eitaa logo
سردار سلیمانی
455 دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
20.5هزار ویدیو
322 فایل
این محبت سردارِ عزیزِ که ما را دورهم جمع کرده،لطفا شما هم بیاین تو دورهمی مون😊 استفاده از مطالب مانعی ندارد مدیر کانال @Atryas1360 @Abotorab213 ادمین ۱ ارتباط با مشاوره و پاسخگوی سوالات دینی @pasokhgo313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 حسین: خدا خیرتون بده. فقط مواظب باشید لو نرید. صابری: چشم. حسین داشت با خودش فکر می‌کرد چطور ممکن است دو نفر ناشناس، بدون کارت دانشجویی وارد دانشگاه شوند و حراست هم اعتراضی نکند؟ امید از چهره حسین این سوال را خواند و به سوالِ نپرسیده‌اش پاسخ داد: - قربان احتمالاً کارت دانشجویی جعلی داشتن. الان هم فصل امتحاناته، چون دانشگاه از شهر دوره، خیلی از دانشجوها با این که خوابگاهی هم نیستن می‌رن خوابگاه با دوستاشون درس بخونن و همون‌جا می‌مونن. پس خیلی غیرعادی نیست که شیدا و صدف هم همچین بهونه‌ای داشته باشن. حسین سرش را بالا آورد و با چشمانی گشاد شده پرسید: - تو اینا رو از کجا می‌دونی؟ امید: خودمم توی همون دانشگاه درس خوندم حاجی! حسین سر تکان داد و خیره به نقشه دانشگاه، گفت: - اینا یه برنامه حسابی برای دانشگاه دارن و معلوم نیست تاحالا چندتا مثل شیدا و صدف رو وارد دانشگاه کردن به این بهونه. راستی از عباس خبری نشد؟ تا اسم عباس را آورد، صدای عباس را از بی‌سیمش شنید: - حاجی جان کمیل این‌جا چیکار می‌کنه؟ حسین با شنیدن این جمله، ناگهان از جایش بلند شد و ایستاد. صدایش ناخواسته کمی بالا رفت: - یعنی چی؟ کمیل چرا اون‌جاست؟ مطمئنی خودشه؟ عباس از لحن حسین جا خورده بود. دوباره نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: - مطمئنم خودشه! درسته که فاصله داره؛ ولی من می‌شناسمش! یه پسره اومد در خونه و چندتا جعبه از ماشینش درآورد و رفت تو، پشت سرش هم کمیل! حسین فهمید همان پسری که احتمال می‌رفت حسام باشد، باغ بهزاد را به مقصد همان خانه ترک کرده و احتمالاً چیزی که عباس باید به دانشگاه ببرد، همان جعبه‌هاست. عباس که متوجه سکوت حسین شده بود، دوباره پرسید: - جریان چیه قربان؟ حسین دوباره شقیقه‌هایش را ماساژ داد. این که معلوم نبود چه اتفاق شومی در دانشگاه صنعتی بیفتد، عذابش می‌داد. با توجه به گزارشی که کمیل از تجهیزات داخل خانه داده بود، می‌توانست حدس بزند اتفاق وحشتناکی در پیش است. صدایش خسته‌تر از قبل بود؛ اما محکم‌تر و بلندتر: - عباس جان، من نمی‌دونم؛ ولی اون جعبه‌ها نباید به دانشگاه صنعتی برسه. یه فکری بکن، چه می‌دونم تصادف کن... یا هرچی.... 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 عباس چند ثانیه فکر کرد. تصادف کردن انتخاب خوبی نبود؛ ممکن بود مجید یک ماشین دیگر بگیرد و به راهش ادامه دهد. سرش را روی فرمان گذاشت و چشمانش را بست. یادش آمد روز تولد حضرت زهراست. از بچگی، پدر یادش داده بود هر وقت و هر جا که گیر افتاد و نمی‌دانست چه کند، پنج صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها بفرستد. حالا هم یکی از همان وقت‌ها بود: - اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و السر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک... . مثل همیشه جواب داد. اصلاً انگار با آمدن نامِ حضرت مادر، هیچ گرهی جرأت عرض اندام نداشت. عباس سر از فرمان برداشت و روی خط کمیل رفت: - کمیل، همین الان برو دانشگاه صنعتی، هماهنگ کن با نگهبانی؛ من که رسیدم، یه بهونه جور کنین و ماشینم رو تفتیش کنین. باید دستگیر بشیم. کمیل: باشه عباس جان، پس من منتظرتم. فقط به نظرت به سوخت رفتنت می‌ارزه؟ اگه دستگیر بشی دیگه روت حساب نمی‌کنن! عباس ساکت ماند؛ منتظر بود حسین حرفی بزند. حسین چندبار نفس عمیق کشید و به حرف آمد: - اشکال نداره. ما وظیفه‌مون اینه که جلوی خسارت و ناامنی رو بگیریم. و روی صندلی پشت سرش رها شد، چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. بدون این که چشمانش را باز کند، با صدای گرفته‌اش امید را مخاطب قرار داد: - از الان فیلم تمام دوربین‌های دانشگاه صنعتی باید روی مانیتور باشه و من ببینم. *** ‼️پنجم: یار دبستانیِ من... عباس بیشتر از مجید حرص و جوش می‌خورد. دائم دستِ دستبند خورده‌اش را تکان می‌داد و همزمان با صدای گوش‌خراش برخورد حلقه دستبند با لوله شوفاژ، فریاد می‌زد و زمین و زمان را ناسزا می‌گفت: - بابا چرا تو مملکت به این بزرگی گیر دادین به من؟ اصلاً مگه من چیکار کردم؟ الان ننه‌م دق می‌کنه از نگرانی! چرا حرف حالیتون نمی‌شه؟ مجید؛ اما ساکت و بی‌صدا در خودش جمع شده بود و جرأت حرف زدن نداشت؛ مخصوصاً که عباس او را مقصر می‌دانست و هربار او را هم مورد عنایت قرار می‌داد: - ببین داداش چی گذاشتی تو دامنمون؟ الان من می‌شم سابقه‌دار. تا بیام اثبات کنم اینا دسته‌گل جناب‌عالی بوده و من ازش خبر نداشتم، معلوم نیست چندسال برام حبس بریدن. ننه و آقامو چکار کنم؟ ای خدا بگم چکارت کنه! آخه تو رو چه به حمل سلاح سرد؟ مجید سمت دیگر شوفاژ کز کرده بود و حرفی نمی‌زد؛ نمی‌دانست چه بگوید. از دستگیر شدن می‌ترسید؛ چون حسام برایش از ماموران امنیتی ایران غول ساخته بود. با خودش می‌گفت دستگیر که بشود، با همان چک اول مُقُر می‌آید و بعد هم حتماً حکمش اعدام است. بخاطر همین فکرهای پریشان بود که داشت به خودش می‌لرزید و فقط سعی داشت جلوی گریه‌اش را بگیرد. صدای شعار دادن دانشجویان و شکستن شیشه و دزدگیر ماشین‌ها، کم‌کم داشت بلند می‌شد و مجید، امید داشت شاید همکلاسی‌های معترضش به دادشان برسند. 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 در اتاقک نگهبانی باز شد و کمیل، بی‌سیم به دست با یک مامور پلیس وارد شد. صدای عباس باز هم در آمد: - اخوی! برادر! آقا! حضرت! حاجی! سید! بابا چرا حرف گوش نمی‌دین؟ من فقط یه راننده تاکسیِ بدبختِ ساده‌م. از کجا می‌دونستم این یارو توی کیفش چی داره و کوکتل نمی‌دونم چی‌چی گذاشته تو ماشینِ منِ بدبخت؟ هرچی هست زیر سر اینه! و با دست به مجید اشاره کرد. مجید با چشمانی که از ترس دودو می‌زد به کمیل نگاه کرد. هیچ حرفی برای دفاع از خودش نداشت. کمیل خم شد و دستبند مجید را باز کرد: - فعلاً باید بریم آگاهی، اون‌جا تکلیفتون معلوم می‌شه. و سرش را برگرداند سمت عباس: - تو هم انقدر سر و صدا نکن. اگه واقعاً بی‌گناه باشی کاریت نداریم. دستبند عباس را هم باز کرد و به پلیس اشاره کرد: - سرکار، اینا رو زودتر بی‌سر و صدا ببرید آگاهی، این‌جا بمونن دردسر می‌شه. مامور بازوی عباس را گرفت که بلندش کند؛ اما دوباره صدای عباس بالا رفت: - آقا آگاهی یعنی چی؟ سرکار جون مادرت نکن! بابا من ننه و آقام منتظرمن توی خونه! ما یه خبطی کردیم مسافر بردیم! چه می‌دونستیم تو کار خلافه؟ ای بابا... . چشم حسین به تصاویر دوربین‌های مداربسته بود و گوشش به داد و فریاد عباس. اگر موقعیت بهتر بود، حتما با امید یک دل سیر به غربتی‌بازی‌های عباس می‌خندیدند؛ ولی الان، اتفاقات پشت سر هم و ناخوشایند، اجازه خندیدن نمی‌داد. حسین بی‌سیمش را برداشت و خانم صابری را صدا زد: - صابری کجایی؟ چه خبره اون‌جا؟ صابری هنوز هم نفس‌نفس می‌زد و صدایش از میان هیاهوی جمعیت، سخت به گوش می‌رسید: - قربان اوضاع خوب نیست. صدف و شیدا توی خوابگاه دختران بودن؛ ولی الان دارن خوابگاه رو به هم می‌ریزن. از عصر جو ملتهب بود؛ ولی الان دیگه کار از التهاب گذشته. دارن شیشه‌ها رو می‌شکونن که بریزن بیرون. صدای شکستن شیشه و داد و فریاد، پس زمینه صدای صابری بود؛ اما ناگاه صدایی انفجارمانند کلامش را قطع کرد. حسین سر جایش نیم‌خیز شد و به تصویر دوربین خوابگاه دختران چشم دوخت. شیشه‌ پنجره‌ها و اتاق نگهبانی ریخته بود روی زمین و نوری رقصان در گوشه تصویر، خبر از آتش‌سوزی می‌داد. چندبار با صدای بلند نام صابری را صدا زد. صابری با صدایی گرفته‌تر پاسخ داد: - قربان ماشین نگهبانی رو آتیش زدن. انگار از قبل هماهنگ شده بوده و ترقه و مواد آتش‌زنه داشتن. دخترها هم ریختن بیرون. شیدا و صدف هم جلوتر از همه دارن شعار می‌دن، می‌شنوید شعارها رو؟ 