🔴 مجری برنامه اعجوبهها عزادار شد😔
مسئول امور پایگاه فوریتهای پزشکی شهرستان خوروبیابانک:
🔹 بر اثر واژگونی یک دستگاه سواری ام وی ام ۲ نفر جان باختند و ۲ نفر مصدوم شدند.
🔹 این حادثه که ساعت ۴ و ۱۰ دقیقه صبح امروز در کیلومتر ۶۵ محور خور به طبس رخ داد همسر ۳۳ ساله و فرزند پسر یک و نیم ساله "حامد سلطانی" مجری تلویزیون و برنامه اعجوبه ها در دم جان باختند.
🔹 ۲ مصدوم که "حامد سلطانی" ۳۴ ساله و دختر ۸ ساله اش بودند به بیمارستان آفتاب هشتم خور منتقل شدند و برای ادامه درمان به اصفهان اعزام شدند.
#عکسنوشته #آمرین
#مقام_معظم_رهبری:
✨بر هر مڪلّفی #واجب است ڪه شرایط و مراتب امــر به معــروف ونهــی از منڪر و موارد وجوب آن را یاد بگیرد تا مبادا در امـر به معــروف دچار عمل خلاف و منڪر نشود.
برای یادگیــرۍ صحیــح امــر بـه معــروف و نهــی از منڪر
کلمهی "معروف" را به ↙️
@vajeb123
در پیامـرسـان های ↘️
⬅️ ایتا
⬅️ بله
⬅️ سروش
⬅️ گپ
⬅️ آی گپ
⬅️ روبیکا
ارسال کنید.
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
╔═💎💫═══╗
@aamerin_ir
╚═══💫💎═╝
به کانال آمرین بپیوندید👆
#جمعههایانتظار
🍂دلم گرفته از این جمعه های تكراری
دلم گرفته از این انتظار اجباری...
🍂چه قدر ندبه بخوانم! چرا نمی آیی؟
چه دیده ایی كه از این دل شكسته بیزاری!؟
🍂امان نمی دهدم گریه، درد و دل دارم
به سینه مانده چه ناگفته هایِ بسیاری
🍂به جان مادرت آقا به كار می آیم
مرا اگر تو در این روضه ها نگه داری...
🍂به درد می خورم آقا، مرا تحمل كن
به جای «شیعه» بخوانم «غلام درباری»...
#اللهمعجللولیکالفرج
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_نهم
***
مقابل آینه وضوخانه ایستاد و مشتی آب به صورتش زد. سرش را که بالا آورد و دوباره به آینه نگاه کرد، چشمش به وحید افتاد. مثل همیشه، ناخودآگاه صورتش شکفت:
- سلام برادر!
با هم عقد اخوت خوانده بودند. قرار بود مواظب هم باشند؛ مبادا راهشان را کج بروند. بخاطر وحید، وضویش را سریعتر گرفت و رفتند برای نماز.
هنوز در صفها ننشسته بودند که حسین متوجه نوجوانی شد همسن و سال خودشان. نوجوان کمی دورتر از صفهای نماز ایستاده بود و این پا و آن پا میکرد. لباسهایش زیادی کهنه و مندرس بودند و به تنش زار میزدند. یک چشم نوجوان به در مسجد بود و چشم دیگرش به صفهای نماز. انگار نگران چیزی بود.
وحید گفت:
- نکنه منافق باشه، اومده بمبی چیزی بذاره؟
حسین خندید و بلند شد که برود سراغ نوجوان:
- آخه چرا باید توی این مسجد بمب بذارن؟
قدم تند کرد به طرف نوجوان. نوجوان که متوجه شده بود حسین به طرفش میآید، خودش را جمع و جور کرد و لبخند زد. حسین زودتر برای دست دادن دست دراز کرد:
- سلام برادر. الان نماز شروع میشه!
وقتی به نوجوان رسید، تازه فهمید چشمهایش آبیست. یک لحظه، مسحور رنگ آبیِ چشمان پسر شد. ریش و سبیل کمپشت و قهوهای رنگش تازه جوانه زده بودند. نوجوان گفت:
- سلام. ببخشید، این مسجد برای اعزام به جبهه هم ثبتنام میکنه؟
حسین از حالت حرف زدن نوجوان جاخورد. بدون لهجه و اتوکشیده حرف میزد؛ شیوه صحبت کردنش به لباسهای مندرسش نمیخورد. سرش را تکان داد:
- آره. فعلا بریم نماز بخونیم تا دیر نشده.
و دست نوجوان را گرفت و دنبال خودش برد:
- راستی نگفتی اسمت چیه برادر؟
نوجوان که هنوز خجالت میکشید، سربهزیر زمزمه کرد:
- سپهر.
دیگر رسیده بودند به صفهای نماز. حسین وحید را نشان داد:
- این رفیقم وحیده، منم حسینم.
-از آشنایی با شما خوشحالم.
چقدر کتابی حرف میزد سپهر! حسین به این فکر میکرد که حتما اسمش را از روی رنگ چشمانش انتخاب کردهاند؛ آبی به رنگ سپهر؛ به رنگ آسمان. مهرِ سپهر به دلش افتاده بود.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید از حادثه می ترسیدیم
تو به ما جرات طوفان دادی
#امام_خمینی نایب برحق #امام_زمان🌷
شهداء،ای امام شهیدان خمینی....mp3
4.14M
▪️ای امام شهیدان خمینی ...
🎙 بانوای: حاج میثم مطیعی
🏴 ویژه ارتحال #امام_خمینی (ره)