرا سلام الله علیها
🌹🍃🇮🇷
#غروب_جمعه
بیـــــا ای مـــــاه من . . .🌜
🌹🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد پناهیان
غروب جمعه دلت گرفته از این فرصت فوق العاده استفاده کن
مولا جان این جمعه هم گذشت 😭😭😭😭😭
🌸⃟🕊🏴჻ᭂ࿐✰
ادامه داستان واقعی ✅🌺#بدون_تو_هرگز🌺✅
💠قسمت چهاردهم: عشق کتاب
زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...
حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...
منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ...
- نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...
خودش پیگیر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ...
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد.
اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ...
⬅️ادامه دارد ....
ادامه داستان واقعی ✅🌺#بدون_تو_هرگز 🌺✅
💠قسمت پانزدهم: من شوهرش هستم
ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...
علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...
قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ...
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💠قسمت شانزدهم: ایمان
علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو
حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
🔵پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
⬅️ادامه دارد...