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 حسین می‌شنید؛ خوب هم می‌شنید. صدای یک گردان دانشجوی عصبانی بود که فریاد می‌زدند: - رأی ما رو پس بده! رأی ما رو پس بده! از کدام رأی حرف می‌زدند؟ راه پس گرفتن رأی از نابودی دانشگاهشان می‌گذشت؟ حسین به سادگی جماعت نیشخند زد. داشتند به اشاره‌هایی از آن سوی مرزها، با دست خود، خانه‌ی خود را به آتش می‌کشیدند. چند لحظه فکر کرد و پرسید: - صابری، الان شیدا و صدف کجان؟ صابری: وسط جمعیت، با همون پسره که آوردشون دارن دانشجوها رو تحریک می‌کنن. شیدا صورتش رو پوشونده؛ ولی صدف نه! آوردن یک مهره غیرحرفه‌ای و ساده و احساسی مثل صدف در آن معرکه، فقط یک معنی می‌توانست داشته باشد؛ و این یعنی صدف قربانی این ماجرا بود و باید کشته می‌شد. ذهنش رفت به ده سال پیش؛ خرداد سال هفتاد و هشت و حوادث کوی دانشگاه تهران. احساس کرد جایی در مرکز سرش می‌سوزد. دوباره داشتند کار را به جایی می‌رساندند که پای گارد ویژه وسط بیاید؛ و این یعنی آنچه نباید بشود... . صدایش را بلند کرد و خطاب به صابری گفت: - خانم صابری، خوب گوش کن ببین چی می‌گم! نباید بذاری یه تار مو از صدف یا شیدا کم بشه، مفهومه؟ حتی اگه لازمه درگیر شو، ولی نذار کسی بهش آسیب بزنه! به هیچ وجه نذار دستگیر بشه، حتی به قیمت شهادت یا دستگیری خودت! مفهوم شد؟ صدای محکم صابری را سخت می‌شنید که گفت: - بله قربان. چشم. یا علی! نمی‌دانست کارش درست است که صابری را فرستاده وسط عملیات یا نه؟ صابری را خودش آموزش داده بود؛ می‌دانست در مبارزه تن‌به‌تن کسی حریفش نمی‌شود و آموزش جنگ شهری هم دیده است؛ اما صابری مامور عملیات نبود. علمش را داشت بدون تجربه. با این وجود، حسین چاره دیگری نداشت. عذاب می‌کشید از این که حوادث را روی صفحه مانیتور می‌دید. آدمِ نشستن پشت خط نبود. صدای کمیل و صابری را می‌شنید که خبرهاشان از زهر هم تلخ‌تر بود. کمیل: قربان، آمفی‌تئاتر داره توی آتیش می‌سوزه! صابری: قربان، به خوابگاه الغدیر هم حمله کردن! کمیل: حاجی، دارن حمله می‌کنن به ساختمون‌های مرکزی! صابری: قربان، حلقه اصلی اعتراضات از پونزده نفر هم بیشتر نیستن، همونا دارن جمعیت رو هیجانی می‌کنن! کمیل: حاج آقا، من برم کمک آتیش رو خاموش کنم... وگرنه کل دانشگاه رو به آتیش می‌کشن! منو حلال کنین! و دیگر صدای گزارش دادن کمیل را نشنید؛ هرچه بود، داد و فریاد بود. حسین خیره به مانیتور، داشت همراه سالن آمفی‌تئاتر و ماشین‌های دولتی و دفتر بسیج دانشجویی، می‌سوخت. 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 *** فاصله‌اش تا صدف، حدود دو متر بود؛ اما از همان فاصله هم حواسش به او بود. صدای برخورد منظم باتوم با سپرهای گارد ویژه که به گوش دانشجوها رسید، هر کدام به سمتی گریختند. دسته‌ای خودشان را در جنگل مصنوعی گم و گور کردند و دسته‌ای وارد ساختمان خوابگاه‌ها شدند. بشری«نام کوچک صابری» داشت با فاصله از صدف می‌دوید و چشمش را میان جمعیت می‌چرخاند. صدای تیرهوایی از فاصله صدمتری در گوشش می‌پیچید. نگاهش روی مردی ماند که دستش را زیر کتش برده بود. تعجب کرد؛ دانشجوها خوابگاهی بودند و اکثراً با لباس راحتی از خوابگاه بیرون آمده بودند؛ اما این مرد چرا کت پوشیده بود؟ صابری سرعتش را بیشتر کرد. شک نداشت مرد باید اسلحه داشته باشد. به نزدیک مرد رسید؛ حالا می‌توانست از میان آن همه هیاهو، صدای نفس زدن مرد و کشیدن گلنگدن اسلحه مرد را بشنود. صدف بی‌خبر از همه جا داشت می‌دوید و گاهی شعار می‌داد. مرد انگار منتظر شلیک‌های هوایی بعدی بود تا کارش را تمام کند؛ اینطوری مرگ صدف به گردن نیروهای گارد ویژه می‌افتاد. بشری خودش را به صدف رساند و دقیقاً پشت سرش حرکت کرد تا بتواند سپرش شود؛ اما ناگاه ضربه محکمی میان کتف‌هایش خورد و کسی هلش داد روی زمین. یک لحظه از شدت ضربه نفسش در سینه حبس شد؛ اما نمی‌خواست ببازد. درد از ستون فقراتش در تمام بدنش منتشر می‌شد؛ اما بلند شد و دوباره نفس گرفت، این بار با قدرت بیشتری دوید. طعم گس خون نفس‌هایش را سنگین می‌کرد. دوباره به مرد نزدیک شد و با لگد به ساق پایش کوبید. مرد روی زمین افتاد و بشری، با وجود تنگی نفس و دردی که داشت دنبال صدف دوید. مرد؛ اما انگار نمی‌خواست کوتاه بیاید؛ گویا تصمیم داشت اول از شر مزاحمش خلاص شود. این بار ضربه‌اش را محکم‌تر و فنی‌تر کوبید؛ دقیقاً میان دو کتف؛ اما بشری تعادلش را حفظ کرد که نیفتد. پشت سرش، خس‌خس نفس‌های خشمگین مرد را می‌شنید و حالا مطمئن بود مرد غیر از صدف، نقشه کشتن او را هم در سر می‌پروراند. صدای نفس‌های مرد نزدیک‌تر می‌شد و بلوار خلوت‌تر. حالا بیشتر دانشجوها خودشان را از مهلکه نجات داده و پراکنده شده بودند. بشری فشار لوله اسلحه مرد را روی پهلویش احساس کرد؛ اما خود را نباخت. نفسش سخت می‌رفت و می‌آمد. ناگاه فشار لوله اسلحه مرد بیشتر شد تا جایی که بشری را به افتادن وادار کرد. درد از زانوهایش در تمام بدنش منتشر شد؛ اما می‌دانست وسط ماموریت، برای درد کشیدن هم وقت ندارد. مرد را دید که به طرف صدف می‌دود. چاره‌ای نداشت؛ نشست، سلاحش را درآورد و شلیک کرد. مرد با صدای شلیک که از نزدیک بود، کمی خم شد تا از اصابت تیر در امان بماند. بشری از فرصت استفاده کرد و خودش را به صدف رساند تا دوباره میان گلوله و بدن صدف، حائل شود. 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 مرد با صدای شلیک که از نزدیک بود، کمی خم شد تا از اصابت تیر در امان بماند. بشری از فرصت استفاده کرد و خودش را به صدف رساند تا دوباره میان گلوله و بدن صدف، حائل شود. صدف خودش را به جایی آخر بلوار رساند، جایی میان درختان کاج جنگل مصنوعی. ماشینشان آن‌جا پارک بود و گویا از قبل قرار گذاشته بودند خودشان را به ماشین برسانند؛ شاید بودنشان میان دانشجوها بیشتر از این به صلاح نبود. شیدا که داشت سوار ماشین می‌شد، با دیدن صدف جا خورد؛ انگار منتظر بود خبر مرگ صدف برسد نه خودِ صدف؛ اما تعجبش را بروز نداد. بشری فاصله‌اش را بیشتر کرد نفس پردردش را بیرون داد، با این وجود، چشم از صدف و شیدا بر نداشت. هر دو نشسته بودند داخل ماشینی با شیشه‌های دودی که میان درختان کاج جنگل‌های مصنوعی پارک شده بود؛ دور از چشم دیگران. گویا ماموریتشان تمام شده صلاح نبود به دست نیروهای ویژه بیفتند. بشری می‌دانست کشته شدن صدف، میان جمعیت فایده دارد و جریان‌ساز است و حالا دیگر مرد سراغ صدف نمی‌رود. حدسش هم درست بود، مرد راهش را به سمت دیوار پشتی خوابگاه کج کرد و از دید بشری پنهان شد. بشری با تکیه بر دیوار خودش را به باجه نگهبانی خوابگاه رساند؛ جایی میان ماشین واژگون شده نگهبانی و دیوار اتاقکی که تمام شیشه‌هایش شکسته بود. کسی او را نمی‌دید. سرش را به دیوار تکیه داد و نفس گرفت. چندبار سرفه کرد و طعم آهن خون زیر زبانش آمد. از داخل خوابگاه، صدای همهمه دانشجویان را می‌شنید که هنوز هم شعار می‌دادند؛ اما از ترس یگان ویژه، جرأت بیرون آمدن از حیاط خوابگاه را نداشتند. یک سرباز نیروی انتظامی را گیر آورده بودند و گرفته بودند زیر مشت و لگد. بشری لب‌هایش را روی هم فشار می‌داد و حرص می‌خورد از این که نمی‌تواند کاری برای سرباز بکند. یکی از دانشجوها با شیشه شکسته خراشی روی گردن سرباز انداخت. سرباز بیچاره از ترس حتی نمی‌توانست نفس بکشد. چشمانش را روی هم فشار می‌داد و منتظر مرگ بود؛ منتظر این که فشار دست دانشجو روی گردنش بیشتر شود و رگ گردنش بریده شود. دانشجوها به هیجان آمده بودند و فریاد می‌زدند: بُکُش بُکُش...! دانشجویی که شیشه شکسته را روی گردن سرباز گذاشته بود، چند لحظه مکث کرد. بشری دندان بر هم می‌سایید و در دل از خدا می‌خواست به جوانیِ سرباز رحم کند. چشمش به دستِ دانشجو بود که مبادا شیشه را فشار دهد؛ اما ناگاه دست دانشجو لرزید و شیشه را برداشت. به جمعیت نگاه کرد و سر تکان داد: - من آدمکش نیستم! همین‌قدر بسه! بشری نفسش را رها کرد. سرباز بیچاره هم از شدت اضطراب از حال رفت. فریادِ قدم‌های یگان ویژه، لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شد. تازه متوجه زخم زانویش شد. دستش را بر گوشیِ داخل گوشش گذاشت و گفت: - قربان... صدای منو دارید؟ حسین انگار منتظر همین بود که بلافاصله جواب داد: - کجایی صابری؟ بگو! کلام بشری هربار از درد منقطع می‌شد: - قربان... حدستون... درست بود... می‌خواستن بزننش... حسین صدایش را بالاتر برد: خب بعد؟ تونستن یا نه؟ - نه قربان... نذاشتم... الانم... نشستن توی ماشین... فکر کنم... منتظر پسره هستن... که بیاد... ببردشون... 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 حسین نفسش را بیرون داد و سرش را روی میز گذاشت. پس انتخابش درست بود. خیالش که کمی آسوده شد، تازه متوجه شد حرف زدن بشری غیرعادی‌ست: - چرا اینطوری حرف می‌زنی؟ بشری: چیزی نیست... یکم... آسیب دیدم... قربان... . نفس عمیقی کشید و باز هم بوی خون مشامش را پر کرد. ادامه داد: - برم... دنبال ضارب قربان؟ یا حواسم... به شیدا و صدف... باشه؟ حسین: به کمیل می‌گم بیاد به موقعیتت، تو حواست به اون دوتا دختر باشه، کمیل هم زود میاد به موقعیتت. تو فقط مشخصات ضارب رو بده. - درست... ندیدمش... قربان؛ ولی... . صدای قدم‌های آرام کسی روی خرده‌شیشه‌ها، کلام بشری را ناتمام گذاشت. ساکت ماند تا جایش لو نرود. هرچه حسین صدایش می‌زد، نمی‌توانست جواب بدهد. اسلحه‌اش را در آورد و آماده کرد. صدای پا نزدیک‌تر شد؛ کسی داشت شیشه‌های شکسته‌ی روی زمین را به هم می‌سایید و جلو می‌آمد. بشری ماندن در آن‌جا را صلاح ندانست؛ مخصوصاً وقتی دید پسری که شیدا و صدف را رسانده، به طرف ماشین باز گشته و می‌خواهند حرکت کنند. نگاهی به جمعیت دانشجویان کرد که با فحش و ناسزا به استقبال نیروهای انتظامی رفته بودند و سنگ و شیشه‌های دلستر را از بالای پنجره‌ها و حیاط خوابگاه به طرفشان پرت می‌کردند. کسی حواسش به سمت بشری نبود. لحظه‌ای پلک بر هم گذاشت و آیه‌ای که مادر همیشه موقع بدرقه کردنش می‌خواند را زمزمه کرد: - فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ... . باید سریع عمل می‌کرد؛ انقدر سریع از جا جهید که حتی وقت برای تکیه بر دیوار پیدا نکرد. از پشت ماشین واژگون نگهبانی بیرون آمد و به طرف درختان بلوار دوید و همزمان گفت: - قربان شیدا و صدف دارن راه می‌افتن، می‌رم دنبالشون. نباید کسی او را می‌دید، نه دانشجوها و نه نیروی انتظامی. خواست از میان درختان دنبال ماشین راه بیفتد که دستی از پشت یقه‌اش را کشید و به درختِ پشت سرش کوبیدش. یک لحظه احساس کرد راه نفسش از درد قطع شده. پلک‌هایش را بر هم فشار داد و چشم باز کرد. کسی لوله اسلحه‌اش را روی پهلوی بشری می‌فشرد. صدای خشنی از پشت سرش شنید: - هیس! پس مأمور بودی آره؟ آخه دختربچه‌ها رو چه به پلیس‌بازی؟ بشری پوزخند زد. حدس می‌زد ضارب برای کشتنش برگردد. مرگ حالا از رگ گردن هم به او نزدیک‌تر بود؛ و چه تجربه ملسی بود برایش این نزدیکی با مرگ! خواست مرد را عصبانی کند تا زمان بخرد: - فعلاً که همین دختربچه نذاشت اون بدبخت رو بکشی! مرد سلاحش را بیشتر فشار داد و گفت: - حرف اضافه نزن! مزدور کجایی؟ سپاه یا وزارت؟ بشری دردش را قورت داد: - خودت مزدور کجایی؟ ام.آی.سیکس یا سی.آی.اِی؟ شایدم منافقین، آره؟ 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 دندان‌های مرد روی هم ساییده می‌شدند و تندتر نفس می‌کشید. بشری که دید دقیقاً روی نقطه ضعف مرد دست گذاشته است، بیشتر عصبانی‌اش کرد: - شماها یه مشت بدبختِ ترسویید. انقدر بدبخت که عرضه ندارید رو در رو بجنگید، یواشکی میاین می‌کُشین و درمیرین. حتی به همفکرهای خودتون هم رحم نمی‌کنین! از روی نفس کشیدن مرد می‌فهمید چقدر عصبانی‌ست؛ حتی دستش هم می‌لرزید و بشری این را از لرزش لوله اسلحه تشخیص می‌داد. وقتی این لرزش را احساس کرد، فهمید زمان ضربه است. حتی وقت برای گفتن ذکر هم نداشت، در ثانیه‌ای با پاشنه پایش به ساق پای مرد کوبید. نیم‌پوتین‌های نظامی بشری انقدر سنگین بودند که مرد از درد به خودش بپیچد و بشری وقت داشته باشد دستش را بر اسلحه مرد بگذارد و با تمام قدرتی که داشت، اسلحه را بکشد و سرش را به عقب پرت کند. قد بلند بشری با قد مرد برابری می‌کرد و وقتی سرش از پشت به صورت مرد خورد، دهان و بینی مرد پر از خون شد. ناله مرد به هوا رفت و جری‌تر از قبل به بشری حمله کرد؛ اما این بار نه سلاح داشت و نه حواسِ جمع، برعکس بشری. بشری که دید مرد با قدم‌هایی نامتعادل به طرفش برگشته، لگد دیگری نثار سینه مرد کرد و مرد به عقب راند. حالا دیگر برای فرار کردن هم وقت نبود؛ بشری باید تا آخر می‌ایستاد. مرد دوباره هجوم آورد و دستش را بالا برد؛ اما بشری دست مرد را در هوا گرفت و پیچ داد، انقدر فشار آورد و دست مرد را به سمت عقب چرخاند که مرد خم شد و فریاد زد. بشری از فرصت استفاده کرد و با زانو چند ضربه مهلک به شکم مرد زد، طوری که مرد نتوانست راست بایستد. بشری به زدن ادامه داد؛ انقدر که مرد بیفتد. خود بشری هم خسته شده بود؛ ضربه زدن به جثه سنگین مرد انرژی زیادی می‌خواست. وقتی مرد بر زمین رها شد، بشری طوری نوک پوتینش را به گیجگاه مرد زد که مرد بیهوش شد. نفس عمیقی کشید و به درخت پشت سرش تکیه داد. چندبار سرفه کرد و خم شد. از گوشه دهانش خون بیرون ریخت. وقت نداشت به درد کمر و قفسه سینه‌اش فکر کند، دستان مرد را با دستبند بست و به حسین بی‌سیم زد: - قربان... ضارب رو... گرفتم... الان بیهوشه... زودتر... یکی رو... بفرستید... ببردش... . و در امتداد بلوار قدم برداشت. نباید شیدا و صدف را از دست می‌داد. دیگر خودروشان را نمی‌دید. حسین پرسید: - دخترها چی؟ دنبالشون رفتی؟ بشری: مزاحم داشتم... قربان... همون ضارب... درگیر شدم... نشد... دنبالشون... برم... . حالا بشری داشت تلوتلوخوران می‌دوید؛ بی‌توجه به درد و تنگی نفس و سرفه‌های خونی. حسین از روی صندلی‌اش بلند شد و به تصویر تمام دوربین‌ها نگاه کرد. ناامیدانه دنبال خودروی شیدا و صدف می‌گشت که ناگاه امید گفت: - قربان، تو کوی اساتید پارک کردن. از دانشگاه خارج نشدن، فکر کنم می‌خوان صبر کنن بگیر و ببند گارد ویژه تموم بشه! حسین زیر لب گفت: - پس این کمیل کدوم گوریه؟ صدایش را بالاتر برد که بشری بشنود: - خانم صابری، برگرد موقعیت ضارب، کمیل میاد ضارب رو تحویل بگیره. بشری: چشم قربان. بشری راه رفته را برگشت؛ بی‌آن که گله کند. مرد هنوز بی‌هوش بود. نور چراغ خودرویی که از انتهای بلوار به سمتش می‌آمد، چشمانش را زد. راننده را تشخیص نمی‌داد؛ درنتیجه اسلحه‌اش را آماده شلیک کرد و پشت درخت پنهان شد. 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 ماشین در فاصله یکی دو متری‌اش ایستاد. بشری بخاطر نور چراغ‌های جلو، نمی‌توانست راننده را ببیند. راننده پیاده شد؛ ولی پشتش به بشری بود. داشت با کسی حرف می‌زد: - حاجی کسی این‌جا نیست! مطمئنید همین‌جاست؟ چشم...چشم...می‌گردم. و برگشت. حالا بشری می‌توانست صورتش را زیر چراغ‌های بلوار ببیند. کمیل بود؛ با رد خونی که از بالای ابرو تا گونه‌اش کشیده شده بود و نشان از درگیری داشت. بشری از پشت درخت بیرون آمد، یک دستش را به درخت تکیه داد و با صدای کم‌رمقش فریاد زد: - آقا کمیل! کمیل تازه بشری را دید و به سمتش قدم تند کرد: - خانم صابری! آسیب دیدین؟ بشری سر تکان داد و با دست به مرد که پشت جدول افتاده بود اشاره کرد: - من خوبم، اون رو باید بیاریم داخل ماشین! کمیل امتداد دست بشری را گرفت تا رسید به مرد که با سر و صورت خونین و دست بسته، افتاده بود روی زمین. ناباورانه به مرد و بعد هم به بشری نگاه کرد. چطور توانسته بود از پس این غول بیابانی بربیاید؟ بشری که تعجب کمیل را دید، دوباره نهیب زد: - زود باشین دیگه! الان یکی میاد می‌بینه، شر می‌شه! کمیل به خودش آمد. مرد کاملا بیهوش بود؛ درنتیجه کمیل چاره‌ای پیدا نکرد جز آن که او را روی دوشش بیندازد و بیاورد. هیکل درشت مرد در حالت بیهوشی سنگین‌تر بود و نفس‌های کمیل را به شماره انداخت. بشری در عقب را باز کرد تا کمیل، مرد را روی صندلی‌ها بیندازد. کمیل عرقش را پاک کرد و غر زد: - چقدر سنگین بود نامرد! حالا این کیه؟ بشری انگار سوال کمیل را نشنید: - چشم‌بند دارید بزنیم به چشماش؟ کمیل: آره. الان میارم. بشری زیر لب تشکر کرد و جلو نشست. صدای حسین را شنید: - خانم صابری، موقعیت دخترها رو براتون می‌فرستم، با کمیل برید دنبالشون. بشری: چشم. حسین: فقط مطمئنید حالتون خوبه؟ بشری: بله. آسیب...جدی...نیست... . حسین: امیدوارم. یا علی. کمیل پشت فرمان نشست و چشمش به بشری افتاد که چشمش را بسته بود و لب‌هایش را روی هم فشار می‌داد. مانتو و مقنعه مشکی‌اش خاکی بودند. دستان مشت شده و فشار سرش به پشتی صندلی هم به زبان بی‌زبانی درد را فریاد می‌زدند. کمیل دستمال کاغذی‌ای از جلوی داشبورد برداشت و به بشری داد: - حالتون خوبه؟ بشری دستمال را گرفت، سرش را به نشانه تایید تکان داد و خون دهانش را پاک کرد. به بیرون خیره شد و شیشه را پایین داد؛ احساس خوبی نداشت. کمیل به سمت موقعیتی که حسین فرستاده بود راه افتاد و پرسید: - نمی‌خواید بگید این کیه؟ بشری بدون این که نگاهش را از بیرون بردارد گفت: - یه مزاحم. کمیل: یه مزاحم مسلح؟ بشری این بار برگشت و نگاه تندی به کمیل کرد. می‌خواست به کمیل بفهماند دوست ندارد به سوال‌های اضافی جواب بدهد؛ این کار را خلاف سلسله‌مراتب سازمانی می‌دانست. کمیل تیزی نگاه بشری را که دید، دیگر حرفی نزد. 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 *** مجید با کلافگی بر زمین ضرب گرفته بود و لبش را می‌جوید. تا آن لحظه، تصور واضحی از دستگیری نداشت. گفته بودند اگر دستگیر شدید، فقط کمی وقت بخرید تا آزادتان کنیم؛ اما مجید تا آن لحظه نفهمیده بود خودش را در چه دردسری انداخته است. صدای باز شدن در اتاق را شنید و خواست برگردد، اما صدای مردانه‌ای شنید: - برنگرد! لحن صدا انقدر قاطع و محکم بود که مجید را سر جایش نگه دارد. در بسته شد و بعد، صدای قدم‌های منظم مرد که به صندلی مجید نزدیک می‌شد. دوباره همه چیزهایی که درباره مامورهای امنیتی و بازجوها شنیده بود جلوی چشمش آمد و باعث شد عرق سرد بر تنش بنشیند و لرز کند. نزدیک بود گریه بیفتد، به زحمت خودش را نگه داشت. سراپا گوش شده بود تا بفهمد مرد چکار می‌کند؛ هر آن منتظر بود مشت مرد بر صورتش فرود بیاید؛ اما صدای کشیده شدن پایه‌های صندلی را بر زمین شنید. گویا مرد یکی از صندلی‌های پشت میز را عقب کشیده و نشسته بود. دوباره صدای مرد را شنید: - سلام آقا مجید! احوال شما؟ مجید در صدای مرد اثری از خشونت نمی‌دید؛ اما صلابت در آن موج می‌زد. با این وجود باز هم می‌ترسید. مجید زبانش را بر لبان خشکش کشید و با همان صدای مرتعش به التماس افتاد: - آقا به خدا من کاری نکردم. من نمی‌دونستم توی اون ساک‌ها چی بود. غلط کردم. شکر خوردم. بذارید من برم، من بی‌تقصیرم. من طاقت کتک خوردن ندارم. باور کنین من هیچکاره بودم... . صدای مرد ملایم‌تر شد: - باشه بابا! چرا هول می‌کنی؟ مجید دیگر حرفی نزد و گوش تیز کرد تا ببیند حرکت بعدی مرد«که کسی جز کمیل نبود» چیست. صدای قدم زدن کمیل را شنید که به او نزدیک می‌شد. ناگاه دستی روی شانه‌اش حس کرد و از جا پرید. کمیل آرام گفت: - آروم باش پسر! چرا انقدر ترسیدی؟ کاریت ندارم که! بغض مجید شکست. چه حال ترحم‌برانگیزی داشت! نالید: - آقا تو رو خدا نزنین! کمیل که دید مجید با این حجم اضطراب الان است که از هوش برود، دستش را بر شانه مجید فشرد و یک لیوان آب برایش ریخت: - کسی قرار نیست تو رو بزنه. از تو گُنده‌تر هم بدون زدن حتی یه پس‌گردنی مُقُر میان، تو که جای خود داری. پس الکی نترس! مجید لیوان را با ولع گرفت و یک نفس سر کشید؛ اما از اضطرابش کم نشد. کمیل گفت: - آخه دانشجوی مملکت رو چه به حمل بمب دست‌ساز؟ پسر خوب! تو الان باید سر درس و مشقت باشی و برای امتحاناتت آماده بشی، نه این که بخوای با سرویس‌های معاند همکاری کنی و برای خودت پرونده درست کنی! 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 گریه مجید بیشتر شد. کمیل دوباره روی صندلی نشست و آه کشید: - هرچند با کاری که امثال تو توی دانشگاه کردن، بعید می‌دونم حالاحالاها بشه اون‌جا امتحان برگزار کرد. راستی، می‌دونی چقدر خسارت وارد شده به دانشگاه؟ مجید اشک‌هایش را پاک کرد و جواب نداد. کمیل گفت: - نزدیک سه میلیارد تومن! می‌فهمی؟ سه میلیارد تومن خسارت، اونم به یه دانشگاه دولتی. تازه معلوم نبود اگه اون کوکتل‌ها رو ازت نمی‌گرفتیم، چندتا سالن و دانشکده دیگه رو باهاش آتیش می‌زدین. دوباره ناله مجید بلند شد: - آقا به خدا من خبر نداشتم! نمی‌دونستم توی اون ساک چیه؟ کمیل: پس چرا بردیشون توی دانشگاه؟ مجید: رفیقم گفت. گفت می‌خواد بره خوابگاه بمونه، خرت و پرت‌هاش رو براش ببرم. کمیل: رفیقت کی بود؟ مجید ساکت ماند. کمیل به وضوح می‌فهمید مجید دارد داستان سر هم می‌کند و حالا هم دنبال یک اسم ناآشنا می‌گردد برای رد گم کردن. سوالش را بلندتر تکرار کرد. مجید صورتش را با دستانش پوشاند و شقیقه‌هایش را فشار داد. باید تا ته این دروغ را می‌رفت. قبل از این که حرفی بزند، کمیل از پوشه جلوی دستش تصویر صدف را بیرون آورد و آن را مقابل مجید گرفت: - این دختره رو می‌شناسی؟ رنگ مجید مثل گچ شد و چشمانش گرد. اصلا بلد نبود حالات درونی‌اش را پنهان کند؛ انقدر که حتی لازم نبود زبانش بچرخد؛ با زبان بدن همه چیز را لو می‌داد. با این وجود، به زبان انکار کرد: - نه! نمی‌شناسمش! آقا به خدا من شورشی و اینا نیستم! کمیل صدایش را بالا برد: - انقدر برای من قسم دروغ نخور! یه سوال ازت پرسیدم، اینو می‌شناسی یا نه؟ مجید: از کجا بشناسمش آقا؟ کمیل: می‌خوای بهت بگم از کجا؟ از خونه رفیقت حسام! تو فکر کردی با یه مشت گاگول طرفی؟ مجید به لکنت افتاد: - حـ...حسام...ک...کیه؟ مـ...من نـ...نمی‌...شناسمش... . کمیل این بار علاوه بر بلند کردن صدا، دستش را هم روی میز کوبید: - دروغ نگو به من! شماها توی اون خونه بودین، اسنادشم موجوده! پس خودت رو به اون راه نزن آقا پسر! تو هنوز نفهمیدی چقدر پرونده‌ت سنگینه؟ با این کارا هم داری سنگین‌ترش می‌کنی! مجید فشار عصبی را بیشتر از این نتوانست تحمل کند، عاجزانه فریاد زد: - خب بودیم که بودیم! جرمه؟ اصلا به من چه که این صدف چه کره خریه؟ کمیل پوزخند زد: - آهان! حالا شد! پس اسمش صدفه! می‌دونی این دختر خانوم الان کجاست؟ 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 قلب مجید تیر کشید و ناباورانه زمزمه کرد: - گرفتینش؟ کمیل: نه! پیش ما نیست! پیش حضرت عزرائیله! مجید از شدت تعجب خواست برگردد که دوباره با فریاد کمیل مواجه شد: - بشین سر جات! مجید نشست و دوباره بغضش شکست: - چرا مُرده؟ کمیل: نمرده! کشتنش! توی تظاهرات دیروزتون کشته شد. گلوی مجید خشکید: - کـ...کی...صـ...صدف...رو...کـ...کشته؟ کمیل رضایتمندانه سر تکان داد: - یعنی تو نمی‌دونی؟ -نه آقا از کجا بدونم؟ خـ...خب...حـ...حتماً... . کمیل بلند خندید: - حتماً نیروهای امنیتی کشتنش نه؟ بگو دیگه! رودربایستی نکن! مجید جواب نداد. کمیل خم شد تا دهانش نزدیک گوش مجید بیاید. صدایش را تا حد ممکن پایین آورد و گفت: - گوش کن پسر جون! اگه عاقل باشی می‌تونم کمکت کنم همین امشب از این‌جا بیای بیرون، فقط باید مطمئن بشم لیاقتشو داری! مجید خواست سرش را بچرخاند سمت کمیل؛ اما کمیل دستش را گذاشت روی صورت مجید و گفت: - بهتره منو نشناسی! برای هردومون بهتره! من خیرت رو می‌خوام! پس عین آدم باهام همکاری کن! مجید پاک گیج شده بود. نمی‌دانست چه بگوید. کمیل ادامه داد: - چرا گیج شدی؟ مگه بهت نگفته بودن وقتی گیر افتادین، یکم وقت بخرین تا آزادتون کنیم؟ نفس یک لحظه در گلوی مجید حبس شد. یاد وعده حسام افتاد. سیبک گلویش تکانی خورد: - یعنی چی؟ کمیل هر دو دستش را بر شانه مجید گذاشت: - اگه مطمئنم کنی همونی هستی که بهم سفارشش رو کردن، همین امشب آزاد می‌شی! مجید که کم‌کم داشت امید تازه در رگ‌هایش می‌دوید، با ذوق بچگانه‌ای گفت: - واقعاً؟ کمیل دستش را جلو آورد و آرام آن را مقابل دهان مجید گرفت: - هیس! غیر از من و تو، کسی نباید کسی بفهمه قرارمون رو! درضمن، من هنوز مطمئن نشدم! مجید مانند کودکی مطیع گفت: - خب چطوری مطمئن می‌شید؟ کمیل: وقتی بدونم کسی که تو رو فرستاده وسط معرکه، از رفقای خودمه! مجید عمیق و طولانی نفس گرفت؛ انگار تازه راه تنفسش باز شده بود. لب باز کرد: - حسام...حسام بهم گفت. اون رفت اینا رو آورد و داد که ببرم. -حسام رو که خودم می‌شناسم آقای باهوش! کی به حسام گفت؟ 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